قصه چشم انتظاری تو سید، یک پایانِ باز هم دارد. همانی که «پری خانم» صدایش می‌کردی دو سال پیش، عمرش را... کاش لااقل می‌شد نامه‌ای بنویسی و دوباره آن‌طور که دوست داشت، صدایش کنی

تو بازخواهی گشت «موسی» / مروری بر کتاب «هفت روایت خصوصی از زندگی امام موسی صدر» به بهانه چهل و پنجمین سالگرد ربوده شدن او

امروز اگر بودی چندساله می‌شدی؟ نوشته‌اند نیمه خرداد 1307 در محله چهارمردان قم به دنیا آمدی. با این حساب می‌شد امسال نوه‌هایت روی کیک تولدت، 95 شمع روشن کنند. بعد، تو که کیک را می‌دیدی، خنده‌ات می‌گرفت که چطور با این سن و سال باید این همه شمع را فوت کنی. از 10 می‌شمردی و می‌آمدی پایین و همان‌طور که میوه‌های دلت را در آغوشت جا می‌دادی، می‌گفتی که همه‌شان باید در فوت کردن شمع‌ها کمکت کنند.

تو باید می‌بودی «موسی». الآن 45 سالی می‌شود شیرینی بودنت را فقط می‌‍شود با مرور خاطراتت، لبخندهایی که روی چهره دلنشینت می‌نشست، حس کرد. البته برایِ خیلی از ما جوان‌ترها که بعد از ماجرای پر رمز و راز ربایش تو، پا به این دنیا گذاشتیم، سطور کتاب‌ها تنهای جایی است که می‌توانیم نسیم عطرِ حضورت را از لابه‌لای خاطراتت بشنویم.

بعضی‌هامان هم ندیده، عاشقت شدیم و آن‌قدر تعریفت را شنیدیم که شال و کلاه کردیم و آمدیم لبنان تا خودمان از نزدیکانت از تو بشنویم. «حبیبه جعفریان» یکی از همین‌ها بود که آمد در جمع خانواده‌ات و با ذوق و شوق پای خاطراتشان از تو نشست. خودش در کتابش از تو یعنی «هفت روایت خصوصی از زندگی امام موسی صدر» این‌طور نوشته:«بروم لبنان؟ این تنها نقطه‌ای بود که در آن تردیدی نداشتم. یقین داشتم که می‌خواهم بروم لبنان و با این آدم‌ها حرف بزنم، ولی بقیه‌اش چی؟ امام موسی صدر تا آن موقع برای من چشم‌هایی رنگی، قدی بلند و عمامه‌ای مشکی در عکسی دسته جمعی بود که حتی یادم نمی‌آمد کی و کجا دیده‌ام. کسی که در ذهن من گاهی همان محمد باقر صدر بود که توی عراق با خواهرش بنت‌الهدی صدر شهید شده بود...حالا قرار بود درباره امام موسی صدر کتاب بنویسم؛ آیا می‌توانستم؟ ... می‌دانستم باید بروم. شب، بعد از شام به مادرم و بابا گفتم این طور شده و چنین کاری به من پیشنهاد شده و باید یک ماه بروم لبنان. نگرانی دوید توی صورت مادرم، اما نگفت نرو. مادرم شیرزنی است برای خودش. پدرم پرسید: «باید بروی لبنان؟» گفتم: «آره بابا. برم؟» گفت:« برو دخترم. برای این سید اگر باشد برو».

«سید» عنوان بهتری است برای خطاب کردنت. راستی خبری از ته‌تغاری خانه‌ات داری؟ ملیحه را می‌گویم. از دلتنگی‌اش برای تو با خانم جعفریان چیزهایی گفته که باید بشنوی. مثل اینکه خیلی وقت است به خوابش نمی‌روی. از وقتی که بزرگ شد و قد کشید. ببین چه می‌گوید:« من تازه  هفت‌ساله شده بودم. مامان می‌گوید مراقب بوده کسی جریان را به من نگوید، ولی من از وقتی یادم می‌آید، بابا نبود. یعنی می‌دانستم بابا نیست. سنم که کمتر بود، خوابش را می‌دیدم؛ یعنی نمی‌دانم خیال می‌کردم یا... چرا... خوابش را می‌دیدم، ولی از وقتی بزرگ شده‌ام دیگر خواب نمی‌بینم. شاید آدم بدی شده‌ام. شاید هم تصویرهای بچگی در ذهنم کمرنگ شده؛ چون تنها چیزهایی که از بابا یادم هست، مال بچگی‌ام است».

قصه چشم انتظاری تو سید، یک پایانِ باز هم دارد. همانی که «پری خانم» صدایش می‌کردی دو سال پیش، عمرش را ...کاش لااقل می‌شد نامه‌ای بنویسی و دوباره آن‌طور که دوست داشت، صدایش کنی. 43 سال منتظر بود تا جانش دوباره او را این‌طور صدایش کند. راستی یادت هست اولین باری را که رفتی نجف درس بخوانی و پروین خانم در قم مانده بود. بیا و ببین حبیبه جعفریان چطور دلتنگی‌های عاشقانه‌ات را روایت کرده: «بار اولی که آقا موسی رفت نجف درس بخواند و او قم مانده بود، هر دو سه روز یک بار نامه می‌داد و اگر او نمی‌توانست جواب بدهد، دوباره نامه می‌داد که نامه شما نرسیده پری خانم.... چیزی شده؟ همیشه هم او برای آقاموسی «پری خانم» بود. «پری جان» یا «پری خانم».

پری خالی هیچ وقت نبود. همان طور که او «آقا موسی» بود همیشه یا «آقای صدر». همین‌ها را دوست داشت. همین‌ها پای این مرد با همه سختی‌هایش نگهش داشت و همین‌ها او را تا الان نگه داشته».

می‌بینی سید! 43 سال انتظار شنیدن «جان گفتن» تو بود که به پروین خانم جانِ داده بود. این را همه فهمیده بودند و خودِ پری خانم هم همه جا گفته بود.

«ام غیاث» را خاطرت هست؟ همانی که در اولین دیدار، زبانش به «سید» چرخید و تو را این‌طور صدا زد. می‌گوید روزی که به دعوت شوهرش «ابوغیاث» به خانه‌شان پا گذاشتی، بلاتشبیه در نظرش امام علی(ع) آمده بود. چه چیزی تو را به علی(ع) شبیه کرده بود؟ نکند همان که وقتی پای سفره‌ای میهمان می‌شدی، به غذای ساده‌ای چون گوجه و بلغور بسنده می‌کردی. شاید بی‌تعارفی‌ات یا بهتر بگویم بی‌تکلفی‌ات. شاید هم همین چهره آرام و همیشه خندانت که در خاطر شیعیان لبنان نقش بسته.

راستی سید، یادت هست هر وقت کسی در بیروت گم می‌شد، سراغ تو را می‌گرفتند و کوبه درب خانه‌ات را می‌کوبیدند. هر کس بلا و گرفتاری برایش پیش می‌آمد، همه نشان خانه تو را به او می‌دادند. ام غیاث برایت تعریف کرده بود که یک‌بار نبودی و به خانه‌ات زنگ زدند و شیخ محمد یعقوب تلفن را جواب داد و بعد که گوشی را گذاشت گفت:« اگر ما یک روز گم شویم، چه کسی سراغمان را می‌گیرد؟». نیستی که ببینی با وجود گذشت 45 سال از نبودنت، همه سراغ تو را می گیرند. سراغِ تو و شیخ محمد یعقوب و عباس بدرالدین. تو نیستی ولی خاطراتت هست، چشم انتظارانت هستند و پیِ یک خبر تازه از تو می‌گردند. تو فراموش نمی‌شوی. قرار هم نبوده در هزار تویِ فرضیه‌ها و احتمالات فراموش شوی. حرف همه ما خطاب به تو همین یک جمله است که  «تو بازخواهی گشت موسی!»

پارسا نیکوکار 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.