چون همه ميدانستند مشتري پروپاقرص داستانهاي آذريزدي ام، بخصوص مجموعه «قصههاي پيامبر». اما از زماني که پاي کتابهاي خانم نويسنده معروف آن زمان لابه لاي کتابهاي من باز شد، چشم غرهها شروع شد که موقع درس، داستان خواندن ممنوع است. يکي دو کتاب فهيمه رحيمي را که خواندم، عطش «فهيمه رحيميخواندن» فرو نشست و بازگشتم به همان سليقه کتابخواني پيشين. همه چيز خوب پيش ميرفت تا وقتي دوست همکلاسي ام که خواننده حرفهاي چنين کتابهايي هم بود، کتاب «زخم خوردگان تقدير» اين نويسنده را برايم آورد و چنان محکم گفت، اين را بخوان پشيمان نميشوي که من با اطمينان کتاب را گرفتم. شب آن روز هيچ وقت از يادم نميرود. شبي که روز بعد امتحان جغرافي داشتم. کتاب «زخم خوردگان تقدير» کنار دستم بود و کتاب جغرافي زير دستم. چند بخش از جغرافي را که خواندم، براي رفع خستگي زخم خوردگان تقدير را برداشتم تا چند صفحهاش را بخوانم و خستگي در کنم. دوست همکلاسي به من گفته بود، اين کتاب سه داستان بلند دارد و اگر فرصت ندارم، اول داستان «هنگامه» را بخوانم و بعد بروم سراغ داستانهاي بعدي.
خواندن داستان را شروع کردم. هنوز خطوط اوليه کتاب در يادم مانده: «با صداي بوق ممتد اتوبوس، مسافران از رستوراني که براي استراحتي کوتاه برگزيده بودند، بيرون آمدند و در رديف اتوبوسهاي ايستاده حرکت کردند.» دو سه صفحه از کتاب را خواندم و خستگي جغرافي خواني رفت، اما من قصد نداشتم داستان هنگامه را نيمه تمام بگذارم .
کتابخوان حرفهاي بودم و تندخوان. داستان هنگامه بيشتر از
صد صفحه بود و من نميخواستم داستان را نيمه تمام بگذارم. «هنگامه» بدجوري مرا شيفته خودش کرده بود و حال جغرافي خواندن را از من گرفته بود. فراز و نشيبهاي زندگي هنگامه من را تحت تأثير قرار داده بود. 15 سال بيشتر نداشتم و قويتر از قهرمان داستان نميتوانستم باشم. آن شب با اشکهاي هنگامه اشک ريختم. يادم هست از صداي گريههاي آرام و گاه بي گاه من خواهرم با تعجب به من نگاه ميکرد. از ترس حرفها و اخمهاي خواهرم، «زخم خوردگان تقدير» را لاي کتاب جغرافي گذاشته بودم و ميخواندم و او فکر ميکرد من جغرافي را نميفهمم و گريه ميکنم. داستان با پايان غم انگيزي تمام شد، با غمي که به قلب من فرود آمده بود، حوصله زندگي را نداشتم، چه رسد به امتحان جغرافي. خواهرم خوابش برده بود و من وسوسه شده بودم داستان بعدي اين کتاب را هم بخوانم. «فاخته»، عاشقانه خوبي بود. از آن داستانهايي بود که قند توي دل من آب ميکرد و من را به زندگي اميدوار. شيريني پايان «فاخته»، غم هنگامه را از من گرفت. آن شب تا صبح داستانهاي کتاب «زخم خوردگان تقدير» تمام شد. از خواندن کتاب بسيار لذت بردم، اما دلهره امتحان جغرافي دست از سرم بر نميداشت. به هر حال چيزي که اکنون در ذهنم مانده، نمره امتحان جغرافي نيست، چون يادم نيست از آن امتحان چند گرفتم، اما خاطره کتابخواني آن شب در ذهنم هست، به طوري که با گذشت اين همه سال و با اينکه من کتابهاي زيادي خواندم و با نويسندگان ايراني و خارجي زيادي آشنا شدم، اما هنوز «زخم خوردگان تقدير» فهيمه رحيمي جزو کتابهايي است که بارها خواندمش و هر بار از خواندنش لذت بردم.
نظر شما