۱۷ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۰
کد خبر: 500365

دخترلاغراندام آرام و قرار نداشت. مدام در راهروی کلانتری به این سو و آن سو می‌رفت و صدای تق تق کفش‌هایش در سکوت راهرو می‌پیچید. ساعت ۱۱ظهر بود که مهسا به داخل اتاق مشاوره کلانتری۲۶رفت.

فرار از خانه برای فرار از مشکلات دخترانه

قدس آنلاین - او سفره دلتنگی‌های خود را بی مقدمه برای کارشناس مشاوره کلانتری باز کرد و با صدایی بغض گرفته گفت: خانم جناب سروان،می دانید حکایت من، همان حکایت آش نخورده و دهان سوخته است.  تا حالا دست از پا خطا نکرده ام و به خودم اطمینان دارم چون برای خودم ارزش قایل هستم. اما افسوس که خانواده ام همیشه با چشم شک و تردید مرا نگاه می‌کردند و آن قدر از سوی مادرم سرزنش و تحقیر شده ام که گاهی حس می‌کنم از دحترهای هم سن و سال خودم چیزی کم دارم و احساس حقارت به من دست می‌دهد.

 دختر ۲۶ساله آهی کشید و افزود: یک هفته از خانه فراری شدم و در یک  مهمانپذیر بودم.  روزها سر کار می‌رفتم و شب‌ها تا صبح خوابم نمی‌برد. با همکارم درد و دل کردم.  او و مادرش پا پیش گذاشتند و با وساطت آنها به خانه برگشتم. اما چه فایده. اوضاع نه تنها تغییری نکرد بلکه یک هفته هم در اتاقم زندانی شدم و کابوس تنهایی در خانه‌ای که پدر و مادر و خواهرم در کنارم بودند داشت دیوانه ام می‌کرد. 

دوباره از خانه فرار کردم.  آواره کوچه و خیابان شده بودم.  نمی‌دانستم کجا بروم.  هوا هم خیلی سرد بود.  ناخودآگاه با دیدن خودروی گشت پلیس بغض دلتنگی ام ترکید.  از مأموران کمک خواستم و گفتم  از خانه فرار کرده ام.  مهسا افزود: من واقعاً خسته‌ام و نمی‌دانم باید با این همه ناراحتی و غم سنگینی که روی قلبم نشسته چه کار کنم. 

متاسفانه مادرم دچار افسردگی شدید روحی و روانی است.  او با پدرم ناسازگاری  دارد و فکر می‌کنم همین جرو بحث‌های تکراری باعث شده حالش بدتر بشود.  شاید سکوت پدرم و در واقع ناتوانی او در برقراری ارتباط عاطفی و گفت وگو و مذاکره دوستانه بین آنها باعث شد مشکل مادرم تشدید بشود.  او از چند سال قبل و درست زمانی که من نوجوان شدم و احساس غرور جوانی می‌کردم مرا در برابر خود می‌دید.

 دختر جوان افزود: مادرم به من و هر کاری که  می‌کردم گیر می‌داد.  من از پدرم یاد گرفته بودم وقتی اعصاب مادرم خرد می‌شود خودم را به خواب بزنم و جوابش را ندهم تا بلکه آرام گیرد.  اما با این رفتار،بیشتر عذاب می‌کشید و اعصابش خط خطی می‌شد.  دانشگاه فرصت خوبی بود تا بیشتر از جو متشنج خانه دور شوم.  اما هرموقع در کنار مادر و پدرم بودم دلم می‌گرفت و از دست دعوا و مرافه‌های تکراری شان قلبم  به درد می‌آمد. 

گاهی آن قدر روح و روانم آسیب می‌دید که آرزوی مرگ می‌کردم.  دختر ۲۶ساله مکث کوتاهی کرد و افزود: بعد از دانشگاه دوباره خانه نشین شدم.  وضعیت روحی مادرم اسف بار شده بود و با هرکاری که می‌کردم به من گیر می‌داد.  شانس آوردم و کاری پیدا کردم.  صبح تا غروب راحت بودم اما شب‌ها که به خانه برمی گشتم دوباره همان آش بود و همان  کاسه.  این اواخر واقعاً نمی‌توانستم مادرم را تحمل کنم.  فرار کردم و یک هفته مخفی شدم.  اما وقتی برگشتم مادرم با تهمت‌های زشت و رکیک مرا به باد تحقیر گرفت و زندانی ام کرد.

 مهسا گفت: یک سؤال برای من همیشه بی جواب مانده و آن این که علت شک و بدبینی شدید مادرم نسبت به پدرم چه بوده و چرا باید این وضعیت به وجود بیاید.  دختر جوان در پایان گفت: من خانواده ام را دوست دارم و گاهی فکر می‌کنم اگر ازدواج کنم چگونه از مادر و پدرو خواهرم دور بمانم. امیدوارم مشکل زندگی مان حل شود و قدر همدیگر را بیشتر بدانیم.

مهسا گفت: قرار است از اینجا به مرکز مشاوره آرامش پلیس معرفی شویم تا با کمک مشاور راهی برای نجات زندگی مان پیدا کنیم.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.