۱۷ تیر ۱۳۹۶ - ۲۱:۱۴
کد خبر: 545444

گزارش از شخص

رازی که »دی ان ای» شهید گمنام فاش کرد

آزمایش ژنتیک ، هویت شهید گمنام – ابوالفضل رفیعی - را مشخص کرد

قدس / مجید تربت زاده : گاهی « دی ان ای» می شود مأمور خداوند تا دست مان را بگیرد و ما را برساند به گمشده مان. ما را که سالهاست خودمان در هیاهوی سیاست ، در زرق و برق اقتصاد و در قیل و قال زندگی گم شده ایم و گمان می کنیم این شهیدان هستند که در گذر زمان گم شده اند. دو روز پیش «دی ان ای» دست مان را گرفت و برد دانشگاه فردوسی مشهد ،کنار مزار شهیدگمنام. کنار تنها نشانی که از یک شهید داشتیم و نداشتیم. دو روز پیش ، مولکول «دی ان ای» مأمور خداوند شد تا با خودش دهها صفت و ویژگی چون مردانگی ، غیرت ، مظلومیت و ... را به عنوان سند و مدرک بیاورد و پیش رویمان بگذارد. «دی ان ای» زیر بار آن همه اطلاعات ژنتیکی سردارشهید ، انگار خمیده بود ، درهم پیچیده بود و چه نفس راحتی کشید وقتی امانت 34 ساله را زمین گذاشت... .

رازی که »دی ان ای» شهید گمنام فاش کرد

گمنامش کردیم

نامش را 29 سال پیش گم کرده بودیم ، نشانش را گم کرده بودیم ، حال و هوایش را گم کرده بودیم و چه بسا داشتیم راهش را هم گم می کردیم . اردیبهشت سال 91 ، استخوانهای بی پلاکش را به خاک های دانشگاه«فردوسی» امانت دادیم ،گمنامش کردیم غافل از اینکه سردار «ابوالفضل رفیعی» با همه گمنامی اش در این عالم خاکی ، جایی آن بالاها برای خودش نام و نشان و شهرتی دارد. حالا و 5 سال پس از گمنامی اش ، 34 سال پس از بی نشان بودنش «دی ان ای»  نام ، نشان و شهرت آسمانی اش را به زمین آورد تا حواسمان باشد ، نام آورترین آدمهای معاصر را ، با دست خودمان گمنام و فراموش نکنیم.

پسر هشتم

7 پسر پیش از او به دنیا آمده بودند. هیچکدام اما عمرشان به دنیا نبود. میان خواب و بیداری ، انگار به مادر الهام شده بود: « می خواهی زنده بماند نامش را «ابوالفضل» بگذار»! مادر رؤیایش را جدی نگرفته بود یا لابلای درد و اضطراب تولد هشتمین پسر ، فراموشش کرده بود.برای پسر هشتم هم نامی انتخاب کرده بودند و بعدها که بیماری او را تا حوالی مرگ برده بود ، مادر به یاد رؤیایش  و نام «ابوالفضل» افتاده بود. پسر هشتم ، سال 1334 در روستای «سیچ» جایی اطراف شهر «کلات» به دنیا آمد و 8 ماه بعد پدرش را از دست داد .«ابوالفضل»  6 ساله بود که خانواده به مشهد آمدند تا با عمویشان زندگی کنند.

برگرد مشهد

نوجوانی اش به کار در مزارع کشاورزی و یا کار فصلی در کارخانه قند و ... گذشت. عمویش روحانی بود و «ابوالفضل» را در 15 سالگی در مدرسه علمیه «محراب خان» ثبت نام کرد. طلبه جوان اگرچه 7 سال بعد به کسوت روحانیت درآمد اما به درس و مدرسه بسنده نکرد. جوش و خروش انقلاب اغاز شده بود و «ابوالفضل» دل را زده بود به دریای مبارزه و آرام و قرار نداشت. با پیروزی انقلاب به قم رفته بود و شده بود از جمله محافظان خانه امام«ره». وقتی هم امام «ره» به تهران رفت ، پاسداران شهرستانی را به شهرهایشان برگرداندند. گریه کرده بود و اصرار که: آقا! نمی خواهم از درِ خانه شما بروم... امام«ره»  با مهربانی گفته بودند: ابوالفضل! مشهد بیشتر به تو نیاز دارند... .

پای پرواز

روزهای پیش از انقلاب و جنگ و گریزهایش ، مدتی در افتادن با ضد انقلاب و قاچاقچی ها و بعدها کردستان و سختی هایش از «ابوالفضل» روحانی خوش صحبت و مهربان دیروز ، رزمنده ای ساخته بود در قد و قامت یک فرمانده. از کردستان گفتند برو به جبهه های جنوب. تازه فرمانده گردان شده بود که عملیات فتح المبین اغاز شد. خطوط دفاعی دشمن راکه شکستند ، متوجه شد پایش بدجوری آش و لاش شده است. نیروهایش را با تازه نفس ها جایگزین کرد و خودش در منطقه ماند. آنقدر که پای مجروح کار دستش داد. با اصرار بستری اش کردند. وقتی احساس کرد روبراه شده دوباره به منطقه برگشت... این بار پای دردسر ساز، عفونت کرد. توی بیمارستان ، پزشکان جلسه گذاشتند و رأی دادند که باید هرچه سریعتر از زیر زانو قطعش کنند. پایی که قرار بود بال پروازش بشود ، حالا داشت از دست می رفت. دست به دامان صاحب اسمش شد. شب را به توسل گذراند و صبح قبراق و پنهانی از بیمارستان گریخت. عفونت هم مدتی بعد دست از لجاجت برداشت تا «ابوالفضل» برای پرواز آماده شود.

دعا کنید

به این و آن ، آنهایی که خوب می شناختندش گفته بود دعا کنید کنار «علقمه» شهید شوم...مثل حضرت ابوالفضل (ع) . حتی به نیروهایش ، به بسیجی هایی که عاشقشان بود. فرمانده بارها آمده بود ، با بچه ها نشسته بود ، غذا خورده بود ، در چادرشان خوابیده بود، برایشان روضه حضرت ابوالفضل(ع) خوانده بود ، طلب حلالیت و شفاعت کرده بود از آنهایی که تحت فرمانش بودند و دست آخر خواسته بود دعا کنند کنار «علقمه» شهید شود. دعا کنند مفقود الاثر شود ، دعا کنند ... .

کافی است به خدا چشمک بزنم

 سر صبحانه شوخی اش گرفته بود. به بیسیم چی اش گفت:  «پارسایی» اگه دنبال شهادتی با من نگرد... منو که می بینی حالا حالا ها کار دارم...باید تا «جولان» بروم... البته برای ما شهادت کاری ندارد ، کافی است یک اشاره بکنیم ، یک چشمک به خدا بزنیم ... ».  همان شب عملیات «خیبر» آغاز شد . نیرو ها نزدیک دجله زمینگیر شده بودند. قرار شد عده ای بروند برای کمک و هدایت نیروها. «ابوالفضل» آماده شد. فرمانده لشکر اما مخالفت کرد که : جانشین فرماندهی لشکر باید همینجا بماند! اصرار کرد... اصرار کرد آنقدر که «مرتضی قربانی» راضی شد به رفتنش. شوخی های صبح یادش رفته بود. توی راه کنار گوش «عباس پارسایی» زمزمه می کرد ، دعا کن به علقمه که رسیدم شهید شوم...

12 اسفند 1362

 ... «پارسایی» نگران بود. نگران اینکه خودشان هم داشتند می افتادند توی محاصره... از «ابوالفضل» عقب افتاده بود...خودش را رساند و کنار گوشش گفت : یعنی ممکنه اسیر بشیم؟ «ابوالفضل» توی آن معرکه هم مهربانی را فراموش نمی کرد. برگشت... با مهربانی خندید...خنده هنوز فرصت نکرده بود توی تمام صورتش پهن بشود که گلوله آمد ، «پارسایی» صدای یاحسین (ع) را شنید و بعد متوجه افتادن «ابوالفضل» شد. گلوله کلاه آهنی را سوراخ کرده و از آن طرف بیرون زده بود. سوراخ دومی وحشتناک بود... و حشتناک تر از آن خونی که از سر «ابوالفضل» می جوشید... صدای نفربرهای عراقی نزدیک و نزدیک تر شد...«ابوالفضل» نزدیک «علقمه» همانطور که خواسته بود به خدا چشمک زد ... «پارسایی» همه مدارک همراه او و خودش را از بین برد...کالک و نقشه عملیات را که ابوالفضل زیر پیراهنش مخفی کرده بود از بین برد... پیکر «ابوالفضل» اما همانجا ماند... ماند برای 29 سال بعد که گمنامی اش به وطن برگردد... 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.