۲۱ فروردین ۱۳۹۶ - ۱۹:۵۱
کد خبر: 518379

دو ماه و ۲۰ روز از اعدام انقلابی «منصور» به وسیله گروههای مذهبی می گذشت و حالا اقدام به تروری دیگر و آن هم شخص اول کشور، به دست سرباز گارد شاهنشاهی – رضا شمس آبادی - برای رژیم و تشکیلات امنیتی اش که ادعای «همه چی آرومه» و نبودن ناراضیان داخلی را داشتند، یک آبرو ریزی به شمار می رفت.

سربازِ سرافراز

قدس آنلاین -  ۲۱ فروردین سال ۱۳۴۴ خبرهای جسته گریخته ای از درگیری میان سربازان کاخ مرمر به گوش رسید. روزنامه های روز بعد نوشتند: ... در نزاع میان سربازان، کار به تیراندازی کشیده و دو یا سه نفر هم کشته شده اند... یک روز بعد اما اطلاعیه ای رسمی و مبهم در روزنامه های اطلاعات و کیهان به چاپ رسید: «هنگامی که اعلیحضرت همایون شاهنشاه در دفتر کار خود در کاخ مرمر نزول اجلال می‌فرمودند، _ سرباز وظیفه‌ای _ گویا _ بر اثر جنونی آنی به تیراندازی دست زد و باغبان و دو مامور را به قتل رساند و خود کشته شد...» .

دو ماه و ۲۰ روز از اعدام انقلابی «منصور» به وسیله گروههای مذهبی می گذشت و حالا اقدام به تروری دیگر و آن هم شخص اول کشور، به دست سرباز گارد شاهنشاهی – رضا شمس آبادی -  برای رژیم و تشکیلات امنیتی اش که ادعای «همه چی آرومه» و نبودن ناراضیان داخلی را داشتند، یک آبرو ریزی به شمار می رفت. بنابراین راهی نمی ماند جز اینکه گناه را به گردن «کمونیستها» بیندازند. ساواک مأمور شد تا سرنخهای راست و دروغ این ماجرا را جوری به هم گره بزند که  همه چیز به کمونیستها و اعضای گروه «نیکخواه» ختم بشود.

۵ تومن های این بچه

بهار سال ۱۳۱۹ در روستای «شمس آباد» از توابع آران و بیدگل در اتاقی محقر و کوچک به دنیا آمد. پدر و مادر بشدت تنگدست بودند و «رضا» در میان این تنگدستی و سختی های ناشی از آن بزرگ شد. مادرش گفته است: پدر رضا کشاورزی و دشتبانی می کرد... من هم نخریسی می کردم و اگر پیش می آمد، کشاورزی... در شمس‌آباد کویر، رعیّت بودیم، بعدش آمدیم کاشان، دهقانی رونقی نداشت، پدرش در کاشان باربری می‌کرد، این بچه هم از این چفیه‌ها می‌بافت و درِ خانه‌ها می‌برد و

می‌فروخت. اگر خانواده‌ ای  پنج تومان این‌ها را می‌خرید خوشحال می‌شد،

نمی‌دانید چه کار می‌کرد، پدرش یک لنگه پیاز جایی می‌برد و پنج ریال مزدش بود،

با این پنج تومانِ بچه، ما زندگی می‌کردیم.

کلاس اکابِر

۱۴ سال داشت که پدرش درگذشت تا خانواده با همان ۵ تومان های «رضا» و تلاشهای مادرش به زندگی ادامه دهد. بزرگتر که شد در کارگاه نساجی مشغول به کار شد. روزها کار می کرد  و شبها هم  در کلاس «اکابِر» - بزرگسالان – درس می خواند. خواهرانش در باره آن زمان گفته اند: «وقتی آمدیم کاشان، در کارگاه شَعربافی

آقای حسین جوکار بود و شب‌ها به دنبال کسب علم و سواد ... اوقات فراغتش به آموختن قرآن می گذشت... با نهج البلاغه هم آشنایی کامل پیدا کرد... بعدها وارد جلسات سیاسی هم شد.

از این حزب ها آبی گرم نمی شود

آن زمان، حزب و حزب گرایی تازه رواج پیدا کرده بود. برای «رضا» که علایق مذهبی داشت، به عالم سیاست سرک کشیده بود و دل خوشی از رژیم نداشت، حزب «مردم ایران» که ادعای پایبندی به دین و مذهب را هم داشت، جذاب به نظر می رسید. برای در افتادن با افکار توده ای های آن زمان هم که شده مدتی به این حزب پیوست اما بعدها از آن جدا شد و به دوستانش گفت : از این حزب ها آبی گرم نمی شود. در پیشینه سیاسی و مبارزاتی اش علاوه بر اینها، توزیع اعلامیه های امام «ره» و همچنین یک بار حمله به خودروی نخست وزیر – امینی – با بطری اسید دیده می شود. همچنین زمانی که «شعبان بی مخ» برای افتتاح باشگاه ورزش باستانی به کاشان می رود، با سنگ و تخم مرغ به او حمله می کند. مأموران دستگیرش می کنند و «رضا» که خودش را «چایدوست» معرفی کرده با پرت و پلا گویی نقش خُل و چل ها را بازی می کند. وقتی  هم بازجو از پنجه بوکس توی جیبش می پرسد از آن به عنوان شیر سماور یاد می کند... روز بعد مأموران فرد خُل و چلی به نام «رضا چایدوست» را آزاد می کنند!

سرباز لشکر گارد

پسر بزرگ خانواده بود و به خاطر کفالت مادر از خدمت سربازی معاف شده بود. اما آنقدر اصرار کرد، رفت و آمد تا در ۲۳ سالگی او را به سربازی فرستادند. نقشه کشیده بود هرجور هست خودش را به گارد ویژه شاهنشاهی برساند. حتی تقاضای استخدام در کادر را داشت.   جوان ورزیده و کار بلدی بود، اما قدش به حد نصاب لازم برای استخدام در گارد شاهنشاهی نمی رسید. با این وجود ناامید نشد و تلاش کرد خودش را هرجور هست میان سربازان وظیفه انتخاب شده برای لشکر گارد جا بدهد. نقش شاه پرست های دو آتشه را بازی کرد و در یادگیری آموزش های نظامی سنگ تمام گذاشت و آخرِ سر سرباز لشکر گارد شاهنشاهی شد.

شانس شاه زده بود

۴ ماه را آزمایشی سرباز لشکر گارد بود و سپس در حلقه دوم و سوم سربازان محافظ در کاخ مرمر مشغول به کار شد. مدتها رفت و آمد شاه را از دور زیر نظر داشت. خودرو حامل شاه بیشتر روزها ساعت ۹ می آمد، مقابل دفتر مخصوص می ایستاد تا گزارش روزانه را به شاه بدهند. همین فرصت خوبی بود تا «رضا» کار را تمام کند. آن روز اما شانس «محمد رضا پهلوی» زده بود. ماشین با تأخیر رسید و شاه چون گزارش روزانه را در کاخ دریافت کرده بود، به محض توقف خودرو پیاده شد. «رضا» با دستپاچگی پستش را ترک کرد، ماشین را دور زد و به طرف هدف دوید و شلیک کرد. شاه به طرف سرسرای کاخ دوید و نگهبانان جلوی کاخ گریختند. استوار «بابایی» و بعد «لشکری» اما او را زیر رگبار گرفتند... مجبور شد جوابشان را بدهد. با اینکه بدجوری گلوله خورده بود موفق شد هر دو را بزند. نایی برایش نمانده بود... افتان و خیزان به سرسرا رسید... همانطور که روی زمین می خزید فریاد زد: بگذارین جلاد رو بکشم...خواست خشاب عوض کند... سربازهای گارد بی امان شلیک کردند... اول اسلحه اش را زدند و بعد خودش را...شاه در سرسرای کاخ زیر میز مخفی شده بود ...

ننه! این عکس یادگاری باشد

خیلی ها دستگیر شدند. بازجویی ها و تحقیقات نشان داد «رضا شمس آبادی» نه وابسته به حزب و گروهی است و نه با خارجی ها رفت و آمد دارد. او فقط نماد غیرتمند مردمی بود که از ستم شاهنشاهی به ستوه آمده بودند. شاه اما دوست نداشت این را بشنود. همین شد که هر طور بود «شمس آبادی» را وصل کردند به کمونیستها! در حالیکه این اواخر بیشتر از همه ترور «منصور» سبب شده بود رضا عزمش را برای زدن شاه جزم کند. دوست و هم خدمتی اش – بهنام مسلم –  گفته است: «من و رضا

از پادگان نیروی هوایی و کاخ مرمر، مرخّصی می‌گرفتیم در مساجد تهران در نماز جماعت شرکت می‌کردیم و حتّی به مدت ۲۰ شب در مراسم عزاداری منزل «بخارایی»  شرکت می‌کردیم ...همانجا من و رضا مصمّم شدیم که شاه را در پادگان نیروی هوایی یا در کاخ مرمر به قتل برسانیم».

مادرش در سال ۱۳۶۰ در مصاحبه ای  - با نویسنده کتاب نهضت امام خمینی «ره» -  گفت: « ... یک روز آمد عکسی با ما گرفت، گفت : ننه! این یادگاری باشد ... می ‌خواهم  کارم را انجام دهم! گفتم : ننه! اگر بکشی [تو را] می‌کشند... گفت :

 کشته شوم برای جدّت می شوم... من به جز  اینکه او را بکشم، هیچ جور آرام نمی‌گیرم...».

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.