قدس آنلاین- راحله ندافی مقدم- یک جانباز: شناخت خود انسان بهترین ایثار است. اینکه خودش را بشناسد. روی خلقتش فکر کند. واگراهدافی را که خداوند برای او درنظرگرفته با صدق دل پی ببرد و با خودش صداقت داشته باشد خدا هم حمایتش می کند. واین بهترین ایثار است.

با وضو وارد شوید..اینجا قطعه ای از بهشت است...

اینجا مشهد است...مرکز توانبخشی جانبازان امام خمینی(ره)... پارک ملت

بی شک باید با وضو وارد شد... اینجا قسمتی از بهشت است... بهشتی که ساکنانش با فداکاری و ایثار خود زودتر از موعد درآن جای گرفته اند.

وارد می شوم و هماهنگی های لازم را برای صحبت با چند تن از عزیزان جانباز انجام می دهم. به سالن بزرگی هدایت می شوم که دور تا دورش را تخت هایی پرکرده است. چشم می گردانم و در آخر سالن جانباز عزیزی را می بینم که روی صندلی چرخدار خود نشسته است. به سراغ ایشان می روم.

خودتان را معرفی کنید و بفرمایید درکدام قسمت از کشور به دفاع از کشورمان مشغول بودید و چگونه مجروح شدید؟

قاسم علیزاده هستم. جانباز نخاعی 70% . کردستان بودم. تیپ ویژه شهدا. خدا رحمت کند شهدای بزرگی مثل شهید بروجردی،شهید قمی،شهید محمود کاوه، شهید برونسی که جا دارد ازآنها یاد کنم که فرماندهان تیپ بودند.

درخیلی ازبخشهای کردستان حضور داشتم. مثل نقده، بوکان . آزادسازی بوکان و سد بوکان و مریوان و قله های حاج عمران که اینها از پیرانشهر به سردشت مهاباد جنگل آلواتان بود که  جای مهمی بود و برای ایران نقش مهمی داشت. جنگیدن درجنگل خیلی سخت بود. اما ما با چند عملیات پشت سرهم آن منطقه را پاکسازی و آزاد کردیم.

اواخر سال 1361 براثر دو گلوله از ناحیه چپ ، دو سه سانت زیرکلیه ی چپم خورد. هم نخاعم را آسیب زد هم کلیه راستم را پاره کرد. تا برگشتم یک گلوله دیگر زیرسینه راستم خورد. هدف من این بود که تا زمانی که زنده هستم و جنگ هست در عملیات ها باشم ولی خداوند اینطور خواست و قسمتم این بود که بعد از 8-7 ماه که از اعزامم به جبهه گذشت مجروح شدم.

 چه خاطره ای از جبهه دارید؟

 همه ی آن روزها  خاطره است. یک بار دشمن امد روی بیسیم ما. کد بیسیم را پیدا کرده بودند. هی میگفتند از قمی به گنجی. از قمی به گنجی. من بیسیم را برداشتم دیدم یک کرد است. صدا زدم فرمانده آمد و شروع کردند به صحبت کردن وخط و نشان کشیدن. شب ما عملیات انجام دادیم. قله های تنگ آباد بود. یک قله ی خیلی بلندی که نوک قله را  بجز توپ106 یا تیربار و سلاح سبک نمی شد زد. از راه دور هم نمی شد زد. هرچه می زدیم یا پایین تر ازقله می خورد یا بالاتر. معروف بود به قله هنگ آباد و دره ی هنگ آباد. تا اینکه شب شد و ما کم کم از قله رفتیم بالا.دیدیم دشمن همه ی سنگرها را ترک کرده ورفته است. ما هم اطراف را بازرسی کردیم و بدون جا به جا کردن حتی یک سنگ آنجا ماندیم. ناگهان دیدیم یک نفر دارد می آید و خودش را به شکل چوپان درآورده. فرماندهان اصلی با ما نبودند.فقط یک فرمانده گروه بود. ما هم یک بیسیم داشتیم و یک تیربار. بچه ها هم همه ژ3 داشتند. آنها داشتند یکی پس ازدیگری می آمدند. همه شان هم آرپی جی به دوش. ماهم یک نامه نوشتیم که آمدیم نبودید و سنگر را تخلیه کردیم. رفتیم وفردای آن روز با سلاح های سنگین به آنها حمله کردیم و پیروز شدیم.

خاطره ای از شهید کاوه

یک شب که داشتیم برای عملیات می رفتیم به سمت قله های هنگ آباد ازماشین هایی که با گل استتار کرده بودیم پیاده شدیم دیدیم بچه ها یک جا جمع شده اند و شلوغ است. رفتیم ببینیم چه خبراست که دیدیم خدا رحمت کند شهید بروجردی و کاوه ایستاده اند و بچه ها دارند از زیر قرآن رد می شوند. وقتی ایشان را دیدم سلام کردم و خسته نباشید گفتم. وقتی مقداری از راه را رفتیم. من تیر بار دستم بود. یک جوی آب که شاید یک مترو نیم عرضش و یک متر هم عمق داشت. بچه ها آهسته از روی آن می پریدند. من هم آمدم بپرم که افتادم درآب. بچه ها مرا بالا کشیدند. بعد از من هم بچه ها هی می افتادند درآن جوی. گوشه ای رفتم .داشتم پوتینم را که پاره شده بود درمی آوردم که شهید کاوه به کنارم آمدند. ساعتم از زیر بادگیر آمده بود بیرون. تذکر داد که درشب این علامت می دهد. گفتم عذر می خواهم برادر کاوه.گفت چرا خیس شده ای؟ گفتم در جوی اب افتادم. بعد به اتفاق ایشان حرکت کردم به سمت جلو. چشمم به کوه هایی بود که قرار بود درآنجا عملیات کنیم.به شوخی به ایشان گفتم انگار کوه ها دارند با دشمن همکاری می کنند که هرچه م یرویم به آنها نمی رسیم. شهید کاوه گفتند: کوه در شب نزدیک دیده میشود وحس می کنی هرچه که می روی به آن نمی رسی. و دستی به شانه ام زد و گفت اگر من 300 نفر مثل شما و امثال شما نیرو می داشتم بهتر از3000 نفر سیاهی لشگر بود. ایشان مردی دلیرو بزرگ بودند. اما درتبلیغات فرهنگی کشور ازایشان کمتر یاد می شود.

بزرگترین آرزوی شما چیست؟

فرج آقا امام زمان(عج). شفای بیماران اسلام و خداوند همه ما را عاقبت بخیر کند انشاالله...

*******

درخلال صحبت هایم با جانبازعلیزاده بخش پر می شود از ملاقات کنندگانی از همه ی اقشار و سنین. از دانش اموزان دختر و پسر گرفته که هرکدام با یک شاخه گل به دیدار این عزیزان امده اند تا دانشجویان و نهادها و سازمانهایی که آمده اند عرض ارادت کنند به این جانبازان جان بر کف. سالن ناگهان پراز همهمه می شود. گویا قرار است جوایز برندگان بخش ویلچررانی دور پارک را اهدا کنند. صدایم میان صدای صلوات جمعیت گم می شود.

به سراغ جانباز دیگری می روم و از ایشان میخواهم خودشان را معرفی کنند.

موسی پیدایی. جانباز 70% قطع نخاعی. از لشگر77 خراسان.

به نظر شما چگونه میتوان جنگ را در ذهن جوان امروز پررنگ تر کرد که فریب تبلیغات منفی دشمن را نخورد؟

باید دراین زمینه  ازسنین پایین فرهنگ سازی شود. این مسئولیت بر دوش رسانه ها و آموزش و پرورش است. باید به نوجوانان و جوانان آموخت که دو نعمت سلامتی و امنیت مهمترین نعمت های الهی است و باید قدر آن را بدانند. واین امنیتی که در کشور ما با فداکاری شهدا و جانبازان و رزمندگان شکل گرفته را به آسانی از دست ندهند.

 بالاترین ایثارچه چیزی است؟

شناخت خود انسان بهترین ایثار است. اینکه خودش را بشناسد. روی خلقتش فکر کند. واگراهدافی را که خداوند برای او درنظرگرفته با صدق دل پی ببرد و  با خودش صداقت داشته باشد خدا هم حمایتش می کند. واین بهترین ایثار است.

یک خاطره تلخ و شیرین از جبهه بگویید.

با خنده می گوید: یادم است نیمه شب دیدبان بودم. ساعت 3 امدم بیرون گفتم وضو بگیرم و نماز بخوانم بعد بخوابم. پشت خاکریز داشتم وضو می گرفتم که دیدم یک تیر از خاکریز رد شد. جوری که گفتم کلیه ام را دارد پاره می کند. ولی دیدم چیزیم نشد. صبح که شد رفتم ببینم چه اتفاقی افتاده. گفتم شاید خواب دیده ام. اما دیدم نه. محلی که وضو گرفتم ردپایم هست. نگاه کردم که این تیری که آمد و به من نخورد کجا رفته . ما یک دسته بیل در زمین فرو کرده بودیم و به آن طناب بسته بودیم که لباسهایمان را رویش خشک کنیم. این تیر به همان دسته بیل خورده و کمانه کرده بود و برگشته بود.

با بغض می گوید سخت است گفتن خاطره تلخ.

ما درخط نیرو کم داشتیم. 7-6 نفر از بچه های پاسدار آمده بودند که یک قسمت را ازما تحویل بگیرند.داشتند منطقه را بررسی می کردند. من از پشت خط با آمبولانس داشتم می آمدم که دیدم بچه ها دارند جلوی سنگرچای می خورند. نگه داشتم گفتم بچه ها بروید داخل شما به این منطقه آشنایی ندارید. منطقه ی شلمچه بود و فاصله ما با دشمن 700 متر بود. با خنده گفتند:هوا خیلی گرم است نمی توانی ببینی ما یک چایی بیرون سنگر بخوریم.

آقای پیدایی به اینجا که می رسد چشمانش لبریز از اشک می شود و بابغضی تلخ ادامه می دهد:سوار ماشین شدم و رفتم هنوز به سنگر نرسیده بودم که زنگ زدند که آمبولانس را بیاورید که خمپاره خورده بین اینها3 نفر شهید شده و بقیه مجروح شدند.

*****

بین جمعیتی که برای بازدید آمده اند به سختی راه باز می کنم و به دنبال نفر بعدی هستم که میبینم صدای خنده  و شوخی می آید. منبع صدا پس از لحظاتی آن جمع را ترک می کند و من به سراغش می روم.برخلاف نام فامیلش بسیار شوخ طبع است و خنده از لبانش محو نمی شود.

و این برای من که ویلچرش را می بینم بسیارعجیب است که چگونه می شود با این همه درد بجای ناراحتی و زانوی غم به بغل گرفتن از نداشتن سلامتی بازهم شکرگزار بود و خندید. و این جزعشق به خداوند بزرگ و میهن چه می تواند باشد.

از او می خواهم خودش را معرفی کند و از نحوه ی جانبازی اش بگوید.

پاسخ میدهد: مهدی جدی هستم. خاک پای ملت ایران.جانباز70%قطع نخاعی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی. مرزبان بودم ودر یکی ازشهرهای مرزی خواف به نام سنگان خدمت می کردم.

14 اردیبهشت 1373 در درگیری اشرار و قاچاقچیان در گشت تامین جاده با واژگون شدن خودرو به افتخار جانبازی نائل شدم.

از ایشان درباره بالاترین درجه ایثار می پرسم.

می گویند اگرمی خواهید در زندگی موفق باشید گذشت داشته باشید. اما بالاترین درجه گذشت ایثار است.وایثار گذشت در راه خداست.

میپرسم چطور با مجروحیت کنارآمدید؟

پاسخم را اینگونه می دهد :اگر به این فکر کنیم که آنچه که خداوند برای ما مقدر کرده  را بهترازخودمان تشخیص می دهید راضی می شویم به رضای خدا. زندگی من و دوستان جانباز دیگرم بسیار سخت است اما در مقابل بسیار شیرین  است.چون لطف و عنایت خداوند در زندگی ما بسیار ملموس است. و من بسیار خوشحالم که سلامتی ام را برای آب و خاک کشورم هزینه کردم. امیدوارم جوانان با لحظه ای اندیشیدن به این نکته که من و امثال من برای حفاظت و امنیت کشورعزیزمان ایران از سلامتی خود گذشتیم به دنبال کارهای ناشایست و گناه نروند.

 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.