مسئله، مسئله جنگ نرم بود. بنی امیه سال‌ها پس از پیامبر(ص)، وقتی در جنگ و رویارویی آشکار با علی(ع) راه به جایی نبردند، جنگ نرم را آغاز کردند.

مجید تربت‌زاده/

مسئله، مسئله جنگ نرم بود. بنی امیه سال‌ها پس از پیامبر(ص)، وقتی در جنگ و رویارویی آشکار با علی(ع) راه به جایی نبردند، جنگ نرم را آغاز کردند. تبلیغ و هجوم فرهنگی آن‌ها فقط به همین محدود نشد که امیرالمؤمنین را بر منبرهای شام، لعن و نفرین کنند. در دوران امامت حسنین(ع) هم تا توانستند با تبلیغ و حدیث و روایت‌سازی، اهل بیت و شیعیانشان را شورشی جا زدند و برای خودشان وجاهت و مشروطیت تراشیدند. خیلی از آن‌ها را که با روایت و حدیث جعلی تسلیم نمی‌شدند، با پول و وعده مقام فریفتند و یا دهانشان را بستند. حاصل سال‌ها تبلیغ و ترویج سبک زندگی و اسلام جعلی بنی‌امیه، رخوت و سستی حیرت‌انگیزی بود که بر جامعه سایه انداخت، برخی را به چاه تردید انداخت و خیلی‌ها را به کنج عزلت، رفاه‌طلبی، مصلحت‌اندیشی و... کشاند. آن قدر که حتی از نگاه کردن به صحنه این جنگ نرم و جنگ سختی که در ادامه آن داشت در می‌گرفت، اِبا داشتند چه برسد به اینکه به تشخیص و تمیز حق از باطل بیندیشند.

حکایت بی‌دل و دماغ شدن

البته همه چهره‌های حاضر در صحنه کربلا در نوع خودشان شگفتی‌ساز بودند اما با توجه به مقدمه‌ای که بالاتر گفتیم، شگفتی‌سازی «زهیربن قین» حکایت جالب‌تر و شنیدنی‌تری دارد. مردی که تقریباً عمری را دور از اهل بیت(ع) و جدا از شیعیان زیسته بود و فکر می‌کرد دل خوشی از این جماعت ندارد، همه تبلیغات و جار و جنجال بنی‌امیه اگرچه تأثیر کمی رویش گذاشته بود اما حوصله و دل و دماغ نگریستن به صحنه رویارویی حق و باطل را نداشت و این اواخر تبدیل شده بود به کسی که از واقع شدن بر سر دوراهی‌ها یا چندراهی‌های مختلف وحشت دارد. بنابراین خود را از همه معرکه‌ها کنار کشیده و سعی می‌کرد جلو چشم هیچ‌کدام از دو طرف ماجرا پیدایش نشود.

گروهی ار هم‌قبیله‌ای‌هایش که در سفر با او همراه بودند، روایت کرده‌اند که: «ما با زهیر بن قین از مکه بازمی‌گشتیم... در راه همزمان با حسین(ع) و همراهانش طی طریق می‌کردیم، هرگاه امام در منزلی فرود می آمد، ما عمداً در جای دیگر منزل می‌کردیم تا با او و یارانش چشم در چشم نشویم...».

آرامش پیش از توفان

بزرگ قبیله، از آدم‌های خوشنام کوفه، با سابقه در جنگ و جهاد و حتی بر اساس برخی اسناد شاید افتخار حضور در میادین جنگ زمان پیامبر(ص) را هم داشت. آن قدرها هم شم سیاسی و نظامی داشت که بداند سرنوشت کسانی که کنار حسین(ع) و طرفدارانش بمانند به کجا ختم خواهد شد. آدم کم‌نام و نشان و راه گم کرده‌ای هم نبود که بر حسب اتفاق در مسیر کاروان امام قرار گرفته، در رودربایستی مانده و بی دست و پا و بی‌اراده پیوسته باشد به یاران نوه پیامبر(ص). تنها مشکلش این بود که در جریان کشته شدن خلیفه سوم، حیله و تبلیغات امویان را باور کرده و فکر کرده بود شاید علی(ع) هم دخالتی در ماجرا داشته است. همین سبب شده بود راهش را از دو طرف جدا کرده و سرش را گرم زندگی خود کند. حالا هم که کار بنی امیه و امام(ع) بالا گرفته بود، لابد دوست نداشت آرامش زندگی و عبادت و سفر حج را برهم بزند و خودش را به دردسر بیندازد. اصلاً خلوت‌گزیده را به تماشا چه حاجت است؟ بگذار دو طرف سنگ‌هایشان را با هم وابکنند و «زهیر» هم بر سر دین و ایمان خود باقی بماند. عافیت‌طلب نبود اما فراز و فرود این همه سال‌ و دوراهی‌هایی که تجربه کرده بود، انگار دل و دماغ هیچ کاری را برایش باقی نگذاشته بود.

با اخم رفت

خستگی راه، بیابان‌های بی آب و علف و بدون سایه و سرسبزی و سایه‌های مختصری که پشت سر و پیش روی کاروان بود، آن‌قدر فریبنده به نظر می‌رسید که زهیر و همراهانش با اینکه می‌دیدند حسین(ع) و یارانش آنجا بار گشوده و خیمه زده‌اند، لاجرم به محض رسیدن، بار و بندیل‌ها را باز کرده و به قول قدیمی‌ها رحل اقامت افکندند. جز خنکای سایه و آب که اینجا اندکی پیدا می‌شد، همه چیز داشتند و نیاز نبود برای چیزی، متوسل به کاروان و خیمه‌های همسایه شوند.

تازه پای سفره ناهار نشسته بودند و طعم غذا و استراحت را مزه مزه می‌کردند که فرستاده‌ای رسید. وقتی خودش را معرفی کرد که از سوی حسین بن علی(ع) آمده است، بیش از همه سگرمه‌های زهیر توی هم رفت! تهِ دلش می‌دانست که پیک سعادت آمده و دارد در خانه اقبالش را می‌کوبد، لجاجتی که این همه سال به خرج داده بود اما نمی‌گذاشت اخم‌هایش از هم باز شوند. نگاهش را از درگاه خیمه دزدید و سرش را با لقمه‌ای که در دست داشت گرم کرد. فرستاده حسین(ع) با صدای بلند گفت: سلام بر زهیر بن قین... آمده‌ام بگویم که ابا عبدالله تو را می‌خواند... گویا صحبتی با تو دارد... افراد حاضر بر سفره حیرت‌زده شدند... چند نفری حتی لقمه‌ها از دستشان افتاد... زهیر هم لقمه به دست مانده بود... نه به فرستاده حسین(ع) نگاه می‌کرد و نه پاسخی می‌داد... سکوت که طولانی شد، همسرش به حرف آمد: «سبحان الله...زهیر! پسر رسول خدا تو را به حضور پذیرفته... دعوتت کرده... چطور دلت می‌آید سر باز بزنی؟ اصلاً درنگ در چنین مواقعی جایز است؟ برخیز مرد...»! زهیر لقمه را انداخت... دست و دهانش را پاک کرد، با همان اخم و تردید سنگین، رفت تا ببیند فرزند علی(ع) چه برای گفتن دارد؟

گل از گلش شکفت

باید چیزی در وجودش می‌داشت. باید آهنی در وجودش می‌بود که جاذبه دوست داشتنی امام آن را جذب کند. زهیر و گذشته‌اش، زهیر و ایمانش، با همه دلخوری‌های سیاسی و اعتقادی، هنوز در وجودش آن‌قدرها از مردانگی، شرافت و دینداری مانده بود که با دیدن حسین(ع) بتواند عطر نبوت و شمیم اهل بیت(ع) را استشمام کند. همین برایش کافی بود. همین می‌توانست حجت ایمان دوباره‌اش بشود. چه برسد به اینکه دو زانو برابر امام(ع) بنشیند، به سخنانش گوش بدهد و جسم و جانش را زیر این باران شنیدنی و زیبا بشوید. تاریخ چیزی از سخنان رد و بدل شده میان امام(ع) و زهیر ننوشته است. اصلاً شاید سخن چندانی هم رد و بدل نشده باشد. اصلاً شاید فقط یک دیدار کوتاه لازم بود که زهیر به یقینی ناب برسد. وگرنه چطور می‌شود که مرد اخمو و شاید غضبناک قبیله، چند دقیقه بعد، انگار گل از گلش شکفته باشد، سرحال و قبراق، خندان و شادمان برگردد و بگوید: «من تصمیم گرفته‌ام همراه حسین(ع) بروم و با تمام وجود از او محافظت و جانم را فدایش کنم... هر کس دوست دارد راه خدا را برگزیند، با من همراه شود و به حسین(ع) بپیوندد، در غیراین صورت، این آخرین دیدار ما خواهد بود و من، همه شما را به خدا می‌سپارم».

خاطره‌ای دور

آخرین بندهای تعلق به دنیا را از پایش باز می‌کند. اموالش را می‌بخشد، همسرش را که سبب خیر شده آزاد می‌گذارد، طلاقش می‌دهد تا زن خیرخواه مجبور نباشد پای عهد و پیمان زن و شوهری مشقت حضور در صحنه کربلا را تحمل کند، آن‌قدر شیفته حسین(ع) شده که پرِ همسر را باز می‌کند، مبادا علاقه و عشق به او، پایش را در همراهی با حسین(ع) سست کند... پا به راهی گذاشته که به هیچ قیمتی حاضر به بازگشت از آن نیست. خیمه‌ها را جمع می‌کند و نزدیک اردوگاه یاران حسین (ع) دوباره برپایشان می‌کند. همین قدر نزدیک بودن به حجت خدا هم غنیمت است.

از این مرحله به بعد، زهیر دیگر آن زهیر گوشه نشین و فراری از هیاهو نیست. دوست دارد عقب ماندگی‌های این چند سال را در همین روزهای پیش رو جبران کند. لحظه‌ای از حسین(ع) غافل نمی‌شود. با شیرینی تمام، خاطره‌ای قدیمی را برای دوستانش تعریف می‌کند:« در معیت رسول خدا(ص) از جنگ بازمی‌گشتیم و از پیروزی و غنیمت‌هایی که نصیبمان شده بود بال درآورده بودیم...سلمان فارسی رسید و گفت آیا بابت غنایم خوشحالی می‌کنید؟ گفتیم: آری... سلمان گفت: شادمانی‌تان را بگذارید برای روزی که افتخار جنگیدن کنار سرور و آقای جوانان بهشت نصیبتان می‌شود... من امروز این افتخار و شادمانی نصیبم شده است...».

آن‌هایی که خاطره زهیر را شنیدند، در روزهای بعد از ایثار و فداکاری‌اش در صحنه نبرد، از اینکه هنگام نمازجماعت حاضر شد خودش را سپر تیرهای دشمن کند، از اینکه فرماندهی جناح راست سپاه به او واگذار شد و از اینکه بعد شهادتش امام(ع) بر بالینش آمد و گفت: «ای زهیر! خداوند تو را از رحمتش دور نگرداند و قاتلانت را لعنت کند» حیرت نکردند. زهیر با یک نگاه، با یک کلام امام(ع) همه شک و تردیدهایش را شسته بود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.