به گزارش قدس آنلاین به نقل از تسنیم ، شهادت امام حسین(ع) بسیاری از فطرتهای خاموش را بیدار کرد طوری که نمود آن را در قالبهای مختلفی مانند قیامها و انقلابهای مردمی شاهدیم و این جریان تاکنون نیز ادامه دارد. گستره اثرگذاری شهادت اباعبدالله(ع) تا حدی بود که بسیاری از دولتها و امپراطوریهای آن دوران را در بر گرفت تا حدی که در صدد پیگیری جوانب این ماجرای عظیم بر میآمدند و جالب اینجاست که این موضوع تاکنون نیز ادامه یافت طوری که باعث شد بسیاری از محققین و مسترقین علوم اسلامی تحقیقات وسیعی درباره شخصیت امام حسین(ع) و قیام و شهادت ایشان انجام دهند و در مناقب حضرت مطالب فراوانی بنویسند.
در این راستا از امام سجاد(ع) داستانی عجیب درباره مواجهه سفیر پادشاه روم با یزید ملعون در کاخش پس از شهادت امام حسین(ع) نقل است که درسهای عظیمی در آن نهفته است. این روایت در مقتل لهوف و نیز کتاب تسلیةالمجالس آمده است.
از امام زین العابدین روایت شده است که چون سر بریده حسین(ع) را نزد یزید آوردند، مجالس میگساری ترتیب میداد و سر مبارک را میآورد و در مقابل خود میگذاشت و بر آن سفره میخوارگی میکرد. روزی سفیر پادشاه روم که خود یکی از اشراف و بزرگان بود در مجلس حضور داشت گفت: ای شاه عرب این سر از کیست؟ یزید گفت: تو را با این سر چکار؟
گفت: من که به نزد پادشاه باز میگردم از آنچه دیدهام از من میپرسد، دوست داشتم که داستان این سر و صاحب سر را برایش گفته باشم تا او نیز شریک شادی و سرور تو باشد. یزید ملعون گفت: این سر حسین بن علیّ بن ابی طالب است. رومی گفت: مادرش کیست؟ گفت: فاطمه دختر رسول خدا. نصرانی گفت: نفرین بر تو و دین تو، دین من که بهتر از دین شما است، زیرا پدر من از نوادهگان داود است و میان من و داود پدران بسیاری فاصله است و نصاری مرا بزرگ میشمارند و از خاک پای من به عنوان تبرّک که من نواده داودم بر میدارند و شما پسر دختر رسول خدا را میکشید با اینکه میان او و پیغمبر شما یک مادر بیشتر فاصله نیست این چه دینی است؟
سپس به یزید گفت: داستان کلیسای حافر را شنیدهای؟ گفت بگو تا بشنوم سفیر گفت: دریایی است میان عمّان و چین که یک سال راه است و هیچ آبادی در آن نیست مگر یک شهر که در وسط دریا است در هشتاد فرسخ، شهری بزرگتر از آن بروی زمین نیست، صادراتش کافور و یاقوت است و درختانش همه عود و عنبر و در تصرّف نصاری است و هیچ یک از پادشاهان را به جز نصاری آنجا ملکی نیست و در این شهر کلیساهای بسیاری است که از همه بزرگتر کلیسای حافر است، از محراب آن کلیسا حقّه طلایی آویزان است که ناخنی در میان آن حقّه است و میگویند: ناخن دراز گوشی است که عیسی سوار بر آن میشد.
نصاری آن حقّه را بر حریری پیچیدهاند و همه ساله تعداد زیادی از نصاری آنجا میآیند و بر گرد آن حقّه طواف میکنند و آن را میبوسند و در نزد آن حاجتهای خود را از خدای تعالی میخواهند. این رفتار و عقیده آنان است نسبت به ناخن درازگوشی که به گمانشان ناخن درازگوش سواری پیغمبرشان است و شما پسر دختر پیغمبر خود را میکشید؟! خداوند شما و دین شما را مبارک نکند.
یزید لعین گفت: این نصرانی را بکشید تا آبروی مرا در کشور خود نبرد. چون نصرانی احساس کرد که یزید در صدد کشتن اوست، گفت: مگر تصمیم کشتن مرا داری؟ گفت آری، گفت: بدان که من دیشب پیغمبر شما را در خواب دیدم که به من میفرمود: «ای نصرانی، تو اهل بهشتی و من از سخن آن حضرت در شگفت شدم. شهادت میدهم که نیست خدایی به جز خداوند و محمّد فرستاده اوست. سپس از جای خود پرید و سر حسین علیهالسلام را برداشت و بر سینه گرفت و او را میبوسید و گریه میکرد تا کشته شد؛ یَا نَصْرَانِیُّ أَنْتَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَتَعَجَّبْتُ مِنْ کَلَامِهِ وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ ص ثُمَّ وَثَبَ إِلَی رَأْس الْحُسَیْنِ ع فَضَمَّهُ إِلَی صَدْرِهِ وَ جَعَلَ یُقَبِّلُهُ وَ یَبْکِی حَتَّی قُتِل».
نظر شما