احمد فياض «ميم» سربازي، ريشه در محبت و مودت دارد! شايد پرسيده شود مگر سربازي «ميم» دارد؟ پاسخ مثبت است! همان «ميم» مرام و معرفت که در سربازي مستتر و پنهان است! ...

 سربازاني که پس از ۳۰ سال به خط شدند

همان مرام و معرفتي که سربازان گروهان دوم گردان يکم پادگان آموزشي «رينه» در بخش لاهيجان آمل را پس از 30 سال گرد هم ميآورد!

ماجرا باز ميگردد به 30 سال قبل و در کوران هشت سال دفاع مقدس که در يک صبح پاييزي - به تعداد اعضاي يک گروهان- از جوانهاي مشهدي روانه خيابان نخريسي ميشوند و پاي بر رکاب اتوبوس قرمز رنگ ايران پيمايي ميگذارند تا به نداي فراخوان خدمت زير پرچم مقدس جمهوري اسلامي ايران پاسخ مثبت دهند. در آن دوره، خيابان نخريسي با گاراژهاي مسافربري اش که ميزبان هر مسافر عازم سفر بود، شناخته ميشد و سربازان گروهان دوم نيز از اين قاعده مستثنا نبودند. جوانان مشهدي بدون انديشيدن به «جيم فنگ» کردن، عزمشان را جمع کرده تا خدمت مقدس سربازي را شروع کنند و آن صبح پاييزي آذر 1364، در سايه سار عواطف والدينشان، سوار اتوبوسي شدند که از قضا بر اساس يک قرعه کشي سخت، آنان را به پادگان «رينه» در ارتفاعات جاده هراز استان مازندران هدايت ميکرد.

حالا پس از گذشت 30 سال در حاليکه نه تنها پشت لبشان سبز نيست، بلکه حرير سفيد عهد ميانسالي نيز پشت لب هايشان نشسته، به همت «محمود ملايي»- ارشد گروهان- و باز هم اتفاقاً در يک صبح پاييزي در محوطه پارک ملت مشهد به خط ميشوند تا بر اساس همان مرام و معرفت، تجديدعهد و خاطرهاي داشته باشند و از اوضاع و احوال يکديگر مطلع شوند.

حوالي ظهر آخرين جمعه پاييزي خود را به ميعادگاه اين محفل صميمي در پارک ملت مشهد ميرسانم. سربازان ميانسال ريش سپيد فعلي، يکي يکي در شور و حال وصفناشدني به گروه ميپيوندند. بازار ديده بوسي و شيطنتهاي جواني(!) داغ داغ است و گويا آفتاب که حالا کمي داغ تر شده، گرمايش را از اين محفل بي ريا به عاريه گرفته است.

 

 ارشد گروهان 52 ساله!

ارشد گروهان حالا مثل همدورهاي هايش، 52 ساله است و همچون برخي از آنان، داراي شغل آزاد. « محمود ملايي» يا همان ارشد گروهان ضمن تشريح نحوه اعزام، از ابتکار خداپسندانه اش نيز سخن ميراند: بر خلاف تصور همگان که تصور خاصي از اقليم مازندران داشته و جنگلهاي سرسبز و آب و هواي معتدل خزري اش را بيشتر ميشناسند، اما بر اساس يک قرعه کشي نامطلوب به پادگان آموزشي «رينه» در ارتفاعات بالادستي بخش لاريجان شهرستان آمل جهت طي دوره سه ماهه آموزشي اعزام شديم. به عبارتي دلخوشي ما جهت گذراندن دوره آموزشي همين تصورهاي ذهني از آب و هواي مطلوب خطه سرسبز مازندران بود و با اين ذهنيت در اواخر آذر سال 1364 به اتفاق بچههاي همشهري، گام در اين پادگان آموزشي گذاشتيم، اما پس از ورود، خيلي سريع متوجه شديم که «رينه» نزديک ترين قسمت به قله دماوند است و در آذر ماه، سرماي استخوان سوز سيبري گونهاي بر اين پادگان حکمفرماست! به هر حال چارهاي نداشتيم و خودمان را به سرنوشت سپرديم. البته حالا خبري از اين پادگان آموزشي - که آن موقع زير نظر ژاندارمري اداره ميشد- نيست و ظاهراً فروخته شده است!

وي ميافزايد: باري، پس از گذشت 30 سال با مشورت همدورهاي‌‌ها تصميم گرفته شد تا براي نخستين بار سنگ بناي يک گردهمايي صميمانه را بگذاريم که دست بر قضا با استقبال دوستان مواجه شد و نتيجه آن را امروز مشاهده ميکنيد.

 

 به دنيا نميتوان «ايست» و «خبردار» داد!

«عليرضا بيدگلي» که حالا در 52 سالگي کارشناس ارشد اتحاديه برق خودرو است، نيز از خاطرات شيرين دوران خدمت نظام وظيفه به نيکي ياد ميکند و در توصيف يکي از ده‌‌ها خاطره چنين ميگويد: آن هنگام اوج دوران جنگ و دفاع مقدس بود و پادگانهاي آموزشي از امکانات حداقلي برخوردار بودند. در آن هواي فوقالعاده سرد، روزي براي تأمين چاي بچه‌‌ها دچار مشکل شديم. برق داخل آسايشگاه قطع شده بود و از کتري بزرگ هم خبري نبود.  دست به کار شديم و با انتقال يواشکي سيم برق به آسايشگاه از دفتر فرماندهي، «المنتي» نيز درون دبه بزرگ خيارشور جانمايي کرديم و آب جوش و چاي تهيه کرديم! هنوز طعم آن چاي زير زبان من و ساير همدورهايها مانده است و هرگز فراموش نميشود. افسوس که به دنيا نميتوان ايست و خبردار داد!».

 

 حکايت عدسيهاي ته گرفته!

در حاليکه جمع حاضر با هيجان جوانان دهه شصتي، خاطره شيرين چاي خوري منحصر به فرد «بيدگلي» را تأييد ميکنند، پاي صحبتهاي «مهدي احمدپور» از ديگر سربازان گروهان دوم مينشينم. وي نوعدوستي و حسن خلق فرمانده آن دوره پادگان آموزشي «رينه» را يادآور ميشود و تصريح ميکند: سرهنگ ملکزاده، خيلي هواي نيروهاي آموزشي را داشت. استدلال فرمانده اين بود که گويا در ارتفاعات کردستان از سوي دشمن در محاصره قرار گرفته و توسط همين سربازان نجات يافته و بر اين اساس به سربازان ( در مقايسه با ساير فرماندهان) ارزش و بهاي بيشتري ميداد. يادم ميآيد که در صبحانهاي، عدسي‌‌ها ته گرفت و سوخت. همين امر موجب اعتراض نيروها شد. بچه‌‌ها ضمن خودداري از خوردن عدسيهاي سوخته و ته گرفته، جلوي در آشپزخانه تحصن کردند که فرمانده پادگان با حضور در جمع، ضمن حمايت از نيروها، دست اندرکاران آشپزخانه را تنبيه انضباطي کرد.

 

 حواشي به يادگار مانده!

«محمدرضا اخگري» حالا کارمند سازمان زندانهاست و آلبومي از عکسهاي آن دوران در دست دارد که بسرعت تک تک عکس‌‌ها بين حاضران دست به دست ميشود. جمعهاي دو، سه و چند نفرهاي تشکيل ميشود و هر يک با ديدن عکسي، خاطرات آن روزها در ذهنشان تداعي ميشود و به گونه هيجانآميزي براي يکديگر باز تعريف ميکنند.

«نادر هدايت» اکنون يکي از اعضاي يگان تکاوري ناجا مستقر در زاهدان است که خودش را براي حضور در اين محفل انس رسانده است. ارشد گروهان نيروهاي تحت امرش را خطاب قرار داده و نفر به نفر را در شرايط شغلي کنوني، معرفي ميکند تا بلکه گره گشا و يا ياور مشکلات احتمالي يکديگر شوند.

يکي بازنشسته بانک صادرات است و ديگري بازنشسته بانک سپه. يکي نمايندگي بيمه دارد و ديگري در مخابرات شاغل است. يکي ويراستار روزنامه است و ديگري نمايشگاه خودرو دارد. «حسين عبداللهي» حالا معاون دبيرستان است و «احمد بلال» 26 سال است که معلم کلاس اول منطقه گلبهار است و اين را با تأکيد و افتخار اعلام ميکند.

خلاصه آنکه حالا پس از گذشت سي سال، سربازان مشهدي جمعي اولين و آخرين دوره آموزشي گروهان دوم گردان يکم پادگان آموزشي «رينه»، هر يک داراي شغل، مقام و منصبي جهت خدمتگزاري به همشهريان خود شدهاند و البته همان صفا و صميميت و خاکي بودن در رفتار و کردارشان همچنان جلوهگر است.

البته تعداد اندکي از همدورهاي‌‌ها در تهران و يا ساير شهرهاي کشور حضور دارند. يکي دو نفر نيز در آمريکا و اروپا ساکن هستند و با توجه به اولين تجربه گردهمايي، هماهنگي ميشود تا از آن دوستان نيز در تجمعهاي بعدي دعوت شود.

 

 ... و يک افسوس!

ناگهان ارشد گروهان از « مرحوم عبداللهي» نام ميبرد. همان که عمرش کفاف نداده تا در اين جمع صميمي دوستانه حضور يابد، اما نامش زنده و جاويدان ميماند با ذکر فاتحهاي که توسط همدوره اي‌‌ها براي شادي روحش قرائت ميشود.

 

 اين خط پايان ندارد، اما...

در پايان ارشد گروهان - در کنار آب نماي پارک ملت-  گروهان 52 ساله‌‌ها را جهت عکس يادگاري به خط ميکند و فرمان نظامي «ايست؛ خبردار» ميدهد، اما اين بار از فرياد هراسناک فرمانده وقت گروهان دوم، سروان «نانگلي» که ميگويد «مثل هويج، ميکوبونمتان زمين!» خبري نيست. يکي دست راست بالا ميآورد و يکي دست چپ! عکسهايي به يادگار گرفته ميشود و با رسيدن عقربههاي ساعت به 12 ، کم کم زمزمه خداحافظي به گوش ميرسد.

با اتمام گزارش و عکاسيام، از اين جمع دوستانه و صميمي خداحافظي ميکنم و در حاليکه در سرماي بيرحمانه اين روزهاي مشهد شالگردنم را محکم دور گردن حلقه ميزنم، به اين ميانديشم کهاي کاش تمامي مردمان سرزمينم - مثل اين جمع- شالگردنهاي داغ و گرمابخش صميميت، دوستي، مهر، صفا، صداقت و معرفت دور قلبهايشان ميانداختند تا پس از گذشت 30 سال از کولاک و يخبندان پادگان «رينه»، همچنان قلبهاي گرمشان بتپد و از اين تپش، آنان نزديکتر از گذشته دور هم گرد آيند و نماد انرژي مثبت شوند، چرا که به حرکت دوار زندگي نميتوان ايست داد!

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 1
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • صمد لطافتی. ۱۲:۴۶ - ۱۴۰۲/۰۷/۲۷
    0 0
    من هم در بهمن ۶۳ از تهران به آن مرکز آموزشی اعزام شدم ، ( گردان ۳ گروهان ۳ ) هوا بشدت سرد بود، پس از اتمام دوره آموزشی به کرمانشاه ( باختران) رفتیم و از آنجا به گردان ۵۰۵ عملیات مرزی پاوه به فرماندهی شهید بهرام آریافر اعزام شدم و تا آخر خدمت در منطقه پاوه و نوسود بودم. آموزشهای سخت در سرمای وحشتناک مرکز آموزش ژاندارمری رینه باعث شد که در سرمای شدید منطقه پاوه و نوسود بهتر دوام‌بیاوریم. از دوستان و فرماندهان که همدوره احتمالی من در آنجا بودند خواهش میکنم به ایمیل من پیام دهند.
  • سام ۱۲:۴۹ - ۱۴۰۲/۰۷/۲۷
    0 0
    این پادگان در اواخر جنگ مرکز نگهداری اسرای عراقی بود و سپس مجددا مرکز آموزش شد. اکنون خالی است و زمینهای روبروی آن فروخته شده ولی پادگان هنوز وجود دارد.