آمنه مستقیمی: این روزها با عبور از هر کوچه و محله‌ای حتی اگر خیلی هم دقت نکنی و روزمرگی‌ها آنقدر تو را درگیر کرده باشد که حتی به چهره کسانی که از کنارت عبور می‌کنند، نگاه نکنی، تغییری بزرگ را در می‌یابی.

 سلام بر محرم...

چهره شهر به رغم آرایش مشکی و غمبار خود، شوری عجیب را در زیر پوستش نهان کرده است. حتی بدون دقت در می‌یابی شهر تمام قد منتظر است و این انتظار را بخوبی در سیاهپوشی‌های شهر، پرچمهای مشکی برافراشته و مزین به نام سیدالشهدا(ع)، داربستهای آماده چادرپوشی برای میزبانی از عزاداران محرم می‌بینی. و چه شیرین است این انتظار که سالهاست همه ما را مبتلای خود کرده است...

وقتی خاطرات دوران کودکی و نوجوانی را مرور می‌کنم، در بهترین آنها لباسهای سیاه و گریه‌های از ته دل اطرافیان را به یاد می‌آورم که در اتاقها و حیاط خانه آقابزرگ نشسته بودند و هر یک سر در گریبان با صدای روضه ای که تمام محل را پر کرده بود، گریه هایشان فراز و فرود می‌گرفت و من بی آنکه دلیل غم و اشکهای روان بر گونه هایشان را بدانم، به آنها می‌نگریستم و سعی می‌کردم من هم گریه کنم.

یادم می‌آید هر وقت از مادر، زمان جمع شدنهای آن شکلی در خانه آقابزرگ را می‌پرسیدم، پاسخ می‌داد «محرم» و من بی آنکه بدانم و اختیاری در آن داشته باشم، از همان کودکی انس و علاقه ای بی مثال به محرم پیدا کردم و شبها و روزها را برای رسیدن به محرم می‌شمردم تا همگی بار دیگر در خانه آقابزرگ جمع شویم، در جلسات روضه بنشینیم و بعد دیگهای نذری را هم بزنیم و بار دیگر بوی خوش نذری که هیچ غذای دیگری عطر آن را نداشت، محله را پر کند.

چه روزهایی بود... جوان‌ترها از ورودی خیابان اصلی، محله را سیاهپوش می‌کردند، قدم به قدم پرچمهایی را می‌دیدی که هر یک به حدیثی از امام حسین(ع) و یا بیان فضایل ایشان و یارانشان مزین بود، دیگر بستن و قفل کردن در خانه‌ها معنایی نداشت، همه در رفت و آمد بودند؛ خانمها برای تهیه ملزومات نذری‌های محرم، جوانها برای آماده سازی مسجد، تکیه و مجالس سیدالشهدا (ع). حتی بچه‌ها هم دست از بازی کشیده و سعی می‌کردند کمکی بکنند به قدر و توان دستان کوچکشان...

 من عشق حسین(ع) با شیر از مادر گرفتم

وقتی به آن روزها و حال و هوایی که ما بچه‌ها در محرم داشتیم دقت می‌کنم، یک جمله برایم اثبات می‌شود: «من عشق حسین(ع) را با شیر از مادر گرفتم» که اگر این نبود، ما بچه‌ها باید با گریه‌های بی امان مادرهایمان مشوش شده و از حضور در مجالس حسینی ترسان، اما اصرار و شور ما برای رفتن به روضه و تکیه و دیدن دسته‌های سینه زنی و عزاداری اگر بیشتر از پدر و مادرهایمان نبود، کمتر هم نبود که هیچ چیز جز عشق فطری در نهاد یک کودک نمی تواند آن را توجیه کند!  در میان شور و شوق ما برای تغییراتی که بعضا نشاط را از زندگی مان کم کرده است! هنوز یک عشق و ارادت است که درگیری‌های روزمره، تحولات زندگی و سرگرمی‌های جدیدمان، آن را از یادمان نبرده... « عشق به سیدالشهداء(ع)...»اکنون هم که از کوچه‌ها و خیابانها عبور می‌کنم و جوانان را می‌بینم که روی داربست قرار گرفته و مشغول نصب پرچم و سیاهپوش کردن شهر و محله هستند، یا نیسانهای آبی رنگ برنج را مشغول پیاده کردن گونی‌های سفید برنج برای نذری محرم می‌بینم و نیز پرچمهایی که در سطح شهر نصب شده و هر یک تو را به جلسه ای که به نام سالار شهیدان عالم برپا شده و گویی در انتخاب مداح و سخنران و جلب مخاطب با یکدیگر رقابتی پنهان دارند، فرا می‌خواند، باورم می‌شود عشق چیزی نیست که گذر زمان، تحولات جامعه، درگیری‌ها و مشکلات زندگی رنگ فراموشی به آن بزند یا حتی ذره‌ای از گرما و شور آن کم کند.

 

 عشق و دیگر هیچ...

شوری که انگار کاری به طرز فکر و سلیقه و سبک زندگی افراد ندارد و فارغ از هر گونه خط کشی فکری و سلیقه ای، همه را درگیر خود می‌کند، برای همین است که در جلسات سیدالشهدا(ع) گاه چهره هایی را می‌بینی که شاید اگر در خیابان از کنارشان عبور کنی، هرگز به ذهنت خطور نکند او نیز بی محابا بر امام مظلوم کربلا گریه کند و برای حضور در روضه‌های حسینی سر از پا نشناسد.

از این روست که وقتی از کنار تکیه‌ها و حسینیه‌های در حال آماده شدن برای میزبانی از عزاداران حسینی عبور می‌کنی، گاه جوانانی را می‌بینی که لباسهای مارک دار و تیپ خاص و ساعت گران قیمتشان به اندازه خطری که برای نصب پرچم روی تیر چراغ برق کرده‌اند، خودنمایی می‌کند، و این توجیه نمی‌شود مگر با معجزه محرم...

بهروز مهدوی، یکی از همانهایی است که شاید اگر او را در جایی دیگر ببینی، تصور این همه ارادت از او نسبت به سالار شهیدان برایت دور از ذهن باشد؛ او درباره محرم و جلسات عزاداری سالار شهیدان می‌گوید:«محرم برایم با هر وقت و زمان دیگر تفاوت دارد، نمی‌دانم چرا این غم در دل خود شور دارد، اما از چند روز مانده به محرم بی‌قرار می‌شوم، به گونه‌ای که فقط حضور در روضه‌هاست که آرامم می‌کند؛ نمی دانم چه سری است که غم و اندوه محرم برایم دلنشین است و از مواجهه و همراهی با آن دلتنگ نمی‌شوم و جالب آنکه به رغم همه مشغله‌هایی که دارم کارهایم خودشان برای حضور در مجالس عزاداری هماهنگ می‌شوند.»

البته معجزات محرم به اینجا ختم نمی‌شود، بچه هایی که برای حضور در دسته‌های عزاداری و مجالس سیدالشهدا(ع) لحظه شماری می‌کنند، از مدرسه نرسیده برای آنکه رضایت پدر و مادر را جلب کنند، سریع تکالیفشان را انجام می‌دهند و از همه جالب تر کل کل آنان بر سر زدن طبل و سنج است... اینکه هر کدام سعی می‌کند لیاقت خود را برای گرفتن پرچم در ابتدای دسته‌های عزاداری ثابت کند، حالی خوش به آدم می‌دهد.

امیررضا عباسی، نوجوان 12 ساله ای است که از رفتارش و برخوردهای دیگر بچه‌ها با او متوجه می‌شوم، یک جورهایی هدایتشان را بر عهده دارد و آنان نیز برایش حرمت قایلند. از او می‌پرسم چرا برای حضور در مجالس عزاداری این چنین هیجان دارد. با لحنی که بین کودکی و نوجوانی مردد مانده، پاسخ می‌دهد: «اگر ما نیاییم به عزای امام (ع)، پس چه کسی بیاید.» خلوصش در بیان این جمله و قامت یکپارچه سیاهپوشش، از او مردی در هیبت یک نوجوان ساخته است.

 

 وقتی که غمها آرامت می‌کند

جالب آنکه محرم تنها زمانی است که از دیدن سیاهی‌ها بر تن افراد و بر قامت شهر دلگیر نمی شوی، و بر خلاف هر وقت دیگر فرصت داری تا جلسات مختلف عزاداری را تجربه کنی و حتی در یک روز چند ساعت را به این جلسات اختصاص دهی، کاری که در دیگر ایام سال شاید اصلاً فرصتش را نداشته باشی!

زهرا بشیری، مادر جوانی که با نوزادش در یکی از این مجالس حضور یافته، وقتی نگاهم از پاهای در حال تکان دادنش برای خوابیدن نوزاد، به صورتش افتاد، چهره‌اش را غرق در اشک دیدم، در حالی که نوزاد نیمه خواب شرایط نشستن را برایش سخت کرده بود.

از او پرسیدم، بهتر نبود امسال که حضور با نوزاد برایش در مجالس عزاداری سخت است، در خانه می‌ماند و با برنامه‌های تلویزیون عزاداری می‌کرد؛ در پاسخم گفت: «سختی‌ای که شاید من با حضور نوزادم در این جلسه آن هم برای یکی دو ساعت تحمل کنم، اصلاً قابل قیاس با سختی و رنج حضرت رباب (س) با وجود نوزاد شش ماهه‌اش در کربلا نیست، چطور می‌توان ماجرای شهادت حضرت علی اصغر(ع) و مصیبت مادرشان را بدانم و بعد به بهانه راحتی خودم و نوزادم در منزل بمانم و در جلسه عزای امام و مولایم(ع) شرکت نکنم؟!»

پاسخش آنقدر قانع کننده بود که فقط توانستم به رویش لبخند بزنم و در دل تحسینش کنم... و از قبل مطمئن تر شوم که فقط و فقط عشق است و دیگر هیچ که چنین انگیزه‌ای و شوری به آدمی می‌دهد تا بتوانی ساعتها نشسته و مصایب کسی را بشنوی و از درد او گریه کنی و بر سر و سینه بزنی، بی آنکه لحظه‌ای احساس خستگی کنی.همین عشق است که به رغم نقاب سیاه، به چشمهای شهر برقی خاص بخشیده برقی که بخواهی نخواهی چشمانت را به خود خیره می‌کند!، تن آن را شوری داده و مردمانش را هیجانی وصف ناپذیر که براحتی در چشمانشان می‌خوانی این جملات را، می‌خوانی... سلام بر بیرق و علم! سلام بر شعر محتشم! سلام بر... محرم!

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.