تا اینجایش را مقدمه گفتم تا برسم به خبری که درست چند ساعت بعد از مسابقه این دو تیم اروپایی، جایی خواندم و بی اندازه تحسینم را برانگیخت.
خبر این بود: یک تماشاچی در جریان بازی ال کلاسیکوی پُرطرفدار، پرچم ایران را در نیوکمپ به دست داشت.
چقدر حال خوبی ست دیدن هموطنی که دچارمان می کند به اشک ریختن. دچارمان می کند به تعمق در معنای بزرگ میهن.
شب بود. با دیدن این تصویر بلند شدم و رفتم آشپزخانه. دوفنجان چایِ تازه دمِ گلاب ریختم و برگشتم پیش آقای همسر. واجب دیدم دو سوال را چشم درچشم از او بپرسم. تمام وجودم خلاصه شده بود در این دو پرسش.
پس برعکس همه شب هایی که عقربه کوچک ساعت روی یازده که باشد او بی اندازه در کارهایش غرق است و مزاحمش نمی شوم، دل به دریا می زنم و می روم می نشینم تا سرش کمی خلوت شود.
خوشبختانه با درک بالایی که دارد منظور آمدنم را می فهمد و چایش را برمی دارد و می گوید: بپرس...
با لبخند، اصل مطلب را تعریف می کنم و می پرسم چرا بعضی از آدم ها هر کجای دنیا که باشند از آن «خودِ درست و حسابی شان» محافظت می کنند؟
با تعمق چشم هایش روبرو می شوم و اینکه می گوید: سوال بعدی؟ با کمال میل ادامه می دهم و اینکه به نظرت میزکارمان پرچم کشورمان را کم ندارد؟
چای خودش را که می خورد، چای مرا هم برمی دارد برای نوشیدن و با طنّازی جواب می دهد: با این حساب حالا حالاها به من بدهکاری. برو ببین علاقه من به فوتبال چه ها که نمی کند...
نظر شما