این گفت و گو که در پاییز ۱۳۸۵ انجام شده، حاصل نشست صمیمی شماری از دست اندر کاران آستان قدس رضوی به همراه حجت الاسلام والمسلمین راشد یزدی، با حضرت آیت الله واعظ طبسی و پرس و جو از گنجینه خاطرات ایشان است که برگی با ارزش در تاریخ انقلاب اسلامی به شمار می‌رود.

 با «آقا» برای تشکیل حکومت اسلامی، هم قسم شدیم

جمعی که در خدمتتان هستیم برای شنیدن خاطرات شما از دوران مبارزات انقلابی‌تان گردهم آمده‌اند. خوشحال می‌شویم اگر این خاطرات را از زبان خودتان بشنویم.
 تصور می‌کنم کسی که می‌خواهد خاطرات خود را بگوید، بویژه در مورد مسایل سیاسی و اجتماعی، شرایط روحی خاصی را می‌طلبد. درست شبیه هنرمندان که برای آفرینش هنری در هر شرایطی  اقدام نمی‌کنند. بیان خاطرات هم - کم و بیش- همین حکم را دارد.
 صرف نظر از اینکه انسان باید از نظر ذهنی هم یک آمادگی داشته باشد که من این جلسه را چنین جلسه‌ای نمی‌دانستم و فکر می‌کردم که نشستی معمولی است. آن هم با این زندگی کوچک و محدود ما که البته از نظر من خیلی هم وسیع و گسترده است و همین‌جا سپاس می‌گویم نعمت‌های خداوند را. بنابراین اجازه بدهید پیش از آنکه سؤالی مطرح شود این را عرض کنم که ما ساختن این منزل را روز اول تیرماه۱۳۴۸ شروع کردیم. معمار اینجا هم مرحوم حاج آقای عزیزیان، پدر عیال من بود. هر روز پیش ‌از‌ظهر و بعدازظهر خود بنده هم می‌آمدم بر کارها نظارت می‌کردم.  اگرچه تهیه مصالح، کار خود مهندس و معمار است، اما بنده شخصاً از فاصله تعطیلات درسی‌مان استفاده و کار ساختمان را پیگیری می‌کردم. دوستان هم چون لطف داشتند، همین مراجعه و مطرح کردن نیاز ساختمان کافی بود برای اینکه بلافاصله مصالح، تأمین بشود. من تمام مخارج روزانه را یادداشت می‌کردم، جمع می‌زدم و حساب هفته و ماه و سال را در یک دفتر مخصوصی دارم که چند صفحه از آن مربوط به همین ساختمان است.
 
   اتمام ساختمان چقدر طول کشید؟
  اینجا، تقریباً ظرف چهار ماه ساخته شد. تقریباً یک ماهی از شروع کار گذشته بود که به بانک رهنی مراجعه کردم و ۱۵هزار تومان وام گرفتم. دفترچه ابطال شده‌اش را هنوز هم دارم. پنج- شش ماه پیش از پیروزی انقلاب این وام تمام شد.
آقا (رهبر معظم انقلاب) در این بین دوبار از اینجا بازدید کردند.
 
   پیش از انقلاب؟
 بله، البته من هم وقتی مرحوم «حاجی تقدمی» خانه ایشان را می‌ساخت به آنجا می‌رفتم. این پله‌های حیاط اندرون ما را تازه گذاشته بودند. با آقا رفتیم توی حیاط و آجرها را ریختیم کنار. از پله‌ها که می‌آمدیم بالا، من به ایشان گفتم بنده تصمیم دارم که این ساختمان، با همه سختی‌هایش که تهیه پولش دارد، با کیفیت خوبی ساخته شود. اگر خیلی گرفتار شدیم آن را می‌فروشیم. ایشان به من فرمودند نه، من اطمینان دارم که شما آن را نمی‌فروشید و کار هم بخوبی تمام می‌شود و خدای متعال هم نیازها را تأمین می‌کند. همین طور هم شد بحمدالله از سال ۴۸ تاکنون ما فقط دوبار اینجا را رنگ‌آمیزی کرده‌ایم. به نظر خود من این خانه با آپارتمان‌های امروزی که می‌گویند باکیفیت مطلوب هم ساخته می‌شود، می‌تواند رقابت کند، یعنی خانه کلنگی محسوب نمی‌شود!
 
   بخصوص با آن خاطراتی که در اینجا داشته‌اید...
- نه، به دور از خاطرات. دیوارهای این خانه با یک آجر است و گچ و لذا شما بحمدالله ترکی هم در این ساختمان نمی‌بینید. الحمدلله خیلی هم در اینجا راحت هستیم.
 
    این خانه چند متر است حاج آقا؟
- اینجا ۲۸۸متر است. صاحب این زمین مرحوم امامی بود که ما یکی دوسالی در چهارراه خواجه ربیع، مقابل کلانتری۷، در خانه ایشان بودیم. اولین بار هم در سال۴۱، اول ماه مبارک رمضان، در همان خانه ما را دستگیر کردند.
 
    در چه سالی؟
اوایل ۴۱.
 
     این اولین دستگیری شما بود؟
 نه. این اولین دستگیری منتهی به زندانی شدن بود و الا پیش از آن یکی دوبار احضار شدیم و چند ساعتی
 نگه مان داشتند که مسأله‌اش جداست.
 
    ماجرای آن دستگیری چه بود؟
روز اول ماه مبارک رمضان، منزل مرحوم امامی، سحری را صرف کردیم و خوابیدیم. من خوابی دیدم که واقعاً خبر از آینده می‌داد. ساعت ۱۰صبح بود که زنگ منزل به صدا درآمد. مادر مرحوم امامی- بی‌بی معصوم- آمد در اتاق ما را زد و با همان لهجه یزدی‌اش گفت: فلانی گمانم این‌ها ساواکی‌اند. سرجدم شما دم در نروید! من گفتم که در هر حال من بروم یا نروم، دستگیر می‌‌شوم و هیچ مصلحت نیست که نروم. چون می‌ریزند توی خانه و شما و خانواده، آسیب می‌بینید. من جوراب هم نپوشیدم، رفتم در منزل را باز کردم، دیدم لندرور ساواک جلوی در خانه است. مأمور هم خودش را معرفی کرد و گفت بفرمایید. گفتم پس من آماده شوم. گفت نه، ما اجازه نداریم. وقتی وارد ساواک شدیم جلوی در اتاق سرهنگ هاشمی که آن موقع رئیس ساواک بود، هفت هشت نفر از مأموران ساواک ایستاده بودند. سرهنگ هاشمی پشت میزش نشسته بود و سرهنگ افتخار، رئیس شهربانی هم کنار او نشسته بود. سرهنگ هاشمی هیچ تعارفی نکرد و ما خودمان رفتیم آن بالابالاها نشستیم. سرهنگ هاشمی بلند شد که: «آقا شما این تیرها را برداشتی یک روز به علم می‌زنی؛ یک روز به شاهنشاه. منظور شما چیست؟»
از پشت میز بلند شد با مشت گره شده به طرف بنده آمد که بزند به صورت من، من سرم را کنار کشیدم، دستش خورد به دیوار. بلافاصله گفت مأموران آمدند و ما را بردند لباس‌هایمان را عوض کردند و صورتمان را خشک تراشیدند.
 
   سال۴۱؟
 بله، سال۴۱. این خانه زمینش مال مرحوم امامی، صاحب آن خانه بود که حدود سه سال ما آنجا بودیم. بعد هم فشار آوردند رویش که اگر شما نخواهی، فلانی اینجا نمی‌ماند و باید ایشان از اینجا برود. من با وجود محبت فوق‌العاده‌ای که آن‌ها به ما داشتند به خانواده گفتم مصلحت نیست روی ایشان بیش از این فشار باشد و باید برویم. این زمین را ما متری ۱۰۰تومان از ایشان خریدیم و یک مبلغی هم ایشان تخفیف داد و در مجموع ۲۵هزار تومان بابت این زمین حساب کرد که بعد از مدت‌ها ما پولش را به ایشان دادیم. بنابراین اینجا ۲۸۸متر است.
 
   چقدر خرج ساخت و ساز اینجا شد؟
 اگر بخواهم قدر متیقن را بگیرم، اینجا با رنگ‌آمیزی و همین نمای سنگ و زمین  برای ما حدود ۹۹هزار تومان، تمام شد.
 
   (حجت الاسلام والمسلمین راشد): یادم هست که جناب عالی یک زمانی در قم، خدمت امام(ره) رسیدید. یادتان هست کی بود؟ و ماجرای آن سخنرانی؟
بله، سال۴۳ بود.
 
   همان وقت بود که شما را گرفتند و زندانی کردند؟ یعنی بار اولی که زندان رفتید همان موقع بود؟
 خیر، بار اول سال۴۱ بود که ما ۹ روز در ساواک زندانی بودیم. از اول تا نهم ماه رمضان. هیچ کس نمی‌دانست که من کجا هستم. نوغانی هم همراه ما بود. شب دهم ما را سوار بر ماشینی کردند و از مسیر شمال به زندان قزل‌قلعه تهران منتقل کردند که داستان خودش را دارد.
 
    آن روز از کجا به قم آمده بودید؟ گویا از مشهد هم عده‌ای همراهتان بودند؟
 روزی که خدمت امام(ره) بودیم؟
 
   بله!
 آنجا پس از آنکه امام(ره) از حصر آزاد شدند، قرار شد یک جمعی از حوزه علمیه مشهد برای عرض سلام و خیرمقدم خدمت ایشان بروند. بنده بودم، مرحوم آقای سیدحسن میردامادی نجف‌آبادی(از منسوبین آقا)، آقای سیدمحمود مجتهدی برادر آقای سیدعلی سیستانی مرجع تقلید و استاد بزرگوار ما مرحوم آقای مدرس یزدی هم بودند. با قطار عازم این سفر شدیم. چند روزی شایع کردند که ما را دستگیر کرده‌اند. شایعات هم که می‌دانید مانند همین امروز کار خودش را می‌کند. آن کسانی هم که اقدام به انتشار شایعات می‌کنند هدفشان مقطعی است، چون می‌دانند در درازمدت همه چیز روشن می‌شود. وقتی می‌رفتیم من توی قطار به آقای مدرس گفتم که احتمال می‌دهم در مراجعت از این سفر، بنده خدمت شما نباشم. ایشان با همان لهجه خراسانی خودشان گفتند چطور؟ گفتم قطعاً من را دستگیر می‌کنند.
 
   به خاطر رفتن به خدمت امام(ره)؟
نه، یکی بحث سابقه بود که آن را دنبال می‌کردند و دیگری مسایل جدیدی که اتفاق افتاد. امام(ره) آمدند و صحبت‌هایی کردیم. بعد هم این طرف و آن طرف جلساتی داشتیم تا اینکه رفتیم تهران و یک شب منزل آقا سیداحمد فاطمی (عموی این آقای فاطمی قاری قرآن) بودیم. فردا هم با یک فولکس به اتفاق آقایان آمدیم قم. قم هم که آمدیم مستقیم رفتیم خدمت امام(ره) که منتهی شد به آن سخنرانی. مضمون سخنرانی هم که حتماً یادتان هست. امام(ره) خواستند که ما صحبت کنیم. من دستم را گرفته بودم به بالای آن چهارچوب پنجره‌های قدیمی منزل امام و...
 
   جلوی روی امام(ره).
 بله! و جمعیت هم عجیب بود. نه اینکه به خاطر ما باشد، مرتب می‌آمدند و می‌رفتند.
 
    (حجت الاسلام والمسلمین راشد): یادم هست که ناگهان سکوت شد...
 بله! من در آن جلسه خطاب به حضرت امام(ره) گفتم با توجه به اینکه جناب عالی روز ۱۵ خرداد بازداشت بودید، اگر اجازه بدهید من گزارش کوتاهی از آن روز بدهم که چه اتفاقاتی افتاد و مردم چه کردند. من وقتی گزارش می‌دادم امام(ره) بشدت اشک می‌ریخت و بدن ایشان تکان می‌خورد. امامی که در شهادت آقامصطفی، آن فرزند ممتاز و برجسته‌اش اشک نریخت، اما آنجا...
بعد گفتم که ما آمده‌ایم برای عرض سلام و بیعت مجدد با جناب عالی و برای اینکه مراتب ایمان و اعتقاد خودم را به نهضتی که شما آغاز کردید نشان بدهم می‌خواهم عرض کنم که بهره من از زندگی، تنها یک فرزند است که آماده‌ام این فرزند را هم در راه این انقلاب، تقدیم اسلام کنم. اینجا هم امام(ره) خیلی اشک ریخت. صحبت من در آنجا حدود ۳۵ دقیقه طول کشید. از آنجا که آمدیم مشخص بود که تحت تعقیبیم. خیلی اصرار بود که برای سخنرانی به منزل آقای شریعتمدار، آقای نجفی و آقای گلپایگانی برویم، اما من گفتم نه، من منحصراً برای امام(ره) آمده‌ام. آقای شریعتمدار و بخصوص مرحوم آقای نجفی یک حق استادی نسبت به مرحوم والد ما داشتند و بالاخره از ما هم انتظار داشتند. ایشان اظهار داشتند خوب است من یک سخنرانی هم آنجا داشته باشم که من عذرخواهی کردم. هنگام آماده شدن برای مراجعت، آقای مدرس گفتند نمی‌توانند با ماشین برگردند، بنابراین همان جمع تصمیم گرفتیم با قطار برگردیم. در راه‌آهن قم نشسته بودیم تا قطار آماده شود که متوجه شدیم وضع غیرعادی است. شعاع وسیعی از اطراف ما را خلوت و چند مأمور هم آنجا را محاصره کرده بودند. یکی از آن‌ها جلو آمد و گفت، جناب آقای طبسی! لطفاً چند دقیقه‌ای تا اطلاعات شهربانی تشریف بیاورید. گفتم شهربانی یا ساواک؟ گفت پس خودتان می‌دانید! اداره اطلاعات آنجا هم ۵۰ قدم با ایستگاه راه‌آهن بیشتر فاصله نداشت. سرهنگ بدیعی رئیس ساواک قم بود. خود ایشان آمد پشت فرمان نشست و حدود سه - چهار کیلومتر از قم بیرون رفتیم. این ماشین، ظاهراً ماشین شخصی به نام بدیعی بود. او یک راه انحرافی را در پیش گرفت و از جاده اصلی خارج شد. یک کیلومتر آن طرف‌تر یک ماشین لندرور آماده بود. ما را سوار لندرور کردند و بعد هم رفتیم طرف تهران. آنجا هم ما را به یکی از ادارات ساواک تهران تحویل دادند. غروب بود و هوا سرد و بارانی. من توی اتاق نشسته بودم که ناگهان در را باز کردند و یک نفر گفت: آقای طبسی، انقلاب آقا! انقلاب؟ تبعیدت می‌کنیم به جایی که همه این حرف‌ها تمام شود. من نمی‌‌دانستم که او کیست. بعداً شنیدم که سرهنگ مولوی است که هیچ کس از دست او جان سالم به در نبرده. یعنی در اولین برخورد، به حساب افراد می‌رسید. وقتی این را گفت، من گفتم حالا بفرمایید بنشینید با هم صحبت کنیم ببینیم قضیه چیست؟! تا این جوری گفتم و خونسرد برخورد کردم بلافاصله گفت نه جانم مرسی، من کار دارم، خداحافظ. (خنده حاضران) او رفت و صبح آمدند من را برای دومین بار به قزل‌قلعه منتقل کردند. رئیس قزل‌قلعه، سروان آشتیانی بود، اما مدیر اجرایی و اداره کننده آن، استوار ساقی بود. عجیب بود، ایشان با هر زندانی‌ای که زیردست بازجو، اعتراف می‌کرد، خیلی خشن بود و برعکس به کسی که مقاومت می‌کرد و حرفی نمی‌زد، احترام می‌‌گذاشت. آقای ساقی تا من را دید گفت، شما دوباره آمدی؟ گفتم حالا یک سلول خوبی به ما بده! گفت باشد و همین کار را هم کرد. یک سلولی که مقابل آن، فضای عمومی قزل‌قلعه بود به من دادند. چند روزی در سلول بسته بود، ولی بعد دستور داد در سلول باز باشد. صبح که رفتم برای وضو گرفتن دیدم که یک آقا شیخی در حال وضو گرفتن است. این آقا شیخ -علی‌اصغر مروارید- را ندیده بودم، ولی از نشانه‌‌هایی که از ایشان شنیده بودم، او را شناختم. گفتم جناب آقای مروارید! یک دفعه برگشت و گفت بله قربان! مثل اینکه اینجا هتل هایته (خنده حاضران) که شما این طور صحبت می‌کنید!
 
   با آقای مروارید مشهد نسبتی نداشتند؟
 خیر. بالاخره وضو گرفتیم و برگشتیم. فردای آن روز در حالی که در باز بود، شهید باهنر شنیده بود که من به آنجا آمده‌‌ام، خودش را رساند پشت در زندان عمومی که به سلول‌ها باز می‌شد و از آنجا نسبت به من اظهار محبت کرد.
آنجا آقای مروارید به من گفت که امام(ره) درباره شما پیامی داده که قبلاً برای هیچ کس این کار را نکرده است. ایشان خطاب به ساواک گفته‌اند که شما مهمان من را گرفتید، پس در حقیقت خود من را گرفتید.
 
   در بین خاطراتتان یادی از مرحوم والدتان کردید. در قم ما هم شنیده بودیم که ایشان ضمن اینکه از علمای بزرگ حوزه بودند، خطیب و سخنور خوبی هم بودند و نفوذ کلام بالایی داشتند. کمی از خاطرات مرحوم والدتان بفرمایید.
 مرحوم والد ما از ۱۳سالگی از طبس به مشهد می‌‌آیند و در درس مرحوم ادیب شرکت می‌کنند. چند سالی در مشهد و بعد قم و حدود یک سال هم در نجف بودند. ایشان در ۲۱ سالگی جزو نوابغ گویندگان کشور بود. به نفوذ کلام ایشان اشاره کردید. افرادی که ایشان را درک می‌کردند می‌گفتند هر کس در شعاع صدا و آهنگ کلام مرحوم طبسی قرار می‌گرفت، تکان نمی‌خورد و از اول تا آخر منبر ایشان به گوش بود. ایشان کلمات را مسلسل‌وار و سریع، اما در عین حال قابل فهم و درک برای همه مخاطبان بیان می‌کردند.
مرحوم آقا نجفی مفصل درباره ایشان صحبت کرده است. مرحوم آقای اراکی هم به من گفتند شاید در دو ساعتی که مرحوم طبسی صحبت می‌کرد، کسی نمی‌توانست تشخیص بدهد که ایشان نفس می‌کشد یا نه. از نظر علمی با اینکه ایشان در ۳۸ سالگی فوت کرد در ۲۱سالگی منبر ایشان درخشید. آقای وحید خراسانی، چند ماه پیش که تشریف آوردند و در خدمتشان بودیم، خاطره‌ای تعریف کردند. ایشان می‌گفتند به خاطر یکی از سخنرانی‌هایم در قبل از انقلاب، منبر من ممنوع شد. مرحوم آقای خوانساری از این مسأله ناراحت شدند و گفتند این سخنرانی‌ها اهمیت دارد. سپس خاطره‌ای از مرحوم پدر شما نقل کردند. مرحوم آقای خوانساری می‌گفت، در یکی از کشورها با خانواده تازه مسلمانی برخورد کردم که پیشتر یهودی بودند.ضمن صحبت‌ها گفتند که ما هر چه داریم از آقای طبسی داریم. او ما را هدایت کرد و نجاتمان داد. در سوریه، ایشان چند سخنرانی داغ و پرشور داشتند که مورد استقبال قرار گرفت. در عربستان(مدینه) هم ایشان چند منبر تأثیرگذار داشتند که فکر می‌کردند دستگیر شوند، اما خیلی مورد احترام قرار گرفتند.
از نظر علمی هم من یک رساله‌ای از ایشان دیدم به خط خودشان در بحث «اصالةالبرائة» که بیانگر صاحب نظر بودن ایشان در مسایل اصولی و فقهی است که این موضوع را خدمت آقا (رهبر معظم انقلاب) هم عرض کرده بودم. در کنار این‌ها مسأله مهم‌تر تقوای ایشان بود. یک نوبت که بنده محضر حضرت امام(ره) بودم و گلایه‌هایی از برخوردهای سیاسی داشتم، امام(ره) فرمودند من چه به خاطر خود شما و چه به خاطر مرحوم والدتان، به شما خیلی علاقه‌مندم و ایشان در این مورد تعبیر خاصی داشتند. مرحوم آقای شیخ عبدالکریم یزدی، مؤسس حوزه علمیه قم هم خیلی نسبت به ایشان عنایت و لطف داشتند. امیدوارم که ان‌شاءالله ما هم که طلبه کوچکی هستیم بتوانیم خودمان را به جنبه‌های معنوی و پرهیز از امور عادی که موجب انحطاط انسان است و به جهت فکری و اعتقادی هم به انسان ضربه می‌زند، متخلق کنیم.
 
    گویا والده شما یزدی بودند؟ مرحوم پدرتان در یزد هم سخنرانی داشتند؟
 بله. مرحوم جد ما(پدر مادرمان) مرحوم میرزا حسن ارباب معروف یزدی جزو تجار معروف بود که در مشهد به دنبال سخنرانی‌‌های مرحوم پدرمان، به ایشان علاقه‌مند می‌شود و به ایشان پیشنهاد می‌کند که ایشان بشود داماد مرحوم ارباب. و لذا افتخار بزرگی هم نصیب مادر ما شد و این پیوند سر گرفت.
 
    اینکه حضرت عالی روحانی شدید و علاقه‌مند به حوزه، بر اثر نقش پدر و توصیه‌های ایشان بود؟
 من که محضر مرحوم پدرم را درک نکردم. بنده یکساله بودم که ایشان مرحوم شدند. فقط شبی ایشان را- همراه با رفیقشان مرحوم شکوه- مکرر در خواب دیدم و به ایشان گفتم که من متأسفانه محضر شما را درک نکردم، اما خصوصیاتی از منبر و سخنرانی‌های شما شنیدم که دلم می‌خواهد اگر حالش را دارید یک منبر بروید تا ما استفاده کنیم. ایشان قبول کردند، من مضمون صحبت‌هایشان را یادم نیست اما آهنگ، همانی بود که شنیده بودم.
والده شاید اوایل خیلی مایل نبودند به اینکه من ترک تحصیل کنم و تحصیلات جدید را کنار بگذارم. من از اوایل سال اول دبیرستان می‌خواستم وارد حوزه شوم که نشد. بنابراین سال اول دبیرستان را خواندیم و در سال دوم، علاقه فراوان و گرایش شدید به حوزه موجب ورود من به درس و بحث طلبگی شد.
 
    کدام دبیرستان بودید؟
 دبیرستان ابن یمین.
 
    همین دبیرستانی که اکنون به نام شهید حکمت نامگذاری شده است؟
 بله. دبیرستان ابن یمین می‌رفتیم و دبیر ادبیات و املا و انشایمان مرحوم آقای رضوانی بود. پدر این پروفسور رضوانی، جراح معروف. ایشان دو سه نوبت اداره کلاس را به من واگذار کرد.
 
   یعنی مبصر؟
 نه، اصلا از نظر درس و بحث کلاس را به من واگذار می‌کرد. رئیس دبیرستان هم مرحوم نظری بود. خدا رحمتش کند جزو مدیران بسیار قوی و رشته‌اش هم طبیعی بود. به من گفت اگر نمی‌خواهی به دبیرستان بیایی حرفی نیست. شما کار خودت را در حوزه دنبال کن و درس‌های اینجا را هم بخوان و بیا امتحان بده. آن موقع مادر ما به ترک دبیرستان خیلی راضی نبودند، ولی بعد که من به حوزه آمدم و دیدند که درس را با علاقه دنبال می‌کنم خیلی راضی و خوشحال بودند و دعا می‌کردند.
 
    اگر ممکن است کمی از زمان تحصیل و شرایط آن زمان و تفاوت‌هایش با امروز بگویید و از تدریس خودتان که گویا خیلی مورد استقبال هم واقع شده بود.
 من ۱۶سال داشتم که وارد حوزه شدم. ادبیات را در محضر ادیب نیشابوری بودیم. جامع المقدمات را در محضر استادان گوناگونی بودم، چون هر تقریب و تقریری را نمی‌پسندیدم. من همه نوشته‌ها و یادداشت‌های درسی‌ام را دارم. درس ادیب را از ابتدا تا پایان می‌نوشتم. ایشان، مطول که می‌‌گفت گاهی یک ساعت و نیم طول می‌کشید. تمام این‌ها را من می‌نوشتم؛ داستان‌ها، تفسیر، تاریخ و هرچه بیان می‌کردند. سطوح متوسط، عالیه و خارجمان را توفیق داشتیم که از محضر بهترین استادان حوزه‌های علمیه استفاده کنیم. هر یک از این درس‌ها را که می‌رفتم، تدریس هم می‌کردم و بعضی را چند دوره تدریس کردم. مثلاً حاشیه ملاعبدالله را حفظ بودم و وقتی مرحوم ادیب سؤال می‌کرد، اولین کسی که در آن جلسه جواب می‌داد من بودم. - کم و بیش- کتابی نبوده که تدریس نکرده باشم.
 
    از چه سالی تدریس می‌کردید؟
 از همان جامع المقدمات. آقای موسوی گرمارودی از شاگردان ماست. پدر ایشان اهل معنا و با آقا شیخ مجتبی قزوینی استاد معارف ما، مرتبط بود. پسر را سپرده بود به مرحوم آقا شیخ مجتبی و با معرفی ایشان می‌آمد پیش ما. همان موقع هم زمینه شعری ایشان خیلی قوی بود. اصولاً من اگر کتابی و درسی را می‌گرفتم و احساس می‌کردم نمی‌توانم تدریس کنم، خودم را مغبون می‌دیدم. اگر چه اقوام ما از طرف مادری وضعیتشان بد نبود، اما به هر حال ما طلبه بودیم و آن موقع واقعاً شرایط تحصیل در حوزه آسان نبود. با این حال ما با علاقه، درس و بحث را دنبال می‌کردیم. بنده «کفایه» که تدریس می‌کردم تقریباً خارج اصول بود. در همین زمان حضرت آقای فاضل هم «کفایه» می‌گفتند. آن موقع هم سفارش می‌کردم کسی که می‌خواهد تدریس کند باید دو مطالعه داشته باشد. یکی برای اینکه کاملاً متوجه نظر صاحب کتاب بشود و دیگری برای اینکه بداند مطلب را از کجا شروع کند، چگونه بپروراند و به کجا ختم کند و با چه بیانی مسایل را انتقال دهد. بعضی از کسانی که در همین جلسه حضور دارند چند درسی در دوره اول یا دوم کفایه ما حضور داشته‌اند. جناب آقای راشد! من متولد ۱۳۱۴ هستم یعنی وارد ۷۲سالگی شده‌ام. افتخار من این است که از 16-15 سالگی که وارد حوزه شده‌ام، عمر من صرف حوزه شده. چه آن سی و چند سال بحث و تدریس و چه پس از پیروزی انقلاب که مسؤولیت‌های اجرایی را برعهده گرفتم. به هر حال جانب خدمت به حوزه و خدمت به طلاب را از دست نداده‌ام و تنها تأسفم این است که در این چند سال نتوانستم تدریس را ادامه بدهم. اکنون هم بهترین چیزی که می‌تواند خستگی روحی بنده را برطرف کند این است که بتوانم همان درس و بحث‌ها را با طلبه‌ها داشته باشم.
این را هم بگویم که از همان ۱6- ۱5 سالگی در مسایل اجتماعی و سیاسی حضور داشتم و با درک مسایل سیاسی و فعالیت‌هایمان سعی می‌کردیم جریان‌هایی را که باید حمایت شوند، حمایت کنیم و جریان‌هایی که نباید حمایت شوند را تفکیک کنیم.
 
   آقای علم‌الهدی، تعبیری داشتند با این عنوان که عمر انقلابی شما از عمر انقلاب بیشتراست. من جایی خواندم که در سال۱۳۳۰ که مرحوم نواب صفوی به مشهد می‌آید شما در حالی که 15-14  سال سنتان بوده به ایشان خیلی علاقه‌مند بودید و در سخنرانی ایشان در مدرسه نواب شرکت کردید. می‌خواستم از اولین ورودتان به جریان انقلاب و اولین برخورد رژیم طاغوت بگویید. در جریان کدام سخنرانی بود؟ شاید همان سخنرانی سرای محمدیه که شما درباره  عدل زمامداران صحبت کردید یا قبل از آن بوده است؟
 ورود من به مسایل سیاسی و اجتماعی آن روز در واقع برخورد با رژیم تلقی می‌شد. دو-سه سال پیش از اعدام مرحوم نواب و در جریان اعدام ایشان، ما در حوزه به عنوان یک عنصر ضد رژیم شناخته شده بودیم. اولین سخنرانی من که شاید دستگاه طاغوت را حساس کرد سال۱۳۳۶ در منزل مرحوم میراحمدی بود. منزل بزرگی که تقریباً مقابل منزل آقای قمی بود. من هنوز معمم نبودم. آن سخنرانی چندین شب ادامه داشت که بازار، دانشجویان و دانشگاهیان را بشدت علاقه‌مند کرد. همین آقای دکتر رزمجو که با آقای شریعتی هم خیلی رفیق بود شدیداً علاقه‌مند شده بود . شب‌های پنجشنبه که منزل ما روضه بود می‌آمدند و اصرار می‌کردند که این بحث‌ها در منزل آقای میراحمدی ادامه پیدا کند. آنجا بحث من درباره «علم» بود. (هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون) بنابراین اولین سخنرانی که در سطح شهر مشهد داشتم و برخورد صریح با رژیم محسوب می‌شد در سال۳۶ بود. آن اتفاق سرای محمدیه هم که مربوط به سال۳۹ می‌شود.
 
    آن زمان معمم بودید؟
 خیر، در سرای محمدیه هنوز معمم نبودم. اواخر سال ۳۹ معمم شدم. در سرای محمدیه موضوع «عدل زمامداران» مورد بحث ما بود. در همان زمان بین بحث‌های منزل میراحمدی و سرای محمدیه، «ساواک» تأسیس شد که مؤسسش هم سرهنگ آرشام کرمانی بود. قضیه‌ای که موجب احضار من به ساواک شد و حسابی درگیرم کرد، همان سخنرانی سرای محمدیه بود. همین جا عرض کنم یکی از افتخارات بزر گ من که به اعتقاد خودم آن را جزو ذخایر معنوی‌ام حساب می‌کنم این است که مرحوم آیت الله بروجردی ضمن ابراز محبت و تفقد شدید، دوبار پیغام دادند که شما زبان روحانیتی.
به هر حال شب هشتم سخنرانی در سرای محمدیه بود که قبل از منبر، ما را احضار کردند به اطلاعات شهربانی. رئیس اطلاعات شهربانی هم شمس‌آرا بود که هر وقت ما را به آنجا می‌بردند برخورد مؤدبانه‌ای داشت و اظهار ارادت می‌‌کرد و می‌‌گفت المأمور معذور. آن شب یکی دو ساعت بنده را نگه داشتند تا اینکه هفت - هشت دقیقه‌ای از زمان منبر گذشت. در این اثنا چون خانم‌ها بالای بالکن «سرا» بودند، خانمی روسری‌اش را از بالا پرت می‌کند بین آقایان و می‌گوید شما مرد نیستید. فلانی را گرفتند و شما اینجا نشسته‌اید و نگاه می‌کنید؟ در همین حین ما رسیدیم و با سلام و صلوات بالای منبر رفتیم. من گفتم که الان بنده دارم از اطلاعات شهربانی می‌آیم. چنین حرف‌هایی زدند و چنان چیزهایی خواستند. ما هم که اصلاً بر خلاف مصلحت مردم و کشور صحبت نکردیم. صحبت‌های ما طبق مصلحت مردم و کشور است. شب بعد آمدند بحث را تعطیل کردند. پلیس‌ها ریختند و تمام سرای محمدیه را محاصره کردند و از همان‌جا دیگر منبر ما را ممنوع اعلام کردند.

    از چه زمانی آقا(رهبر معظم انقلاب) و شهید هاشمی‌نژاد در صحنه انقلاب در مشهد وارد شدند و بعد تیم سه نفره‌ای تشکیل شد و چنین جلساتی؟
سالش را دقیقاً یادم نیست. آقای هاشمی‌نژاد و آقا(رهبر معظم انقلاب) سال‌ها قم بودند. اما جلسات مشترک ما گاهی اینجا تشکیل می‌شد، گاهی منزل آقا، گاهی منزل مرحوم محامی و گاهی هم منزل شهید هاشمی‌نژاد.
 
   جلسات در همین اتاق تشکیل می‌شد؟
بله! شب‌های پنجشنبه اول ماه، ما روضه داشتیم. تمام این دو اتاق و پذیرایی پر می‌شد. در جلسه آقای هاشمی‌نژاد مرتب می‌آمدند و آقا هم معمولاً شرکت می‌کردند.
 
    چه کسی منبر می‌رفت؟
 متفاوت بود. مثلاً منبری که بعدها خیلی نسبت به آن حساس شدند، منبر آقای دعاگو بود. یک جلسه، آن جلسه شب‌های پنجشنبه بود که در آن بحث‌های مهمی درباره مسایل اجتماعی مطرح می‌شد. یکی هم جلسات خصوصی خودمان بود که قبل از ظهرهای پنجشنبه با حضور من، آقا (رهبر معظم انقلاب) و شهید هاشمی‌نژاد در منازلمان تشکیل می‌شد. در این نشست‌ها حساس‌ترین مطالب عنوان می‌شد که تأثیر تعیین کننده‌ای در تلاش‌ها و فعالیت‌های سیاسی ما در حوزه و خارج حوزه داشت. در یکی از این جلسات، آقا مطلبی را فرمودند و به دنبال آن من این بحث را مطرح کردم که برای اینکه انگیزه ما صددرصد خالص باشد و دنبال هیچ چیز جز مسایل مربوط به مبارزات نباشیم، خوب است یک سوگندی یاد بکنیم که این سوگند کاملاً تعهدآور باشد. اولین بار این سوگند بین من و آقا بود. ما سوگند یاد کردیم که در این قسم قصد انشا داشته باشیم و متعلق سوگندمان هم این بود که برای تشکیل حکومت اسلامی و مرجعیت امام(ره) تلاش کنیم.
 
   (حجت الاسلام والمسلمین راشد): ولو بلغ ما بلغ. (اگرچه هر چه می‌خواهد بشود)
ولو بلغ ما بلغ. پس از مدتی- که داستانش مفصل است و اگر ان‌شاءالله مجالی بود بعدها ممکن است منعکس کنیم- در همین اتاق که الان نشسته‌اید یک مذاکره‌ای شد بین من و آقا، مبنی بر اینکه با جناب آقای هاشمی‌نژاد صحبت کنیم. ما نظراتی درباره روش سیاسی ایشان داشتیم که قرار شد به ایشان منتقل کنیم و به دنبال آن ایشان هم در سوگند ما وارد بشوند. همین اتفاق هم افتاد و شهید هاشمی‌نژاد هم با ما
هم قسم شدند.
بنابراین مهم‌ترین خاطره این خانه علاوه بر همه اتفاقات کوچک و بزرگ، همان پنجشنبه‌ای بود که این قسم در اینجا منعقد شد. در یکی از همان پنجشنبه‌ها ناگهان پلیس ریخت جلوی خانه ما و بعد معلوم شد آقا سید عباس موسویان را تعقیب کرده‌اند و او هم فرار کرده آمده در خانه ما. من آمدم و گفتم که نمی‌گذارم ایشان را از داخل خانه ما ببرید. سروانی که ایشان را تعقیب می‌کرد آمد و خیلی مؤدب گفت حاج آقا، بالاخره ما هم مسؤولیتی داریم. گفتم نه، مگر اینکه من هم بیایم. راه افتادیم تا اول کوچه «ناظر» که آنجا محل استقرار پلیس بود. مسؤولش هم سرهنگ مظفری نامی بود که گفت به احترام حاج آقا، ایشان را آزاد کنید.
 
    آن روزها که هم قسم می‌شدید می‌دانستید که بزودی حکومت اسلامی تأسیس می‌شود؟
 نه، اما واقعاً برای تشکیل حکومت اسلامی و مرجعیت امام(ره) تلاش می‌کردیم. من بعدها بعد از درس رسایلم معمولاً به حرم مشرف می‌شدم. خطاب به حضرت رضا(ع) عرض کردم که من الان برای سفر حج، استطاعت مالی ندارم. تقاضای من از شما این است که آن روزی مشرف بشوم که در ایران حکومت اسلامی تشکیل شده باشد. همین طور هم شد و سال۶۱ عازم این سفر معنوی شدیم.
 
    این ائتلافی که اشاره فرمودید در خراسان و مشهد صورت گرفت آیا در سایر استان‌ها هم چنین اتفاقی افتاد؟
 نه، در هیچ کجا سابقه ندارد. با اینکه ما آن موقع سطح متوسطه را تدریس می‌کردیم یعنی بنده «رسایل» و آقا (رهبر معظم انقلاب) «مکاسب» تدریس می‌‌کردیم و آقای هاشمی‌نژاد بعد که ملحق شد «کفایه» می‌گفت، اگر ما دروسمان را تعطیل می‌کردیم، قطعاً درس آقای میلانی تعطیل می‌شد.
 
    حاج آقا، از اینکه برای بیان این خاطرات که در واقع سرمایه‌ای از سرمایه‌های انقلاب محسوب می‌شود وقت گذاشتید، تشکر می‌کنیم.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.