گروه فرهنگی- اعظم طیرانی: در 16 سالگی عازم جبهه غرب شد. در کمین کومله‌ها 16 تیر خورده و تمام همرزمانش شهید شده بودند، ...

استادی که  دو بار شهید شد!

 با لگد دنده‌هایش را شکستند، تمام مغز استخوان بازوهایش بیرون ریخته بود، گلوله خلاصی به قلبش زدند... او پرواز روح داشت و همان جا بزم شهدا را در آسمان دید. می‌خواست حلقه شهدا را تکمیل کند که شهیدان گفتند جایت محفوظ است بعداً می‌آیی. پیکر شهدا را انداختند روی پیکرش و همه را بردند به سردخانه.

موقع تشییع شهدا متوجه باز شدن چشمهایش شدند و او را به بیمارستان منتقل کردند. چندسال در بیمارستان و خانه بود و اندک اندک بهبود یافت. رو به راه که شد، رفت جبهه‌های جنوب، شیمیایی شد، ترکش خورد و یک گوشش بر اثر ترکش ناشنوا شد.

 شهید دکتر محمود رفیعی سوم دی ماه 1343در یکی از روستاهای قزوین متولد شد و 31 سال قبل، در 13 مرداد سال 62 در پی اصابت گلوله‌های متعدد و تیر خلاص دشمن، برای دقایقی روحش از بدن جدا شد، اما دوباره به زندگی برگشت تا سرانجام در 23مهر ماه سال گذشته، پس از 30 سال تحمل درد ترکشهای آهنی در بدن، سرانجام به شهادت رسید و به دوستان شهیدش پیوست.

انگار به این شهید بزرگوار فرصتی دوباره داده شده بود تا در سنگر علم و دانش نیز خدمت کند و پس از 30 سال تلاش و کسب علم، به دوستان شهیدش بپیوندد. دکتر محمود رفیعی ؛دکتری ادبیات فارسی و عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی در روز عرفه به لقاء ا... پیوست و پیکرش همزمان با برگزاری مراسم قرائت دعای عرفه در این دانشگاه تشییع و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

 

  استاد شهیدم ،شهادتت مبارک

یکی از دانشجویان دکتر رفیعی درباره شخصیت این شهید در وبلاگش نوشته است: استاد شهیدم شهادتت مبارک.استاد، شاهد بودیم که چه دردهایی کشیدید، از ترکشهای سرتان، از گلوله خلاصی که نزدیک قلبتان زده بودند، از اینکه مدام تحت درمان جراحی متعدد بودید، از تاولهای شیمیایی که خون از آنها جاری می‌شد، می‌دیدیم که در تمام فصول درون کفشهایتان آب می‌ریختید چون کف پاهایتان بر اثر تیر خوردن کاملاً فرورفته بود و توان راه رفتن نداشت .

استاد شهیدم، چنان گرم و مهربان بودید که همه عاشق مرامتان بودند، از نگهبان دم در تا همه افراد دانشگاه .آنقدر خوش اخلاق بودید که آنچه تصویر شما را در ذهن می‌آورد، خنده هایتان است... استاد، شما عاشق بی‌قرار امام زمان(عج) بودید و با بنیانگذاری ادبیات عاشورا و ادبیات انتظار درس عشق می‌کردید...

 

   قبولی در کنکور سراسری با رتبه 167

محمد جواد رفیعی، پسر شهید رفیعی نیز درباره پدرش می‌گوید: جنگ تحمیلی که آغاز شد، پدرم دانش آموزسال اول دبیرستان بود. پس از سال تحصیلی درس و مدرسه را رها کرده و از طریق نیروی انتظامی عازم جبهه و به منطقه جنگی سلماس (آذربایجان غربی) اعزام شد.همان سال بحث شهادت اولشان در کنار 12 تن از همرزمان شهیدش اتفاق افتاد و پس از بهبود نیز دوباره عازم جبهه‌های جنوب شد وتا پایان جنگ تحمیلی یعنی سال69 در جبهه بود.

پدر همیشه پشتکار زیادی برای کسب علم داشت. پس از اتمام جنگ برای ادامه تحصیل اقدام کرده و سال دوم و سوم دبیرستان را به صورت غیر حضوری خوانده است و اولین سالی که کنکور شرکت کردند، با رتبه 167 در رشته ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شد و پس از دریافت مدرک لیسانس در روابط عمومی دانشگاه علامه مشغول کار شد. البته همزمان با پذیرفته شدن در آزمون مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داده‌، اما متأسفانه بین مقطع کارشناسی ارشد، و دکتری ایشان به دلیل پاره ای از مشکلات فاصله افتاده بود تا اینکه سرانجام پس از هشت سال در بهمن ماه سال 91با دفاع از پایان نامه دکتری خود با رتبه عالی و کسب نمره 19 موفق به دریافت مدرک دکتری شدند و هفت ماه بعد به شهادت رسیدند.

پدرم عضو هیأت علمی دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی بود که افزون بر سرودن اشعار، دروس جدیدی با عنوان ادبیات انتظار در دانشگاه ها تدریس می‌کرد و همواره مشتاقان زیادی در جمع دانشجویان داشت.

 

  پایبندی به اهداف

 پدر به اهدافی که در زندگی داشت، پایبند بود و عاشقانه اهداف خود را دنبال می‌کرد .ایشان طالب کسب علم بود و از آنجا که به رشته ای که در آن تحصیل و تدریس می‌کرد، علاقه‌مند بود، بسیار مطالعه و تحقیق می‌کرد. افزون بر آن در رشته ادبیات عاشورا و ادبیات انتظار نیز بسیار فعال بود، به طوری که شاید بتوان گفت جزو معدود افرادی است که در این حوزه به صورت علمی در سطح دانشگاه تدریس می‌کرد. سخنرانی‌های متعددی نیز در محافل دانشجویی و مذهبی داشتند، حدود دو سال نیز مقالاتی برای مجله امان می‌نوشتند که مخاطبان زیادی داشت. ضمن آنکه ارتباط شهید رفیعی با دانشجویانش ورای ارتباط استاد و دانشجویی بود و دانشجویان به دلیل ویژگی‌های شخصیتی ای که در او سراغ داشتند، هر مشکلی که داشتند با ایشان در میان می‌گذاشتند و دکتر مانند یک پدر دلسوز به صحبتهای آنان گوش می‌داد و آنانی را راهنمایی می‌کرد.

 

  درسی که از پدر آموختم

پدرم همیشه با مهربانی و خوشرویی اطرافیانشان را راهنمایی می‌کرد و هیچ وقت مشکلات جسمی خود را بهانه ای برای کم کاری و کم توجهی به اطرافیان قرار نمی‌داد و معتقد بود که مومن باید خوشرو باشد و با خوشرویی با دیگران رفتار کند و این خوشرویی و آزادگی بزرگترین درسی بود که من از ایشان آموختم.

شهید رفیعی به رغم مشکلات جسمی متعددی که داشت، حتی در زمان استراحت نیز به تماس دانشجویانش پاسخ می‌داد و در صورت نیاز آنان را راهنمایی می‌کرد و برای رفع مشکلات آنها وقت می‌گذاشت.

در منزل نیز مردی نمونه و برای من و خواهرم پدری مهربان بود. او همیشه نظرهای خود را به طور دوستانه و در حد پیشنهاد به خانواده منتقل می‌کرد و تمام دوستان و اطرافیان، ایشان را به مهربانی مثال می‌زدند و ایمان خالصانه ایشان برای همه الگو بود.

 

  آرزوی مادر

 ازدواج پدر و مادرم نیز پس از مجروح شدن ایشان و اتمام جنگ اتفاق افتاد .آنان زندگی بسیار عاشقانه ای داشته اند؛ چون مادرم همیشه پیش از ازدواج آرزو داشته با یک جانباز ازدواج کند و در واقع ازدواج پدر با مادرم یکی از بزرگترین آرزوهای برآورده شده مادرم بوده است که بارها این موضوع را از زبان ایشان شنیده ام. 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.