اشکِ اهلِ دل، بسیار اینجا چکیده است. اشکِ پابرهنه هایی که با قلب شان به شلمچه و فکّه آمده اند. به سومار و هویزه.
شرم و شور دارد نماز جماعت در جنوب. کنار رزمنده هایی که انگار همه جا حاضرند با لباسی روشن از نور و خون. میان رکوع و سجودی که همه ی کم و کسری دنیا را تمام می کند.
اغراقی در کار نیست وقتی پلاک و چفیه و آفتاب، صراط را نشانت می دهند و آنگاه که در این صحرا غرق می شوی، پیدا می شوی.
جبهه، زیارتگاه است. باید وضو گرفت. کفش ها را از پا کند و از همه داشته ها تنها یک قلب تپنده را برداشت و راهی شد و با خود زمزمه کرد: به دشت لاله های سرخ راهم داده اند اگرچه گمنام و پُرگناه و سیه روزم...
نظر شما