این روزها همه جا حرف از کتاب است. هفته ای که در حال گذراندن آن هستیم، بیست و دو سال است که نام کتاب را با خود یدک میکشد و سازمان و نهادهای مختلف را درگیر خود کرده است. در این میان کسانی هستند که مدام در حال فروش کتاب هستند؛ کتاب هایی که بسیاری آن را قاچاق یا زیرزمینی نامگذاری میکنند. یکی از سر اجبار و فقط برای داشتن یک شغل به این کار روی آورده، دیگری آن قدر به کارش علاقهدارد که به خاطر آن درس و دانشگاهش را نیمه کاره رها کرده، یکی دیگر هم به شوق این که روزی بتواند یک کتابفروشی برای خودش داشته باشد، وارد عرصه دستفروشی کتاب شده است. برخی از آنها نیز زمانی کتابفروشی داشته اند اما پس از ورشکست شدن چاره ای جز اینکه در کنار خیابان بساط کنند، نداشته اند. در بساطشان همه جور کتابی پیدا میشود؛ ممنوعه و با مجوز، قدیمی و چاپ جدید، کهنه و نو، نایاب و در دسترس، رمانهای پلیسی و عاشقانه عامهپسند، رمانها و نقدهای جدی، شعر و داستان، تاریخ و سرگذشت چهرههای مشهور، جامعهشناسی، علوم سیاسی و حتی حقوقی. نام نویسندگان نیز آشناست؛ صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، محمدعلی جمالزاده، سیمین دانشور، ذبیح ا... منصوری، گابریل گارسیا مارکز و ...
اکنون با پایان بیست و دومین دوره هفته کتاب ، سراغشان رفتیم .
مردم کتاب های جدی را دوست ندارند
علی. ک، 35 سال سن دارد و میگوید به دلیل سود کار کتابفروشی وارد این عرصه شده است. میگوید کتاب هایی را که ما میفروشیم حتی مردم کتاب نخوان هم دوست دارند. او درباره اینکه این کتاب ها را چگونه به معرض فروش میگذارند، میگوید: این کتاب ها به صورت زیرزمینی منتشر میشوند و با توجه به تقاضای مردم و توجه به کتاب تجدید چاپ میشوند. عامه مردم به چیزهای جدی اهمیت نمیدهند و بیشتر به کتابهایی اهمیت میدهند که سر زبانها میافتد و جنجالی است.او در ادامه تقاضا می کند که از کار و کتاب هایش گزارشی منتشر نشود. میگوید هربار خبرنگاران به سراغ ما میآیند باید فردا منتظر مأموران شهرداری باشیم.
این هفته کتاب چی هست؟
به سراغ کتابفروش دیگری میروم؛ نامش را نمی گوید. حدود 40 سال و شاید کمی بیشتر سن دارد. موهایش جوگندمی و نشان از گذر عمری دارد که برای کتاب صرف شده. میگوید قبلاً حوالی خیابان امام خمینی (ره) کتابفروشی داشته اما کار و کاسبی خوب پیش نرفته و به ناچار مغازه را فروخته و کتاب ها را به گوشه ای در خیابان انقلاب آورده است. او که زندگیاش را از این راه میگذراند، میگوید: پاییز و زمستان فروش کتاب به دلیل باز بودن دانشگاه ها بهتر است اما کار ما نسبت به شغلهای دیگر درآمدی ندارد. همین هم همیشه با ترس و لرز است. من به خاطر علاقه به کتاب این کار را انتخاب کردهام. اگر وضع مالی ام خوب شود، یک مغازه حوالی انقلاب میخرم و در آن کتاب میفروشم.
میگوید مشتریها به این دلیل از ما خرید میکنند که کتابهایمان را ارزانتر میفروشیم مگر این که کتابی نایاب یا کمیاب باشد. آن وقت با مشتری به توافق میرسیم.
از او درباره هفته کتاب سوال میکنم، شانه اش را بالا میاندازد و میگوید: حالا این هفته کتاب چی هست؟ میگویم، هفته کتاب، هفته ای است که تمام برنامه های نهادهای فرهنگی معطوف به کتاب میشود. با لبخندی میگوید از آن هفته هایی که بودجه های میلیاردی خرج آن میشود و ما چیزی نمی بینیم. در پاسخش تنها میتوانم سکوت کنم.
مبنا مشتری است، نه خودمان
سراغ بساط کتابفروشی دیگری میروم . پسر جوانی است به نام محمود، بیست یا بیست و دو سال سن دارد. با هیجان کتاب هایش را معرفی میکند. دیپلم دارد ولی میگوید همیشه عاشق کتاب بوده است. میگوید خودش میگردد و کتاب هایش را تهیه میکند. فصل پاییز و زمستان بیشتر مشتری دارد و کتابهایش را براساس درخواست مشتریهایش انتخاب میکند.
می گوید: مبنا مشتری است، نه خودمان. خودم هم کتاب دوست دارم. کتاب یک دریاست. بیشتر کتابهای اجتماعی، رمان، تاریخی و جامعه شناسی میخوانم؛ مثلا «جامعه شناسی» آریانپور و «صد سال تنهایی» مارکز را خواندهام. کتابهای صادق هدایت و جورج اورول را هم خواندهام. به ادبیات قدیم هم علاقه دارم از کتاب های شعر شاهنامه و از کتاب های نثر تاریخ بیهقی را بیشتر دوست دارم.
او درباره وضعیت فروش کتاب ها میگوید: من معتقدم کتاب را کتابشناس ها باید بخرند و کسانی که کتابخوان واقعی باشند کتاب اصل را از تقلبی و افست تشخیص میدهند. جالب است که برخلاف دو کتابفروش قبلی هفته کتاب را میشناسد و جالب تر آنکه که حتی زمان برگزاری آن را هم میداند.
هوای نمناک پایتخت رو به تاریکی میرود و محمود آسمان را نگاه میکند و میگوید: ما که مغازه نداریم همیشه یک چشممان به آسمان است، وقتی باران میآید جمع میکنیم.
هوا تاریک و باران شدیدتر میشود و دیگر هیچ رهگذری خیال ندارد حتی نگاهی به کتابهای دستفروشها بیندازد؛ همه با سرعت به طرف مقصدهای نامعلوم میدوند. دستفروشها، غرفههای بی در و دیوارشان را برمیچینند و خسته از یک روز کار پر از دلواپسی، با خستگی، لابد راهی گوشه دنج خانههایشان میشوند. پوستر روبروی دانشگاه تهران هم نمناک میشود. راستی چه زیبا شعار داده است:
«ترویج کتاب، ترویج امید »
شاید این مردان هم با کتاب زیرزمینی امید به زندگی دارند.
نظر شما