کمیته استقبال فکر همه چیز را کرده بود. از گروه سرودی که باید در فرودگاه برنامه اجرا کند تا تیمهای حفاظت، خودروهای بیسیمداری که در مسیر، رفتوآمد و اوضاع را لحظه به لحظه گزارش کنند... و در نهایت مدرسه «رفاه» که قرار بود محل اسکان باشد.
همه چیز باید طبق برنامه پیش میرفت... اما «بلیزر» و سرنشینانش تا چشم باز کردند خودشان را میان مردمی دیدند که سرازپا نمیشناختند... همان لحظه معلوم شد احتمالاً کنترل اوضاع از دست گردانندگان کارها خارج میشود... موج جمعیت داشت بلیزر را با خودش میبرد...!
۳۳ کیلومتر
۳۰ دیماه ۵۷ فکر تشکیل کمیته استقبال همزمان به ذهن شهید مطهری و شهید بهشتی رسید. گویا از پاریس تماس گرفته بودند که امام(ره) برخلاف توصیهها و هشدارهای مختلف، تصمیم دارد به تهران بیاید و چیزی هم جلودارش نیست. شهید مطهری حاج محمدصادق اسلامی را خبر کرده و او هم با اسدالله بادامچیان تماس گرفته بود که خودش را برساند... باید فکری برای تشکیل کمیته استقبال کرد! دو سه ساعت بعد پنج نفر در خانه شهید مطهری جمع شده، بعد از مشورت قرار شده بود با شهید بهشتی تماس بگیرند. او هم گفته بود اتفاقاً دارد با گروهی از دوستان در همین باره حرف میزند. نیمه شب یا صبح سحر، خانه بهشتی تقریباً شده بود هسته اولیه کمیته استقبال.
۳۳ کیلومتر
۳۰ دیماه ۵۷ فکر تشکیل کمیته استقبال همزمان به ذهن شهید مطهری و شهید بهشتی رسید. گویا از پاریس تماس گرفته بودند که امام(ره) برخلاف توصیهها و هشدارهای مختلف، تصمیم دارد به تهران بیاید و چیزی هم جلودارش نیست. شهید مطهری حاج محمدصادق اسلامی را خبر کرده و او هم با اسدالله بادامچیان تماس گرفته بود که خودش را برساند... باید فکری برای تشکیل کمیته استقبال کرد! دو سه ساعت بعد پنج نفر در خانه شهید مطهری جمع شده، بعد از مشورت قرار شده بود با شهید بهشتی تماس بگیرند. او هم گفته بود اتفاقاً دارد با گروهی از دوستان در همین باره حرف میزند. نیمه شب یا صبح سحر، خانه بهشتی تقریباً شده بود هسته اولیه کمیته استقبال.
روز بعد اولین جلسه کمیته استقبال در اطراف مسجد قبا تشکیل شد. جریانها و گروههایی مثل روحانیت، مؤتلفه، بازار، انجمن اسلامی معلمان، نهضت آزادی، جبهه ملی و... که قرار بود در تشکیل کمیته استقبال مشارکت داشته باشند، دعوت شدند تا اعضای اصلی و فرعی و رابطان هرکدام تعیین شوند. قرار شد محل کمیته هم به مدرسه «رفاه» منتقل شود که هم بزرگتر است و هم میشود آن را به محل اقامت موقت امام(ره) تبدیل کرد. روزهای بعد نحوه تدارکات مشخص شد، روی برنامههای مختلف بحث کردند، جنبههای مهم امنیتی و حفاظتی مطرح شد و در نهایت هم محمد بروجردی را خبر کردند تا تیمهای حفاظت را تشکیل دهد. چند روزی مانده به ورود امام(ره) کلیت برنامه استقبال و همچنین مسیر حرکت و حدود ۶۵ هزار نیرویی که باید در فاصله ۳۳کیلومتری فرودگاه تا بهشت زهرا، انتظامات را به عهده میگرفتند مشخص شده بود.
شلوغی سالن فرودگاه و ازدحام جمعیتی که اجازه ورود گرفته بودند بهخیر گذشت. فقط چند نفری از افراد مسن از حال رفتند و اوضاع جوری شد که حرکت به سمت در خروجی از میان ازدحام غیرممکن شد. بنابراین امام(ره) و همراهان دوباره به باند فرودگاه برگشتند... بلیزر مخصوص هم ازمحلی که در نظر گرفته شده بود، راه افتاد و خودش را به باند رساند... دیر شده بود و امام(ره) داخل بنزی که نیروی هوایی آماده کرده بود، نشست.
شلوغی سالن فرودگاه و ازدحام جمعیتی که اجازه ورود گرفته بودند بهخیر گذشت. فقط چند نفری از افراد مسن از حال رفتند و اوضاع جوری شد که حرکت به سمت در خروجی از میان ازدحام غیرممکن شد. بنابراین امام(ره) و همراهان دوباره به باند فرودگاه برگشتند... بلیزر مخصوص هم ازمحلی که در نظر گرفته شده بود، راه افتاد و خودش را به باند رساند... دیر شده بود و امام(ره) داخل بنزی که نیروی هوایی آماده کرده بود، نشست.
رفیقدوست به زحمت و با کمک سیداحمد توانست امام(ره) را قانع کند که سوار بلیزر شود... دردسر بعدی با خروج از باند شروع شد... جمعیت هجوم آورده بودند... خدا میدانست در مسیر ۳۳ کیلومتری چه سرنوشتی انتظارشان را میکشید... درست همان ابتدای ورود به منطقه بهشت زهرا، بلیزر که همه راه را با دنده یک و دو، موج جمعیت را شکافته و آمده بود، صفحه کلاچ سوزاند و دیگر قدم از قدم برنداشت... ناچار هلیکوپتری که از قبل آماده شده بود تا بعد سخنرانی، امام(ره) را به محل اقامت ببرد وارد ماجرا شد و هرطور بود امام را به قطعه ۱۷ رساند... تقریباً ساعت ۵/۳ عصر بود که سخنرانی تمام شد... کار یک بار دیگر نزدیک بود از دست همه در برود... رساندن امام(ره) از وسط جمعیت به هلیکوپتر ممکن نشد... پرید و رفت... امام(ره) بدون عبا و عمامه به جایگاه سخنرانی برگشت... آمبولانسی از شرکت نفت را نزدیک جایگاه آوردند... بدون اینکه مردم متوجه شوند، امام(ره)، سیداحمد و ناطق نوری با آمبولانس از بهشت زهرا خارج شدند... چند دقیقه بعد هلیکوپتر آمبولانس را پیدا کرد... خلبان پرسید کجا برویم؟ جماران... این را سیداحمد گفت، خلبان اما معتقد بود آنجا دار و درخت زیاد است، کوهستانی است، نمیشود فرود آمد... نیروی هوایی... نه... ناطق نوری بیمارستان هزار تختخوابی را پیشنهاد کرد... فرود که آمدند و چشم دکترها و پرستارها به امام(ره) افتاد دوباره غلغله راه افتاد... به زحمت و با پژو یکی از پزشکان از بیمارستان خارج شدند... .
توی کمیته استقبال نگرانی موج میزد. اضطراب همه را کلافه کرده بود. خبرهای ضد و نقیض و شایعهوار هم داشت زیاد میشد. ساواک یا نیروهای وفادار به بختیار، امام(ره) را ربوده بودند وگرنه یکی دو ساعت پیش باید به مدرسه رفاه میرسیدند! با همه جا تماس گرفتند. نخستوزیری، ساواک، پلیس و... اما امام(ره) و دو همراهش انگار آب شده و به زمین رفته بودند! بالاخره ساعت ۵ و ۶ عصر وقتی که شاید خیلیها توی دلشان بارها به کشته شدن امام(ره) هم فکر کرده و بعد شیطان را لعنت کرده بودند، تلفن کمیته استقبال زنگ خورد. سیداحمد آن طرف خط بود...حواسش هم بود که قطعاً تلفن توسط ساواک شنود میشود...خواست که گوشی را به «حسین آقا» بدهد... الو... حسین آقا... ما منزل کسی هستیم که در بهشت زهرا بغل دست تو ایستاده بود!
از بیمارستان که خارج شده بودند، نیم ساعت بعد ناطق نوری یادش آمده بود که صبح اول وقت، پیکانش را در یکی از بن بستهای اطراف پارک کرده است. به دکتر گفته بودند نگهدارد. از پژو پیاده شده و سوار پیکان شده بودند. خیابانها خلوت بود. همه داشتند توی شهر دنبال امام(ره) میگشتند که عقب پیکان آبی رنگی نشسته بود و رانندهاش میپرسید: آقا کجا برویم؟ خانه ما خوب است؟ سیداحمد دوباره خوی جماران را برداشته بود. امام(ره) اما گفت بروید منزل آقای کشاورز. آدرسش را هم داد... جاده شمیران... خیابان اندیشه احتمالاً... پرسان پرسان و با هزار جور بدبختی خانه آقای کشاورز، داماد آیتالله پسندیده که برادر امام(ره) بود را پیدا کردند... چهره متعجب پیرزنی که در را به رویشان بازکرد دیدنی بود و ناهار مختصری که ساعتی بعد آماده کرد خیلی چسبید، بیشتر از همه به ناطق نوری که موفق شده بود، نماز ظهر و عصر را هرچند دیر اما به امامت امام(ره) بخواند. سیداحمد بعد ناهار رفت تا از تلفن سرکوچه به ستاد استقبال زنگ بزند... .
خبرنگار: مجید تربتزاده
توی کمیته استقبال نگرانی موج میزد. اضطراب همه را کلافه کرده بود. خبرهای ضد و نقیض و شایعهوار هم داشت زیاد میشد. ساواک یا نیروهای وفادار به بختیار، امام(ره) را ربوده بودند وگرنه یکی دو ساعت پیش باید به مدرسه رفاه میرسیدند! با همه جا تماس گرفتند. نخستوزیری، ساواک، پلیس و... اما امام(ره) و دو همراهش انگار آب شده و به زمین رفته بودند! بالاخره ساعت ۵ و ۶ عصر وقتی که شاید خیلیها توی دلشان بارها به کشته شدن امام(ره) هم فکر کرده و بعد شیطان را لعنت کرده بودند، تلفن کمیته استقبال زنگ خورد. سیداحمد آن طرف خط بود...حواسش هم بود که قطعاً تلفن توسط ساواک شنود میشود...خواست که گوشی را به «حسین آقا» بدهد... الو... حسین آقا... ما منزل کسی هستیم که در بهشت زهرا بغل دست تو ایستاده بود!
از بیمارستان که خارج شده بودند، نیم ساعت بعد ناطق نوری یادش آمده بود که صبح اول وقت، پیکانش را در یکی از بن بستهای اطراف پارک کرده است. به دکتر گفته بودند نگهدارد. از پژو پیاده شده و سوار پیکان شده بودند. خیابانها خلوت بود. همه داشتند توی شهر دنبال امام(ره) میگشتند که عقب پیکان آبی رنگی نشسته بود و رانندهاش میپرسید: آقا کجا برویم؟ خانه ما خوب است؟ سیداحمد دوباره خوی جماران را برداشته بود. امام(ره) اما گفت بروید منزل آقای کشاورز. آدرسش را هم داد... جاده شمیران... خیابان اندیشه احتمالاً... پرسان پرسان و با هزار جور بدبختی خانه آقای کشاورز، داماد آیتالله پسندیده که برادر امام(ره) بود را پیدا کردند... چهره متعجب پیرزنی که در را به رویشان بازکرد دیدنی بود و ناهار مختصری که ساعتی بعد آماده کرد خیلی چسبید، بیشتر از همه به ناطق نوری که موفق شده بود، نماز ظهر و عصر را هرچند دیر اما به امامت امام(ره) بخواند. سیداحمد بعد ناهار رفت تا از تلفن سرکوچه به ستاد استقبال زنگ بزند... .
خبرنگار: مجید تربتزاده
۱۲
نظر شما