۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۱۸:۱۳
کد خبر: 528763

گروه جامعه:آن روز، یکی از روزهای خوب زندگی‌اش بود. قرار بود پس از مدت‌ها، وامش را بدهند. می‌خواست برای پسر نوجوانش دوچرخه بخرد. خیلی وقت بود که وعده‌اش را به او داده بود اما با این حقوق ۸۰۰هزار تومانی که نمی‌شد هم زندگی را چرخاند و هم دوچرخه خرید.

سید مصطفی حسینی راد: جارویش را از ترک موتور باز کرد. موتورش را کنار بزرگراه زیر درختی قفل کرد و مشغول کار شد. دائم به این فکر می‌کرد که وقتی حَسن دوچرخه را ببیند چهره‌اش چه شکلی می‌شود. از تصور شادی پسرش، قند توی دلش آب می‌شد. تازه می‌خواست با بقیه وام، یخچال قدیمی خانه را هم که همسرش روز در میان مجبور بود برفک‌هایش را باز کند، عوض کند. یک یخچال بزرگتر دست دوم هم دیده بود که فروشنده می‌گفت خوب و سالم است. باقی‌مانده پول را هم یک دوچرخه کوچکتر برای پسر کوچکش می‌خرید. دیدن برق نگاه حسین که سوار دوچرخه توی کوچه بازی می‌کند، قلبش را به تپش می‌انداخت.

آرام کنار بزرگراه را جارو می‌کشید و پیش می‌رفت. چشمش به پاکت چیپسی افتاد که وسط بزرگراه جا خوش کرده بود. زیر لب با خودش گفت آخر چرا به بچه‌هایتان یاد نمی‌دهید که زباله‌ها را بیرون ماشین نریزند. خواست از خیر برداشتن پاکت بگذرد. به ذهنش رسید که اگر بازرس شرکت رد شود و پاکت چیپس را وسط خیابان ببیند یا جریمه‌ام می‌کنند و یا باید سین جیم ‌شوم. جارو را محکمتر در دست گرفت و به سمت پاکت حرکت کرد.چند قدم به وسط بزرگراه مانده خم شد و پاکت را برداشت. شبه سفیدی ناگهان به او برخورد کرد...
ترافیک، بزرگراه را بند آورده بود. ماشین‌ها نمی‌توانستند حرکت کنند. بچه‌ها از توی ماشین‌هایشان به وسط بزرگراه اشاره می‌کردند. جنازه بی‌جان رُفتگر وسط بزرگراه افتاده بود. کمی آن‌طرف‌تر باد پاکت خالی چیپس را آهسته تکان می‌داد.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.