۱۹ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۲:۵۸
کد خبر: 913784

زن عراقی روستایی چشم‌ها و پیشانی‌ام را چند بار می‌بوسد و چیزهایی می‌گوید، ناخودآگاه قلبم فشرده و اشکم سرازیر می‌شود:«خدایا! ما که اینجا غریب و غریبه‌ایم؛ ما را چه کسی این همه عزیز کرده است؟»

ما را چه کسی این همه عزیز کرده است؟

مرد چهارشانه و جاافتاده عراقی که ما از مشایه تحویل گرفته تا شب را در خانه‌اش مهمان باشیم، دو سه بار در طول مسیر تلفن می‌زند و از آن طرف خط به وضوح صدای یک زن شنیده می‌شود. به گمانم به اهالی خانه‌اش خبر می‌دهد که دست پر برخواهد گشت. بعد از آنکه سوار بر ماشین «ابوسلمان» نیم ساعتی از جاده نجف به کربلا دور می‌شویم، نور روستا بالاخره به چشم می‌آید. ابتدای ورودی روستا یک میز پلاستیکی گذاشته‌اند، روی میز، یک کلمن و چند ظرف است و دور و برش لیوان‌های پلاستیکی ریخته و بالای سرش را با چند سیاهه و پرچم، سایه‌بان زده‌اند. به نظرم در روشنایی روز، بچه‌های روستا پشت این میز شربت می‌دهند؛ اما اینجا دست کم بیست کیلومتر تا جاده فاصله دارد، از خودم می‌پرسم چقدر احتمال دارد چند زائر از اینجا رد شوند و از آنها شربت بگیرند.

راننده همان اوایل روستا ترمز می‌کند، بی آنکه چیزی بگوید پیاده می‌شود و می‌رود توی یک خانه قدیمی. گرچه وقتی من و سه همسفر دیگرم دعوتش را پذیرفتیم و بدون هیچ سوالی همراه او شدیم، انگار که بیشتر از چشم خود به او اعتماد کرده‌ایم، اما هنوز جایی در انتهای ذهنم یک ترس ناخودآگاه، سایه انداخته و یقه افکارم را گرفته است. ترس از اینکه چرا و چطور خود را به کسی که نمی‌شناسیم امانت داده‌ایم؟

با توقف ابوسلمان در ورودی روستا، یک بار دیگر دست و پایم را گم می‌کنم. می‌خواهم ترسم را با احمد، مرتضی و محدثه که امسال با آنها راهی زیارت اربعین شده‌ام در میان بگذارم که مرد عراقی سمت ما برمی‌گردد. با یک دست چند نان را لای یک تکه پارچه پیچیده شده گرفته و با دست دیگر مشمایی پر از سیب را با خودش می‌آورد. این اتفاق دو بار دیگر تکرار می‌شود. ابوسلمان جلوی خانه‌ای می‌ایستد و با یک کیسه و قدری خوراکی برمی‌گردد. او در این رفت و آمدها راه نمی‌رود، تقریباً می‌دود؛ ساعت نزدیک ۱۱ شب شده و انگار عجله داشته باشد هرچه زودتر ما را به مقصد برساند.

بوی نان تازه روستایی ماشین را پر کرده و جلوی پای احمد که روی صندلی کمک راننده نشسته، تقریباً جایی نمانده است. احمد سرش را ریز برمی‌گرداند و می‌گوید: «بچه‌ها! من خجالت می‌کشم… هیچ‌وقت این قدر از اینکه مهمان کسی شده باشم شرمنده نبودم… آخر من اصلاً کی باشم که روستایی‌ها برایم دست به دست هم بدهند و ضیافت راه بیندازند؟ آن هم روستایی در عراق! کاش همان مشایه هر کدام‌مان گوشه یک موکبی چند ساعت استراحت می‌کردیم. کاش نمی‌آمدیم… آدم شرمنده می‌شود. من خیلی خجالت می‌کشم». در جوابش کسی چیزی نمی‌گوید، دو دل شده‌ایم که آمدن‌مان کار درستی بوده یا نه. از میان جمع فقط ابوسلمان است که کبکش خروس می‌خواند. انگار که در قرعه‌کشی بانک برنده شده باشد، عزیزش از اسارت برگشته باشد، یا مثل کسی که بعد از سال‌ها خدا به او فرزندی داده باشد، هیجان‌زده است.

در قلب روستای ناشناس به خانه مرد عراقی می‌رسیم. باز هم ابوسلمان اجازه نمی‌دهد دست به کوله‌ها بزنیم. با صدای بلند صدا می‌زند: «سلمان!» و پسرش بیرون می‌آید و سلام می‌کند و بدون معطلی وسایل‌مان را داخل می‌برد، انگار که روال هر روزش این باشد. خانه‌شان دیوارهای سیمانی و در فلزی سه لنگه قهوه‌ای رنگی دارد و حیاطی کوچک که یک نخل گوشه‌اش خودنمایی می‌کند. بعد از در حیاط سمت راست یک اتاقک که در ندارد و یک پارچه کهنه را جای در آویزان کرده‌اند. دو قدم آن طرف تر هم یک در فلزی که نیمه بالایش شیشه‌ای است. باید سرویس بهداشتی باشد. از در خانه که رد می‌شویم در واقع مستقیم پا در آشپزخانه گذاشته‌ایم.

آشپزخانه‌شان یک اتاق مستطیلی حدوداً هشت متری است که با کابینت‌های فلزی سبز و سفید ناهمسان دور تا دورش پر شده است. از آشپزخانه به اتاق بعدی دو در دارد. در که نه؛ پارچه‌ای کلفت و سنگین از آن آویزان شده که از پتو چیزی کم ندارد. غیر ورودی اصلی و سرویس بهداشتی حیاط، در دیگری در این خانه نمی‌بینم. از ورودی پایین آشپزخانه دو زن، یکی پیر و دیگری میانسال و دخترکی جوان وارد می‌شوند و با لبخندهای گرمشان استقبالمان می‌آیند. باید همسر، مادر و دختر ابوسلمان باشند.

با خانم‌ها روبوسی می‌کنم. به مادر ابوسلمان که می‌رسم، چشم‌ها و پیشانی‌ام را چند بار می‌بوسد و همانطور که به عربی چیزهایی می‌گوید مدام دست‌های چروکیده و خشکش را روی صورتم می‌کشد. نوازش‌هایش من را یاد مادربزرگم در روستاهای خراسان می‌اندازد که وقتی بعد از ماه‌ها دوری و دلتنگی سراغش می‌روم، یک نفس قربان صدقه‌ام می‌رود. ذره‌ای از ترسی که توی جاده وجودم را گرفته بود باقی نمانده، آرام و غرق در محبتم. از این همه شباهت رفتار زن غریبه روستایی در عراق و مادربزرگم، ناخودآگاه قلبم فشرده و اشکم سرازیر می‌شود: «خدایا! ما که اینجا غریب و غریبه‌ایم… ما را چه کسی این همه عزیز کرده است؟!»

زینب رجایی

منبع: خبرگزاری مهر

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.