قدس انلاین_مصطفی لعل شاطری: ای حسین، تو را خوب مى‏ شناسم؛ مادرت فاطمه زهرا (علیها السلام)، پدرت على مرتضى (‏علیه السلام) و جدت محمّد مصطفى‏ (صلى الله علیه وآله) و دادخواهت، خداىِ برین والا مرتبه است، ولی تو را مى‏ كشم و از كشتنت، باك ندارم!

ای شمر مرا میکُشی؛ با اینکه میدانی پدرم حیدر است

تیری بر گلوی سیدالشهدا (ع)

به گزارش قدس انلاین، سیّد بن طاوس مى‏گوید: زینب‏ (علیها السلام) از خیمه ‏ها بیرون آمد، در حالى‏كه ندا مى‏كرد: وا اخاه! وا سیّداه! وا اهل بیتاه! اى كاش! آسمان بر زمین آمده، آن را در كام خود مى‏كشید. اى كاش! كوه ها ازجا كنده شده، بر بیابانها مى‏ریخت! راوى گفت: شمر فریاد زد: چرا به حسین (‏علیه السلام) مهلت مى‏دهید؟! پس از هر سو حمله آوردند. زرعة بن مالك، بر شانه چپ آن حضرت نواخت و امام‏ او را زد و افكند. شخص دیگرى بر دوش مباركش شمشیرى نواخت كه امام، به رو در افتاد و چنان ناتوان گشت كه به سختى، بر مى‏خاست و باز به رو مى‏افتاد. سنان بن انس نخعى، با نیزه بر شانه آن حضرت‏ زد و آن را بیرون آورده، باز در استخوان‏ هاى سینه ‏اش فرو برد و نیز تیرى، بر گلوى مباركش افكند و امام‏ افتاد و به سختى، نشست و تیر را از گلوى خود بیرون آورد و دستان خود را بر خون گرفت. چون پر شد، سر و صورت خود را به آن آغشت و فرمود: این چنین حق باخته و آغشته به خون، خدا را دیدار كنم. همچنین شیخ صدوق‏ مى‏گوید: امام حسین (‏علیه السلام) به راست و چپ نگریست و آشنایى را ندید. سر به آسمان افراشت و عرض كرد: خدایا! تو مى‏بینى كه با فرزند پیامبرت، چه مى‏كنند؟ بنوكلاب، میان او و آب فرات حایل شدند. سپس تیرى آمد و در گلوى امام‏ نشست و از اسب در افتاد. امام حسین (‏علیه السلام) تیر را بیرون آورده، افكند و كف مبارك خود را به زیر خون گرفت؛ چون پر شد، سر و صورت خود را به آن آغشت و فرمود: مى‏خواهم خداى متعال را مظلومانه و آغشته به خون، دیدار كنم. سپس بر گونه چپش، به خاك افتاد.

گفتگو در آخرین لحظات با خدا

در معالى‏السبطین آمده است: امام حسین (‏علیه السلام) به سبب زیادى جراحات، از هوش رفت. زینب كبرى‏ (علیها السلام) گریه كنان، برادر را صدا مى‏زد. امام به هوش آمد و با نگاه مظلومانه و اشاره دست به زینب‏، او را بى‏تاب كرده، از هوش برد. چون به خود آمد، عرض كرد: برادر جانم! تو را به حق جدّم رسول خدا (صلى الله علیه وآله)، با من سخن بگو! تو را به حق پدرم امیرمؤمنان علی (‏علیه السلام)، با من حرف بزن! اى واپسین لحظه زندگیم! به حق مادرم فاطمه زهرا (علیها السلام)، جوابم بده! اى نوردیده ‏ام! اى میوه دلم! با من گفتگو كن!

پس امام حسین (‏علیه السلام) فرمود: خواهرم! امروز، روز دیدار وخرسندى است. این همان روزى است كه جدم، وعده داده و او مشتاق من است. سپس بیهوش شد. زینب‏ (علیها السلام) از پشت سر، امام‏ را بلند كرد و به سینه چسبانید وسخت مى‏گریست. امام‏ متوجّه شده، فرمود: خواهرم زینب! دلم را شكستى و غمهایم افزودى. تو را به خدا سوگند مى‏دهم! آرام گیر.

همچنین مقرم مى‏گوید: امام حسین (علیه السلام) در واپسین لحظات زندگى به نیایش پرداخت و فرمود: بارالها! اى فراز جایگاه! بزرگ جبروت! سخت مكر و انتقام! بى‏نیاز از آفریده ‏ها! گسترده كبریا! بر هر چیز توانا! نزدیك رحمت! راست پیمان! سرشار نعمت! نیكو بلا! اى آن كه چون بخوانندت، نزدیكى و به آنچه آفریده ‏اى، محیطى! توبه كنان را توبه پذیرى! و به آنچه خواهى، توانایى و به آنچه جویى، رسیده‏اى. چون شكرت گویند، بسیار سپاس گویى و چون یادت كنند، بسیار یاد كنى. نیازمندانه، تو را مى‏خوانم و بینوایانه، به تو مشتاقم و هراسان، به تو پناهنده ‏ام و اندوهمندانه، به درگاه تو گریانم و ناتوان، از تو كمك مى‏ جویم و بسنده‏ كنان، به تو توكل دارم. میان ما و این قوم، داورى كن كه ما را فریب داده و نیرنگ زدند و تنها گذاردند و كشتند. ما، خاندان پیامبر و فرزندان حبیب تو، محمّد بن عبداللَّه هستیم كه او را به رسالت، بر گزیدى و بر وحى خود، امین دانستى. پس در كار ما، گشایش و رهایى قرار ده، به مهربانیت، اى مهربانترین مهربانان! صبر بر تقدیراتت، پروردگارا! اى كه هیچ معبود به حقى، جز تو نیست! اى فریاد رس فریاد خواهان! هیچ صاحب اختیار و معبودى، جز تو ندارم. صبر بر داورى ‏ات، اى داد رس بى‏پناهان! اى پیوسته بى‏پایان! اى زنده كننده مردگان! اى نگهدارنده هركس با آنچه دارد! میان ما و اینان، داورى فرما كه تو بهترین داورى.

از قفا، سرش را جدا كن!

 در معالى السبطین آمده است: عمر بن سعد - كه لعنت خدا بر او باد - پیش آمد تا به امام حسین (‏علیه السلام) نزدیك شد. امام‏ فرمود: عمر! تو خود، آهنگ كشتنم دارى؟ آمده ‏اى تا مرا بكشى؟ عمر برافروخت و به شخصى‏كه درجانب راست او بود گفت: و اى بر تو! بشتاب نزد حسین و او را آسوده ساز. خولى بن یزید اصبحى در قتلگاه فرود آمد و سر مبارك امام حسین (‏علیه السلام) را از تن جدا كرد. گفته‏اند: در حالى كه امام‏ ، آخرین رمق را داشت و سخت تشنه بود، شمر و سنان نزدش آمدند. شمر پا بر امام‏ زده، گفت: اى فرزند ابوتراب! آیا باور نداشتى كه پدرت، دوستانش را بر حوض پیامبراكرم (‏صلى الله علیه وآله) سیراب مى‏كند؟ اینك صبر كن تا از دست او، آب بنوشى. سپس به سنان گفت: از قفا، سرش را جدا كن! سنان گفت: به خدا نخواهم كرد، مباد كه جدّش محمّد، دشمنم شود. شمر بر آشفت و بر سینه امام حسین (‏علیه السلام) نشست و محاسن آن حضرت‏ را در مشت گرفت و خواست تا او را بكشد. امام‏ تبسّمى نمود و فرمود: مرا مى‏كشى و نمى‏دانى كه من كیستم؟! شمر گفت: تو را خوب مى‏شناسم. مادرت فاطمه زهرا (علیها السلام)، پدرت على مرتضى (‏علیه السلام) و جدت محمّد مصطفى‏ (صلى الله علیه وآله) و دادخواهت، خداىِ برین والا مرتبه است. تو را مى‏كشم و از كشتنت، باك ندارم! امام‏ گویى با دو زبان حال كه در یكى، شمر و در دیگرى، خاندانش را مخاطب قرار داد و فرمود: اى شمر! از خدا بترس و حرمت پیوند مرا، به جدم رسول خدا (صلى الله علیه وآله) تا مهدى - قائم آل محمّد (صلى الله علیه وآله) - نگهدار.  اى شمر! مرا مى ‏كشى، با اینكه پدرم حیدر، جدم - آن گرامى‏ترین ره یافته حق - رسول خدا (صلى الله علیه وآله)، مادرم فاطمه زهرا (علیها السلام)، برادرم حسن مجتبى (علیه السلام) و عمویم، جعفر طیّار در بهشت برین است؟! ندا مى‏كنم: هان اى زینب! اى سكینه! اى كودكانم! پس از من، چه كسى بر سر خواهید داشت؟ هان اى رقیّه! اى امّ كلثوم! آرى شما همه، امانت پروردگارم بودید كه اینك، لحظه واگذارى شما به او فرا رسیده است. اى شمر! به آن بیمار و آن خاندان بى‏سرپرستى كه پس از من، تنها او سرپرستشان باشد، رحم كن.

چه كسى، برایم سر حسین‏ را مى‏ آورد

همچنین طریحى مى‏گوید: در روایتى آمده است كه مردى زشت چهره، كوسه و پیس رنگ كه سنان نام داشت، با قصد كشتن، نزد امام‏ حسین (علیه السلام) آمد. امام‏ نگاهى به او افكند و او، جرأت نكرد و در حالى كه هراسان فرار مى‏كرد، مى‏گفت: تو را چه شده است؟ اى عمر بن سعد! خشم خدا بر تو باد. آیا مى‏خواهى محمّد (صلى الله علیه وآله) را دشمنم سازى؟! ابن سعد فریاد زد: چه كسى، برایم سر حسین‏ (علیه السلام) را مى‏آورد تا برایش، جایزه‏اى دلخواه باشد؟! شمر گفت: من، اى امیر! ابن سعد گفت: بشتاب كه جایزه بزرگى دارى. شمر نزد امام - كه بى‏هوش بود - آمد و زانو، بر سینه آن حضرت نهاد. امام حسین (‏علیه السلام) به هوش آمد و فرمود: واى بر تو! كیستى كه بر جایگاه بلندى، پا نهاده‏اى؟ گفت: شمر. فرمود: آیا مرا مى‏شناسى؟ گفت: تو حسین‏ (علیه السلام)، فرزند على‏ (علیه السلام) و پسر فاطمه زهرایى كه جدت، محمّد مصطفاست. فرمود: حال كه مرا مى‏شناسى، چرا مرا مى‏كشى؟ گفت: اگر تو را نكشم، پس جایزه را چه كسى از یزید بستاند؟! فرمود: آیا جایزه یزید را دوست دارى، یا شفاعت جدم رسول خدا (صلى الله علیه وآله) را؟ گفت: جایزه یزید را اندكى، از تو و جدت بیشتر دوست دارم! فرمود: اینك كه مرا مى‏كشى، تشنه مكش. گفت: هیهات! به خدا! یك قطره آب ننوشى، تا مرگ را به سختى دریابى. فرمود: .واى بر تو! چهره و شكم خود را بگشا! شمر چون نقاب برگرفت، دو رنگى و پیسى و چهره همچون سگ و خوك او، نمودار شد. پس امام حسین (‏علیه السلام) فرمود: جدم در آنچه خبر داد، راست فرمود. گفت: آن چیست؟ فرمود: به پدرم مى‏فرمود: على جان! مردى پیس و دو رنگ كه به سگ و خوك شبیه ‏تر است، این فرزند تو را خواهد كشت. شمر بر آشفت و گفت: تو مرا، به سگ و خوك تشبیه مى‏كنى؟! به خدا سرت را از قفا، جدا مى‏كنم. سپس امام‏ را به رو افكند و سر مباركش را جدا كرد و از امام‏ در آن حال شنیده مى‏شد: وا جداه! وا محمّداه! وا ابا قاسماه! وا ابتاه! وا علیّاه! مرا با اینكه جدم محمّد مصطفاست، تشنه كشتند! مرا با اینكه پدرم على مرتضى و مادرم فاطمه زهرا است، تشنه كشتند.

در نقل دیگر آمده كه: شمر، چون بر سینه امام حسین (‏علیه السلام) زانو زد، امام‏ فرمود: بر جایگاه بلندى زانو زدى!، چه بسیار كه پیامبر خدا (صلى الله علیه وآله) بر آن، بوسه مى‏زد. در نقل دیگرى آمده كه: امام‏ به او فرمود: تو، همان سگ دو رنگى كه تو را در رؤیا دیدم. محمّد بن عمرو بن حسن گفته است: ما در نهر كربلا، نزد امام‏علیه السلام بودیم كه به شمر بن ذى ‏الجوشن - كه پیس بود - نگاهى كرد و فرمود: اللَّه اكبر! اللَّه اكبر! خدا و پیامبرش، راست فرمودند. رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود: گویا، سگ دو رنگى را مى‏بینم كه خون اهل بیتم را مى‏لیسد. همچنین ابومخنف مى‏گوید: شمر خواست، سر امام حسین (‏علیه السلام) را از گلو جدا كند، ولى شمشیرش نبرید. پس امام‏ فرمود: واى بر تو! آیا مى ‏پندارى شمشیر تو، جایى را كه رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بر آن فراوان بوسه زد مى‏برد؟ شمر برآشفت و آن حضرت‏ را به رو افكند و سر مطهرش را از قفا، جدا كرد و از هر عضو یا رگ یا مفصلى كه مى‏برید، ندا مى‏آمد: وا جداه! وا ابا القاسماه! وا علیاه! وا حمزتاه! وا جعفراه! وا عقیلاه! وا غربتاه! وا قلّة ناصراه.

اینك شمر، حسین را كشت!

سیّد ابن طاوس مى‏گوید: هلال بن نافع گفته است که من در صف یاران عمر بن سعد، ایستاده بودم كه شخصى فریاد زد: اى امیر! مژده باد! اینك شمر، حسین را كشت! من از میان صفوف بیرون آمدم و او را یافتم در حالى كه جان مى‏داد. به خدا سوگند! هیچ كشته آغشته به خونى را زیباتر و نورانى‏تر از او ندیده‏ام. نور چهره ملكوتى و زیبایى او، مرا از اندیشه شهادتش باز داشته بود. امام حسین (‏علیه السلام) در آن حال كه در گودى قتلگاه افتاده بود، آب خواست. شخصى گفت: آب ننوشى، تا به دوزخ درآیى و از آب جوشان آن بنوشى! امام‏ فرمود: واى بر تو! من به دوزخ در نیایم و از حمیم آن ننوشم. بلكه بر جدم رسول خدا (صلى الله علیه وآله)، وارد مى‏شوم و در خانه او در منزلت صدق، نزد خداوند مقتدر جاى مى‏گیرم و از نوشیدنی های بهشتى كه دگرگون نشود، مى ‏نوشم و از رفتار ظالمانه شما، به او شكوه برم. پس همه بر آشفتند و در حالى كه با آنان سخن مى‏گفت، با بیرحمى تمام سر مطهرش را جدا كردند و من، شگفت زده از بیرحمى ایشان با خود گفتم، به خدا سوگند! در هیچ كارى دیگر، با شما همراه نخواهم شد!

تکلم سر مبارک سیدالشهدا (ع)

روایت شده است که شمر، چون سر امام حسین (‏علیه السلام) را جدا كرد، آن را به اسب خود آویخت. راوی گوید من، با چشمان خود دیدم و دریافتم كه سر بریده امام حسین ‏(علیه السلام)، با زبان فصیح به او مى‏گوید: اى شمر! اى بینواى بینوایان! اى دشمن خدا و پیامبر خدا! تو، میان سر و تنم جدایى افكندى. خدا میان گوشت و استخوانت، جدایى اندازد و تو را مایه عبرت جهانیان كند. شمر با تازیانه خود، پیوسته بر آن زد تا خاموش شد و گفتم: لاحَولَ وَ لاقُوَّةَ إلاَّ بِاللَّهِ العَلِىِّ العَظیم! و من، به خدا سوگند! در برابر این ملعونِ فرزند ملعون كه به آن سر مبارك مى‏زد، نمى‏توانستم كارى بكنم كه سلاحى نداشتم، از اینرو صبر كردم تا خدا داورى كند كه او، بهترین داوران است. همچنین طریحى مى‏گوید: سكینه (‏علیها السلام) جسد، پدر خود – حسین (‏علیه السلام) - را در آغوش كشید - او، محدَّثه بود - و شنید كه مى‏گوید: شیعیانم! چون آب گوارا نوشیدید، مرا یاد كنید و چون از غریبى یا شهیدى یاد شد، مرا نوحه كنید و كسى نتوانست، سكینه را از جسد پدر جدا كند، تا گروهى جمع شدند و با خشم، او را كشیدند.

شیخ مفید نیز آورده است: چون امام حسین (‏علیه السلام) و یارانش به شهادت رسیدند، عمر بن سعد اسراى خاندان پیامبر و سرهاى شهدا را برداشته، به سوى كوفه رهسپار شد و در كوفه، سر مبارك امام حسین (‏علیه السلام) - كه بر نى بود - قرآن مى‏خواند.  زید بن ارقم گفته است: من، در غرفه خود نشسته بودم كه سر مطهر امام‏ را - كه بر نى بود - از آنجا عبور دادند. چون رو به روى غرفه من رسید، شنیدم كه تلاوت مى‏كرد: أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقیمِ كانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً؛ آیا پنداشتى كه واقعه اصحاب كهف و رقیم، از آیات عجیب ماست؟! پی مو بر بدنم راست شد و ندا كردم: اى فرزند رسول خدا (صلى الله علیه وآله)! به خدا سوگند! سر بریده تو، شگفت ‏تر است! شگفت‏تر!  همچنین ابن شهر آشوب مى‏گوید: ابومحنف آورده است: سر مبارك امام حسین (‏علیه السلام) را در بازار صرافان كوفه، بر نى داشتند كه شنیده شد: آن سر، صدا صاف كرد و سوره مباركه كهف را تا آیه شریفه: اِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْناهُمْ هُدىً [كهف: 13] تلاوت فرمود و این واقعه شگفت، جز بر گمراهى آنان نیفزود. در نقل دیگرى آمده است: آنان، چون سر مبارك امام‏ را بر درخت آویختند، از او شنیده شد كه: وَسَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ و آنان كه ظلم كنند، بزودى خواهند دانست كه به چه كیفر گاهى بر مى‏گردند. نیز در دمشق شنیدند كه مى‏گفت: لاقُوَّةَ إلاَّ بِاللَّه؛ هیچ نیرویى، جز از خدا نیست.

آیا از خدا نمى‏ ترسى كه براى سر فرزند زهرا(س)، جایزه مى‏خواهى؟

در مدینة المعاجز آمده است: عبیداللَّه بن زیاد، پس از آنكه سر مطهر امام حسین (‏علیه السلام) را به او دادند، خولى بن یزید اصبحى را خواست و گفت: این سر را تا وقتى كه مى‏طلبم، نگهدار. خولى گفت: در طاعتم! و آن را گرفت و به منزل برد. او را دو همسر بود، ثعلبیه و مضریه - او به منزل مضریه آمد. زن پرسید: این چیست؟ گفت: سر حسین بن على است كه در آن، پادشاهى دنیاست. زن گفت: نویدت باد! كه فرداى قیامت، جدش محمّد مصطفى‏ (صلى الله علیه وآله) دشمنت خواهد بود. به خدا سوگند! دیگر نه تو، شوى منى و نه من، همسر تو. سپس میله ‏اى آهنین برگرفت و بینى ‏اش را آزرد. خولى از آنجا بیرون آمد و نزد ثعلبیّه رفت. زن پرسید این چیست؟ گفت: سر یك شورشگر كه بر عبیداللَّه بن زیاد شورید. پرسید نامش چیست؟ او از گفتن نام، خوددارى كرد و آن را برابر خاك گذارد و طشتى بر آن نهاد. شبانگاه كه زن بیرون آمد. دید از آن سر تا بلنداى آسمان، نورى ساطع است. كنار طشت آمد و ناله ‏اى شنید - او گفت: از آن سر تا سپیده دم، صداى قرآن مى‏شنیدم كه آخرین آیه: وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ بود و پیرامون آن، صداهایى رعد آسا مى ‏شنیدم كه دریافتم، تسبیح فرشتگان است. زن، نزد شوى خود آمد و پس از بیان ماجرا، پرسید: زیر آن طشت چیست؟ گفت: شورشگرى كه عبیداللَّه او را كشت. مى‏خواهم آن را نزد یزید ابن معاویه ببرم، تا مال بسیار جایزه گیرم. پرسید: نامش چیست؟ گفت: حسین بن على. پس زن فریادى زد و بى‏هوش افتاد. چون به هوش آمد، گفت: واى بر تو! اى بدتر از مجوس! كه محمّد (صلى الله علیه وآله) را آزردى. آیا از خداى زمین و آسمان، نمى‏ ترسى كه براى سر فرزند زهرا(علیها السلام)، جایزه مى‏خواهى؟ سپس گریان بیرون آمده، سر را برداشت و بوسید و بر دامن نهاد و آن را پیوسته، مى‏بوسید و مى‏گفت: خدا كشنده تو را لعنت كند.

چون شب بود و تاریك، خواب بر او غلبه كرد. در خواب دید كه گویا، سقف خانه شكافت و نورى، خانه را فراگرفت و ابرى سپید، نمودار شد و از درون ابر، دو بانو بیرون آمدند و سر را از دامن او، برداشته گریستند. زن گفت: از آنان پرسیدم: شما كیستید؟ یكى از ایشان فرمود: من، خدیجه دختر خویلدم و این، دخترم فاطمه زهرا (علیها السلام) است. از تو سپاسگزاریم و خدا، رفتار تو را سپاس گفت و تو در مقام قدس بهشتى، با ما خواهى بود. من از خواب بیدار شدم و سر بر دامنم بود. چون صبح شد، شویش آمد تا سر را بر دارد. او نگذاشت و گفت: و اى بر تو! طلاقم بده كه دیگر من و تو، همسر نیستیم. خولى گفت: سر را بده و هر چه خواهى كن. گفت: به خدا سوگند! آن را به تو ندهم. پس زن را كشت و سر را برداشت و خدا، روح آن زن را به بهشت برد.

خوشا به آن كسى كه حرمت این سر را پاس دارد

  ابومخنف مى‏گوید: شخصى كه در روز ورود سر مبارك امام‏ حسین (علیه السلام)، نزد ابن زیاد حضور داشته، نقل كرد: آتشى را دیدم كه از قصر برخاست. عبیداللَّه بن زیاد وحشت زده، از تخت فرود آمد و به اتاقى فرار كرد. ناگاه از آن سر مطهر، صدایى به گوش همه رسید كه: اى دور از رحمت خدا! از آتش، به كجا فرار مى‏كنى؟! اگر در دنیا بر من غلبه یافتى، بدان كه بازگشت‏ گاه قطعى تو در آخرت، آتش است! پس همه حاضران از آنچه دیدند، به سجده افتادند و چون آتش رفت، سر مطهر خاموش شد. نطنزى در خصائص آورده است: چون سر امام‏ حسین (علیه السلام) را آورده، در منزل قنسرین فرود آمدند. راهبى از صومعه خود به آن سر مبارك نگریسته، دید كه از دهان او نورى به آسمان بلند است. ده هزار درهم آورده، به ایشان داد و سر را گرفت و به صومعه برد. ناگاه صداى هاتفى را شنید كه گفت: خوشا تو را! و خوشا به آن كسى كه حرمت این سر را پاس دارد! راهب رو به آسمان داشت و عرض كرد: پروردگارا! به این سر، فرمان ده تا با من سخن بگوید. سر مطهر به سخن آمد و فرمود: .راهب! چه مى‏خواهى؟ عرض كرد: تو كیستى؟! فرمود: منم فرزند محمّد مصطفى‏ (صلى الله علیه وآله) منم فرزند على مرتضى (‏علیه السلام) منم فرزند فاطمه زهرا (علیها السلام) منم كشته دشت كربلا. منم مظلوم. منم، عطشانو خاموش شد. راهب، صورت بر صورت او نهاد و گفت: صورت از صورتت برندارم، تا وعده دهى كه در قیامت، شفیعم خواهى بود؛ فرمود: به آیین جدم محمّد (صلى الله علیه وآله) در آى. راهب گفت: أشهَدُ أنْ لا إلهَ إلَّا اللَّهُ وَ أشهَدُ أنَّ مُحَمَداً رَسُولُ‏اللَّهِ و آن سر مبارك، شفاعتش را پذیرفت. چون صبح شد سر و پولها را برداشته و رفتند و چون به وادى پا نهادند، دیدند كه پولها سنگ شده است.

بانوان سرشناس دو جهان، بر سر حسین مى‏گریند

در الدمعة السّاكبه آمده است: ابن زیاد به فرمان یزید، سرهاى شهدا را با اسیران، به سوى شام گسیل داشت. ابوسعید شامى ‏گفته است روزى با آن كافران پست كه سرها و اسیران را به دمشق مى‏بردند، همراه بودم. چون به دیر نصارا رسیدند، میانشان شایع شد كه نصر خزاعى، سپاه فراهم آورده و مى‏خواهد، نیمه شب برایشان بتازد و قهرمانان و شجاعانشان را بكشد و سرها و اسیران را از ایشان بستاند. فرماندهان لشكر كه بسیار ترسیده بودند، گفتند: امشب به این دیر پناه مى‏بریم و آن را سنگر خود مى‏گیریم كه محكم است و دشمن، نمى‏تواند به آن دست یابد. پس شمر و سپاهش بر باب دیر ایستادند و او فریاد زد: اى دیریان؛ راهب بزرگ آمد و پرسید: شما كیستید و چه مى‏خواهید؟! شمر گفت: از سپاه عبیداللَّه بن زیادیم و رهسپار شام. پرسید: چرا؟ گفت: شخصى در عراق، بر یزید بن معاویه شوریده بود. او لشكرى عظیم فراهم آورده و ایشان را كشت. اینك این سرهاى آنان و این بانوان و كودكان، اسیران ایشان است! راهب نگاهى به سر مبارك امام‏ حسین (علیه السلام) افكند و دید از آن، تا دل آسمان نورى ساطع است و هیبتى ژرف دارد. گفت: دیر ما، گنجایش شما را ندارد. شما مى‏توانید سرها و اسیران را به دیر آورید و خود از بیرون مراقب باشید. چنانكه دشمن حمله كرد، با ایشان بجنگید و نگران سرها و اسیران نباشید. آنان سخن راهب را پسندیده، گفتند: پیشنهاد خوبى است. سر مبارك امام‏ را پایین آورده، در صندوقى نهادند و قفل كردند و همراه با اسیران و امام سجّاد (علیه السلام)، به درون دیر بردند. راهب، اهل بیت را در جاى شایسته ‏اى اسكان داد و خواست تا سر مطهر را ببیند، پیرامون آن جایى كه صندوق در آن بود را نگریست. دریچه ‏اى داشت و از آن، به درون سركشید و دید، آنجا نورانى است. دید كه سقف خانه شكافته و از آسمان، تختى بزرگ - كه پیرامونش نور ساطع است - فرود آمده و بانویى نیكوتر از حوریان، بر آن نشسته است و شخصى را دید كه فریاد مى‏كند: راه باز كنید و ننگرید! زنانى نمودار شدند كه دریافت، ایشان حوّا - مادر بشر - صفیّه - مادر اسماعیل - راحیل - مادر یوسف - مادر موسى، مریم، آسیه و زنان پیامبر اسلام‏اند. آنان آن سرمطهر را از صندوق بیرون آورده، یك به یك مى‏بوسند و مى‏گریند، چون نوبت به فاطمه زهرا (علیها السلام) رسید، دیگر او را ندید. ولى صدایش را شنید كه مى‏گوید: سلام بر تو، اى كشته مادر! سلام بر تو، اى مظلوم مادر! سلام بر تو، اى شهید مادر! سلام بر تو، اى جان مادر! فرزندم! راهب با دیدن این صحنه، مدهوش شد و چون به هوش آمد، از بالا به زیر آمد و قفل صندوق را شكست و سر مطهر را بیرون آورده، با كافور و مشك و زعفران شست و پیش روى خود نهاد. به آن مى‏نگریست و مى‏گریست و مى‏گفت: اى سرور سروران آدمیان! اى بزرگ! اى بزرگوار! مى‏دانم، تو از آنانى كه خدا ایشان را در تورات و انجیل، ستوده است و تو كسى هستى كه خدا، دانش تأویل و حقیقت شناسى را عطایت فرموده است، زیرا بانوان سرشناس دو جهان، بر تو مى‏گریند و نوحه مى‏سرایند. مى‏خواهم تو را با نام و نشان بشناسم. پس - بإذن خدا - آن سر بریده، به سخن آمد و فرمود: منم مظلوم! منم مقتول! منم مهموم! منم مغموم! من، آنم كه با شمشیر تجاوز و ستم، كشته شدم! من، آنم كه با ستیز ظالمان، مورد ظلم و ستم قرار گرفتم! منم، فرزند استوارترین رشته ایمان! منم، شهید كربلا، منم، كشته كربلا! منم، مظلوم كربلا! منم، عطشان كربلا! منم، تشنه كربلا! راهب، چون از آن سر مبارك این سخنان بشنید، شاگردان و مریدان خود را - كه هفتاد نفر بودند - گرد آورد و آنچه دیده بود، براى ایشان بیان كرد. صداى گریه و ناله آنان برخاست. عمامه ‏ها از سر گرفتند و گریبان، چاك زدند و در حالى كه زنّار و ناقوسها را شكسته، از كردار یهود و نصارا دست برداشتند و نزد امام زین‏العابدین‏ (علیه السلام) آمدند و به دست مبارك آن حضرت‏، اسلام آوردند و عرض كردند: اى فرزند رسول خدا! فرمانمان ده تا بر این كافران بشوریم و با ایشان پیكار كرده، خشم دل فرو نشانیم و انتقام خون آقایمان را بگیریم. امام سجّاد (علیه السلام) فرمود: چنین نكنید. خدا بزودى از ایشان انتقام كشد و با اقتدار، ایشان را بگیرد.

منابع:

1-علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج 44: 321؛ ج 45: 54.

2-فندوزی، ینابیع المودة: 418.

3- شیخ صدوق، أمالی: 138.

4-حائری مازندرانی، معالی السبطین، ج 2: 40.

5-مقرم، مقتل الحسین ، ج 357:3

6-دربندی، اسرار الشهادة، ج 426:7.

7-طریحی، المنتخب للطریحی: 451

8-بحرانی، مدینة المعاجز، ج 4: 135.

9-ابن شهر آشوب، المناقب، ج 4: 61.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.