قدس/ ایستگاه / کهندل: نه دست‌هایش می‌لرزید و نه رعشه بر تنش افتاده بود. می‌دانست کجا می‌رود، می‌دانست بختی برای ادامه زندگی این دنیایی ندارد، اما سر سوزنی ترس نداشت.

راه روشن روحانی مجاهد

چشمانش لبریز از باور بود و عزمش برای خوابیدن گلوله ها در سینه اش، جزم. روزهایی که در انفرادی بود، خاطرات مبارزاتش را بازخوانی کرد. به روزهایی بازگشت که از زندان آزاد و بارها دستگیر شد، اما از جهاد دست برنداشت. خورشید، پشت کوه های مجاور زندان پنهان شده بود تا شاهد آن رخداد غم انگیز نباشد. سحرگاه يكشنبه 27 دي سال 1334 بود. سید مجتبی نواب صفوی به همراه دو تن از همرزمانش برای حکم اعدام آماده شدند. یاد روز پیش افتاد که وسايل شخصي شان را وسط سالن پادگان بر زمين ريختند. جلو رفت، عمامه و عبايش را از روی زمین برداشت و با لبخند به دوستانش گفت: «به جدم قسم با همين لباس شهيد مي‌شوم» و براي آخرين بار يارانش را تنگ در آغوش گرفت. هریک را به سلول‌های انفرادی فرستادند، بی خبر از اینکه آرمان فداییان اسلام، فراتر از دیوارهای زندان است. زندانيان از روزنه در سلول به بيرون نگاه مي‌كردند. سرهنگ پرسيد: «اگر خواسته اي داريد، بگوييد؟» سيد تقاضاي آب براي غسل شهادت کرد. آب آوردند، سرد بود، نواب واکنش نشان داد و بر سر سرهنگ بختيار فرياد زد: «اگر آب گرم نباشد، رنگ ما مي‌پرد و تو و امثال تو فكر مي‌كنند كه ترسيده ايم». آرام شد و ادامه داد: «اما مهم نيست. خدا آگاه است كه لحظه به لحظه اشتياق ما به شهادت بيشتر مي‌شود».

 یارانم! غسل شهادت کنید
او از پشت درهای آهنی سرد به دوستانش گفت: «خليلم! محمدم! مظفرم! زودتر آماده شويد، زودتر غسل شهادت كنيد، امشب جدم فاطمه زهرا (س) منتظر ماست». پس از غسل شهادت، به نماز ايستاد. افسران و درجه داران از سرناباوری به آنان نگاه مي‌كردند. همه شب پیش از شهادت، دستانش به قنوت بلند بود. پس از اینکه نمازش به پایان رسید، لب به سخن باز کرد و به افسرانی که بیرون از درهای آهنی، گوش ایستاده بودند، گفت: «شما به دستور شاه ستمگر ما را شهيد مي‌كنيد، اما طولي نمي كشد كه همه از اين كردار زشت پشيمان مي‌شويد. آن روز پشيماني ديگر سودي ندارد. شما بايد سرباز اسلام باشيد و در راه دين بجنگيد، نه اينكه سلاحتان را براي حفظ حكومت شاه رو به سينه عاشقان اسلام نشانه بگيريد. روزي حقايق آشكار مي‌شود و آن وقت از اينكه از شاه حمايت كرده‌ايد، پشيمان می‌شوید».

 قطع دست انگلیس
شب پیش از شهادت، خاطرات 31 سال عمر رفته اش را مرور کرد. محله خانی آباد تهران را به یاد آورد، محله کودکی هایش. سفر به آبادان و مهاجرتش به نجف اشرف برای تحصیل. رفت و آمدش با علمای بزرگ اسلام و شکل گیری گروهی مبارز در برابر کجروی های طاغوت پهلوی را. یاد بزرگی استادانش افتاد، آيت الله امينی، آيت الله حاج آقا حسين قمي و آيت الله آقا شيخ محمد تهراني. نام «فداییان اسلام» را چندین بار زیر لب زمزمه کرد و لبخند رضایت بر چهره اش نشست. چهره احمد کسروی، عبدالحسین هژیر، علی رزم‏آرا و حسین علاء از پیش چشمانش عبور کرد، وابستگان استعماری رژیم که وجودشان، سم برای کشور بود. روزهایی را به یاد آورد که در مدرسه آلمانی ها درس می‌خواند، اما دلش در گرو درس‌های اسلامی بود. روزهایی که به استخدام شرکت نفت درآمد و دل پری از رفتارهای تحقیرآمیز انگلیسی ها با هم میهنانش داشت. روزی را به خاطر آورد که دست یک انگلیسی روی کارگر ایرانی بلند شد، کارگری که در نزد رسول خدا(ص) جایگاه والا داشت. صبرش لبریز شد و روشنگری کرد. معرکه ای درگرفت و سید از آن معرکه جان سالم به در برد و روانه نجف شد.

  ملی شدن صنعت نفت و مجازات دست نشانده ها
به روزهای خون و آتش برگشت، روزهایی که جنبش ملی شدن صنعت نفت به اوج خود رسید و فعالیت گروه های مخالف رژیم علنی شد. روزهایی که شاه با دست نشانده اش «هژیر» به تقلب در انتخابات دست زد و به بهانه ترور شاه و دست داشتن آیت الله کاشانی در این ترور، ایشان را بازداشت و به لبنان تبعید کرد. آن گاه دستور اعدام انقلابی «هژیر» را صادر کرد تا آیت الله کاشانی و مصدق به مجلس راه یابند. روزهایی را به یاد آورد که جلسات تفسیر قرآن و اسلام شناسی بر اساس مکتب تشیع را برپا می‌کرد و پرچم سبز و سفید ایران را به کلمات زیبای «لا اله الا الله، محمد رسول الله و علی ولی الله» آراسته بود. یاد دخترانش افتاد و فرزندی که در راه داشت. دختری که هیچ وقت ندیدش، اما می‌دانست که او هم راه پدر را می‌رود.

  فریاد عدالتخواه تاریخ در سپیده دم
هنگامه صبح، جوخه اعدام در كنار ميدان بزرگ پادگان به خط شدند. نواب صفوی و يارانش از سلول بيرون آمدند. ناگهان سيد محمد واحدي فرياد زد: «الله اكبر، الله اكبر» به اشاره سرهنگ اللهياري، پاسباني دست بر دهان سيد محمد گذاشت. صدای الله اکبر خلیل طهماسبی و مظفر علی ذوالقدر هم بلند شد.
پیکر شهید نواب صفوی را ابتدا در روستای مسگرآباد در شرق تهران دفن کردند، اما با مجوز مرحوم آیت‌الله‌ مرعشی نجفی و با اقامه دوباره نماز میت از سوی این مرجع عالی قدر، به قم منتقل و در قبرستان وادی‌السلام این شهر به خاک سپرده شد.

 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.