۲۰ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۹:۵۴
کد خبر: 358477
اذن ورود از باب الجواد چه لذتی دارد...

محو مادربزرگم... در مقنعه و چادر گلدار نمازش نشده هرگز سیر شوم از دیدنش... همیشه جوری خلوت می کند و با حضور ، نماز می خواند که غبطه می خورم به حالش. به کلماتی که می داند چگونه با آنها پاک و معطر شود.

چهار رکعت عشایش را سلام می دهد و مثل همیشه می نشیند به ذکر. سالهاست که لاهو گفتن هایش را یاد گرفته ام. به قبله نگاه کردن ها و صلوات فرستادن هایش را.

هرچه به انتظار می نشینم و می خواهم بگویم قبول باشد اما او را می بینم که چطور در حال خوبش غرق است و دارد اشک می ریزد.

طاقتم تمام می شود و می روم می نشینم کنارش و محکم بغلش می کنم. بلدم هیچ وقت برای در آغوش گرفتنش فرصت را از دست ندهم. او هم بلد است محبتم را هربار چطور دوبرابر پاسخ بدهد.

سرم را نوازش می کند و می گوید : خواب خوبی دیدم که زیرورو کرده است دخترجان...

نگاهش می کنم. از آن مدل خیره شدن هایی که خاص من است و مادربزرگم معنایش را می داند. به خودم که بیشتر می پیچم و پرسش چشم هایم که بی تابش می کند ، با بغض می گوید : بعضی خواب ها ، گوهر است. السلام علیک یا سلطان... السلام علیک یا جوادالائمه...

غلتیده بودم بین فوج فوج بانو که اذن دخول می گرفتند و سلام می دادند. نمی دانستم چرا لبخندزنان و اشک ریزان ، همه راهی سمتی بودند.

نفس بلندی که کشیدم و بوی خنکی و عطر که رسید به تنم ، سر بلند کردم و دیدم که یا جانان ! به پای بوس علی بن موسی الرضا رسیده ام. آمده ام گنبد طلا.

نمی دانی چطور به نفس نفس افتادم از شکر! نمی دانی چه آرام و بیقرار شدم!

دخترجان ، همین چادر گلدار نماز سرم بود. با جمعیت عاشق قدم برداشتم سمت صحن. همانجا توی دلم نیت کردم انگشترم را بندازم توی ضریح. نیت کردم یک دلِ سیر زیارت کنم.

بیصدا صلوات خاصه می فرستادم و می رفتم سمت بهشت ؛ که خدایا مگر حاجت رواتر از این هم می توانستم بشوم.

مادربزرگ به پهنای صورتش اشک می ریخت و لبخند می زد و می گفت : که دیدم دارم از ورودی باب الجواد سلام می دهم به آقا. حالا خواب حرم و ورودی باب الجنه ، سفره دلم را اینطور باز کرده پیش خدا ، باز کرده پیش تو.

نمی دانی چه سیراب شدم از این رفتن. همه با ردای روشن و حال خوش می آمدند و از کنارهم عبور می کردند. حرم انگار در آسمان بود.

این  مشهدی شدن و گره خوردن جنس نابی داشت ، مثل زنده شدن و دعوت شدن بود. مثل گوهر بود.

در حال و هوای خراسان بودیم که مادر ، لبخندزنان وارد جمع مان می شود و از حالمان می پرسد. آنوقت که به تمام داستان گوش می کند ، سر تکان می دهد و می گوید : گاهی خواب ها زودتر از ما دست به کار می شوند... عزیزجان ! نذر انگشترتان قبول باشد... امام رضا شما را طلبیده.

خاله با دو بلیطِ مشهد دارد می آید اینجا. انگار باب الحوائج چمدان زیارت تان را بسته است…

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.