میهمان منزل ساده و بی ریای کسی که نشانهای از روح با شکوه مردی بود که یادگار سالهای بی پایان خدمت به اسلام ومردم را خاضعانه با خود داشت. او چنان خاطره روزهای دور را زیبا و صادقانه به زبان میآورد که برای شنیدنش همه گوش و هوش و سکوت باید میشد تا بشود فهمید این موی سپید کرده، خیال ترا تا کدام روشنی تازه، میبرد و چگونه گذر روزگار را از دوش سخن برمی دارد تا تازگی اش در این زمان احساس شود. او گفت به این واقعیت رسیده بودیم که باید مبارزه کنیم تا سقوط شاه. ما از سال 43 در مبارزه بودیم و دلیلش اینکه سال 43 ازدواج کردیم و عکس امام خمینی(ره) را درکارت عروسی مان چاپ کردیم. این کارت را نگه داشته بودیم به عنوان خاطرات ازدواجمان که بعدها این کارت را ساواک با چیزهای دیگربرد.
از توزیع اطلاعیه امام در 15 خرداد و شهدای 15 خرداد گفت. چند نفربودیم. شبها اعلامیهها را توی خانهها ومغازهها میانداختیم. گاه گاهی هم درمسجد گوهرشاد، وقتی نمازگزاران به سجده میرفتند اعلامیهها را به دیوارها میچسباندیم تا وقتی نماز تمام میشود، مردم آن را بخوانند...
اینک شما را به خواندن گوشهای از خاطرات بسیار این پیرمبارز از زندان، شکنجه و همراهی اش با امام خامنهای در مبارزات دهه چهل و پنجاه با رژیم ستم شاهی دعوت میکنیم.
جلودار و محور انقلاب
ازهمان اول با رهبرمعظم انقلاب ارتباط داشتم و مرتب به منزلشان میرفتم و پای صحبتهای ایشان مینشستم. ما دسترسی به امام(ره) نداشتیم چرا که ایشان را پس از دستگیری و زندان، تبعید کرده بودند به نجف وآن زمان جلودار ومحور انقلاب پس ازامام خمینی(ره)، آیت الله خامنهای بود. آشنایی ما با ایشان ازحوزه علمیه مشهد به عنوان وکیل امام شروع شد. پای تفسیرشان میرفتم و از صحبت هایشان متوجه شده بودم که جامع مسایل انقلاب هستند.
درابتدای سالهای 49 - 48 بنده مسؤول شهریه امام درمشهد شدم. پول از طریق آقای خامنهای و برخی از آقایان دیگر میرسید و با کمک 5-4 نفر شهریه را به طلبهها میدادیم. اولین باری که شهریه امام را دادم درکوچه پنجه، همان کوچه تلفن خودکاردر مسجد امام موسی بن جعفر(ع)، بود. جایی را انتخاب کردیم که کمتر در دید مأموران رژیم باشد. هنوز مرحله اول شهریه دادن به طلاب تمام نشده بود که شهربانی بنده را خواست و گفتند دیگر اینجا شهریه ندهید. به پیشنهاد آقای خامنهای قرارشد شهریه را در مدرسه عباسقلی خان بدهیم. بازهم مأموران شهربانی مانع شدند. به هرشکل هرماه جایی بودیم. آنها هم دست بردار نبودند ومزاحم میشدند. این طوربود که مرتب با آقای خامنهای در ارتباط بودم. به منزل ایشان رفت وآمد داشتم و پای منبر و تفسیرشان مینشستم.
مرحله اولی که دستگیرشدم از قضا وکیل امام(ره) بودم. تازه وارد منزل شده بودم که زنگ زدند. رفتم دم در. تا چشمم به آنها افتاد فهمیدم ساواکی هستند. گفتند: کاری به شما نداریم گزارشهایی دادند که باید خانه را تفتیش کنیم.
شروع کردند به گشتن. عکسهای امام را برداشتند. گشتند و کاغذها و نوارها را جمع کردند. گفتند باید همراه ما بیایید چند تا سؤال داریم. یک ساعت بیشتر طول نمی کشد!
بعد چشم هایم را بستند و مرا بردند ساواک، که آن موقع خیابان کوهسنگی بود. ساعت یک شب بود مرا توی یک اتاق که از پایین تا بالا سنگ بود، انداختند و رفتند. زمستان بود و من شب را در آن اتاق نشسته و ایستاده بسر بردم. صبح ساعت 8 آمدند و چشمهای من را بستند و با ماشین حرکت دادند ازآنجا. نفهمیدم کجا بردند. بعد شروع کردند به بازجویی. «بابایی» سرهنگ ساواک بود. گفت: تو با خامنهای در ارتباطی، جای او نماز میخوانی و باید اطلاعات آقای خامنهای و چند نفر دیگر را برای ما بنویسی که چکار میکنند. گفتم: هیچ اطلاع ندارم. گفت: کاری میکنم که همه اطلاعات را بدهی.
بردنم توی یک اتاق بزرگی که وسط آن یک تخت بود. که به آن تخت عملیات میگفتند. بعد دو نفر «بابایی» و «مسعودی» شروع کردند با کابل از کف پا مرا زدن. آنقدر که خودشان گفتند دارد میمیرد، کافی است! آن وقت دست و پایم را باز کردند و مرا توی سلول شماره 9 بردند.
اطلاع داشتم که آقای خامنهای را گرفته اند، اما نمی دانستم کجا بردند. وقتی مرا به این سلول بردند صدای آقا را که قرآن تلاوت و مناجات میکردند شناختم. فهمیدم آقا توی سلول پشتی من است.
22 روز بعد آقای خامنهای را از سلول شماره 2 آوردند سلول 10 توی ردیف ما. من چون مریض شدم و وضع جسمی ام خوب نبود و پدرم هم چون از علمای منطقه بود، وساطتی کرد. به پسر آقای میلانی میگوید که من یک پسر دارم گرفتار مأموران شده و هیچ خبری هم نداریم از او. آقا سید محمدعلی با «نوغانی» که مشهور بود درباری است، میگوید پسر این آقا شیخ، از ما هستند و باید از زندان بیرون بیاید. نوغانی هم به رئیس ساواک میگوید که محرابی، توصیه بیت آقای میلانی است، باید آزاد شود. با این توصیه مرا از سلول انفرادی بردند بند عمومی.
زیر شکنجه گفتم نامهای را قرار بود به آقای داوودی برسانم. امانتی بود که آقای غزالی داده بودند. نمیدانستم توی نامه چی هست. گفتند: دروغ میگویی. من هم محکم ایستادم روی حرفم. آقای غزالی را رفته بودند بگیرند فرار کرده بود. گفتند: نگهت میداریم تا غزالی را بگیریم.
یک روز که پاسبخش دور زد من از عمومی آمدم بیرون. به بهانه اینکه میخواهم وضو بگیرم. در سلول آقا یک مقداری باز بود. رفتم جلو در سلول آقا ایستادم سلام کردم. آقا گفتند: آقای محرابی حالت خوب است؟ گفتم: بله! گفتند: مواظب اتاقتان باشید! همین. این را گفت و من زود رد شدم. متوجه شدم که در داخل بند عمومی که همه قشرها هم طلبه، هم دانشجو، هم دکتر و هم بازاری است، مأمور ساواک است. آقا از داخل سلول او را شناخته بود. مراقب بودیم و حرف نمی زدیم. بیرون که آمدیم فهمیدیم آن فرد کی بوده.
مدتی بند عمومی بودیم تا به خاطر وساطت، آزاد شدیم. گفتم کتابها و نوارهایم را به من برگردانید. گفتند: حالا برو بعد زنگ بزن. چند روز بعد به ساواک زنگ زدم. گفتم: نوارها را میخواهم. گفتند: بیا بگیر. رفتم ساواک. «بابایی» مرا برد زیرزمین آنجا. گفت: بشین! بعد گفت محرابی! به جان زن و بچه ات رحم کن. اینجا پرونده داری. ممکن است دوباره بگیرنت. به من قول بده تا دستور بدهم هیچ کس به سراغت نیاید. حقوقی هم برایت تعیین میکنم که زن و بچه ات تأمین شوند. چون با خامنهای ارتباط داری فقط یک خبر در ماه بده . ما هم پول میدهیم، هم کاری به کارت نداریم.
گفتم: آقای «بابایی» من مریضم. نمی توانم قول بدهم. من از الان وصیتم را کردم و آماده مردن هستم! حال جسمی ام خراب است. چه قولی بدهم که همکاری کنم. هی اصرار کرد و من انکار. که عصبانی شد و چند تا اردنگی به من زد و گفت: برو، که دیگه نبینمت.
سال 56-55 من مسجد حاجی فرحان، به جای مرحوم محامی نماز میخواندم. ایشان یکی از وکلای امام بودند. دیگر وکلای امام، آقای خامنهای و آقای واعظ طبسی بودند. یک روز بعد از نماز که از مسجد بیرون آمدم. یک فولکسی داشتم. تا سوار شدم متوجه شدم یک نفر صدا زد: آقای محرابی! دیدم آقای «بابایی» است. در جلو را باز کرد کنار من نشست. گفت: چکار میکنی؟ حالت خوب است؟ گفتم: الحمدلله. گفت: برو! چند قدم با هم برویم. آن وقت راه بیمارستان شاهین فر و کوچه تلفن خانه باز بود. ما مستقیم رفتیم فلکه سعدی. آن وقت گفت: نگه دار! بنزی کنارمیدان بود. گفت: سوار بنز شو! من ماشینت را میآورم. تا سوار شدم چشم هایم را بستند و حرکت کردند.
منزل ما زیر نظر ساواکیها بود و رفت و آمدهای ما کنترل میشد. از روستاییهای خودمان که تو مشهد زندگی میکردند ساواکی درست کرده بودند.
بابایی درزندان ساواک اولین حرفی که به من زد. گفت: امروز ساعت 8 صبح آقای دعایی آمده خانه شما. چه صحبتی با او داشتید؟ حالا کجاست؟
گفتم: آمده بود احوال مرا بپرسد. گفت: دروغ میگویی. آقای دعایی فراری بود، لباس روحانی را درآورده بود و عینک میزد. گاهی به من سر میزد و اطلاعاتی به او میدادم. پرسیدند: دعایی الان کجاست؟ گفتم: من علم غیب ندارم اگه داشتم الان خیلی کارها میتوانستم بکنم. دوباره مرا به تخت عملیات بستند و شروع کردند به زدن. باز من یک حالتی پیدا کردم که گفتند دارد میمیرد. بعد من را باز کردند انداختند روی زمین. «دقیقی» مافوق ساواکیها بود. آمد دم در و گفت: این پدر سوخته دروغ میگوید. هیچیش نیست ولش نکنید. و رفت.
سربازها کشان کشان مرا به سلول 9 بردند. دیدم چلو مرغ آوردهاند. نخوردم تا غروب. ساعتی به نماز مغرب بود که
«بابایی » آمد در سلول را باز کرد و گفت: محرابی! چرا غذایت را نخوردی؟ گفتم: نمی توانم بخورم حالم خوب نیست، قلبم درد میکند. گفت: غذایت را نخوری تو همین اتاق میمیری. گفتم: به درک که مُردم! اول وآخرش آدم باید بمیرد! اینجا تو این سلول بمیرم بهتراست تا بیرون. ناراحت شد و رفت. غذا را هم گفت ببرند.
شب که نماز مغرب و عشاء را خواندم. از اول شب داد زدمآی قلبم! دم سلولم آمدند و گفتند: محرابی! چیه؟ گفتم: قلبم درد میکند ناراحتم. ساعت 9 شب بود که دکتر آوردند.
من خیلی دلم قوی بود، خیلی قوی. اینجوری نبود که خودم رو ببازم. همون جا گفتم خب! بالاخره حالا ما هم دلمون رو ببریم پای دل موسی بن جعفر علیه السلام، دلمون رو ببریم پای دل بلال که زیر شکنجهها میگفت: «احدا، احدا، احدا». روحم آرام بود. امام فرمود: با قلبی آرام. دکتر آمد.
ناتوانی دربرابر آقا
زمانی که آقا بازداشت بودند، بازجوهای مشهدی نتوانستند آقا را به اعتراف بیاورند و آقا اصلاً جوابشان را نداد. فردی از تهران آمد که آن نانجیب دستور داد آقا را بزنند که صدای نعره آنها موقع شکنجه آقا بلند بود. سلول من پشت سلول ایشان بود که پس از بازجویی، از روزنه کوچکی که روی در سلول داشت نگاه کردم دیدم آقا دارند میلنگند اما این مأمور هم نتوانست ازآقا حرفی بیرون بکشد.
یک نکته یادم آمد وقتی من و آقای داوودی از زندان آزاد شدیم ایشان برای عذرخواهی آمد. گفت: آقای محرابی! مرا حلال کنید. من شما را لو دادم. قسم خورد 300 تا کابل به پاهایم زدند تا عقلم را از دست دادم و اسم شما را آوردم. گفتم: حلالِ حلال! کردم.
درس مبارزه
درس آقای خامنهای در مسجد امام حسن مجتبی(ع) بود که مانع شدند. آقا آنجا تدریس تفسیر قرآن میکردند. دائم درباره حاکمیت اسلام و حاکمیت طاغوت صحبت میکردند، آیاتی انتخاب کرده بودند که این آیات اشاره میشد به معاویه و یزید که آنها با پیامبر(ص) و خاندانش و مسلمانها چه کردند.
آقا در زمان تبعید امام خمینی(ره) واقعاً محور و جلودار نهضت نه تنها در خراسان بلکه در ایران بودند. پس از امام کسی را از نظر حاکمیت اسلام و جنبههای علمی فکری و انقلابی در ایران مثل آقای خامنهای نداشتیم.
رهبرمعظم انقلاب در دوران تبعید امام نفر دومی بود که مثل ایشان وجود نداشت مرتب با ایشان در ارتباط بودیم هر برنامهای داشتیم. از طریق آقای خامنهای بود. حتی وقتی ایشان را به ایرانشهر تبعید کردند. من همراه یک طلبه رفتم دیدن آقا. با هواپیما رفتیم زاهدان و از آنجا یک سواری گرفتیم و آدرس را دادیم. یک نفر دیگر هم سوار شد. وقتی رسیدیم ایرانشهر. دیدیم راننده به آدرسی که دادیم نرفت و یک راست رفت توی شهربانی. از ما بازجویی کردند که چرا آمده اید و هدفتان چه بوده؟ گفتیم برای دیدن آقای خامنهای آمدیم. گفتند چه ارتباطی با ایشان دارید. گفتیم در مشهد سر درس ایشان شرکت میکردیم. حالا اگر مانعی است برمیگردیم. اجازه دادند آقا را ببینیم. ما یک شب خدمت آقا بودیم و برگشتیم.
درسی بصیرتزا
تدریس آقا جوری بود که افراد خاصی سر درس ایشان میرفتند. بقیه میترسیدند. حوزه، درس، مسجد و نمازشان سیاسی بود. یعنی آقا مطالبی را که برای آگاهی و مبارزه با دستگاه لازم بود در نماز وتفسیر و درسشان مطرح میکردند. آن موقع درس فقه و اصول میدادند. افراد خاصی مثل شهید کامیاب، شهید موسوی قوچانی، آقای صادقی، آقای داوودی، آقای دعاپور و... پای درس آقا میآمدند. آقا در لابه لای درس فقه و اصول حرف هایشان را علیه دستگاه میزدند. در لابه لای تفسیر قرآن هم مطالبشان را بیان میکردند. بصیرتی که پیدا کردیم و آگاه شدیم از همین درسهای آقا بود.
شجاعت مبارزه
در تظاهرات علیه رژیم آقای خامنهای در صف جلو بودند، ما هم در کنارشان بودیم. درصف اول آیت الله واعظ طبسی بودند. روزی که مأموران شاه بیمارستان امام رضا(ع) را به رگبار گلوله بستند به همراه آقا آنجا بودیم. تحصن شد. آقا به قدری متین و عالی صحبت میکردند که مردم را به صحنه میکشاند. حالا هم آقای خامنهای با همان لسان محبت و علاقه حرف میزنند. همیشه تکیه کلام ایشان مردم هستند. در زمان انقلاب هم همین طور بود. در صحبتهای آقا همیشه محبت و مهربانی نسبت به مردم موج میزند. وقتی آقا سخنرانی داشتند جمعیت زیادی جمع میشدند. الان هم روحیه ایشان با روحیه دوران انقلاب و پیش ازآن هیچ تغییری نکرده است. هنوزهم در کلام و رفتار، شجاع هستند. سخنران مسلّطی بودند الان هم هر سخنرانی با بعدی فرق میکند. آن زمان هم همین طور بود. شجاع ترین سخنران در دوران انقلاب علیه دستگاه پهلوی، آقای خامنهای بود.
ملاقات محبت آمیز
سال 1392 آقا محبت کردند و ملاقاتی خصوصی در اماکن متبرکه حرم با ایشان داشتم. گفتم دعایی برای من بکنند. ایشان فرمودند: آقای محرابی! ان شاءالله عاقبت به خیر شوید. رمز و راز این دعا این است که با قصد ونیت و فکر خیر، عاقبت به خیر بشویم و تا آخر در این راه بمانیم. بعضیها آمدند اما وسط راه، مسیرشان را عوض کردند. این بی عاقبتی است. ان شاءالله با طول عمر رهبرمعظم انقلاب و این ملت بسیارخوب، که پا به پای امام آمدند و حالا هم با آقای خامنهای دارند میآیند این انقلاب به دست صاحبش امام زمان(عج) برسد. چون آنچه برای این مردم واقعاً معنا و مفهوم دارد، اسلام ناب و اطاعت از رهبری است و مشکلات معنا ندارد. اینها را مردم باید بدانند.
نظر شما