باز پشت به زندان زشت دنیا ، بر دروازه جهانی می کوبم که رو به هوای شورانگیز عشق گشوده می شود . رو به نام های مبارکی که تا ابد آموزگاران « ایاک نعبد و ایاک نستعین » اند .
در میان ماه سیاه پوش محرم ، باز باران می شوم . باران « السلام علیک » هایی که هربار رو به قبله در گوش های نسیم پاییز خوانده ام . باران واژه هایی که به شامگاهان و سحرگاهان نگاهم ، روشنایی می دهند .
چله می گذارم . چله سپیده دمانی را که دنیا با آن از پشت نقاب شب بیرون می آید و به قصه گس سیاهی ، پایان می بخشد . هرروز برمی خیزم و دوباره به عاشورا و شهادت سفر می کنم و دل را به بیابانی می برم که شمر و حرمله و عمربن سعد دارد . بنی امیه و آل زیاد دارد .
هرروز می خوانم « وَ أن یَرزُقنی طلب ثاری مَعَ اِمامٍ مَهدی ظاهرٍ ناطقٍ بالحقِّ مِنکُم » . هرروز عاشقی می کنم و پیچ و تاب برمی دارم . هرروز زیر نور خورشید وماه ، به زیارت عاشورا دل خوش می کنم و چشم براه وقار و آرامشی می مانم که در من بدنیا بیاید و التهابم را فرو بنشاند .
در چله هایم با صلوات و استغفار همراه می شوم و زائرانه جان به امام خوبان می سپارم . آنقدر حرف می زنم تا از تنهایی و درد به صمیمیت برسم . به درگاه همان یگانه ای که غم ها را برمی دارد و به جسم ها ، آرام و راحت می بخشد .
می روم به دنیایی که پُر از آسمان و فرشته است . چهل روز به عاشورا می روم... می روم به کربلا و قربانگاه... به کوفه وشام... همراه با کاروان اندوه ، رهسپار غربت و اسارت می شوم...
ناله می کنم ، دریا می شوم ، قرآن می خوانم... در همهمه ابرهای پریشان سرخ روی ، تلو تلو خوران مسافر می شوم و کلمه به کلمه روی سر روضه ها و سوگواره ها می بارم و به زمزمه نمازهای شب رسول صبور کربلا ، پای می گذارم... می رسم به مردان قوم بنی اسد ، به امامی که در برابر آب ، اشک می ریزد .
شیون می کنم و اشک می ریزم... اشک می ریزم و مسافر می شوم... چله زیارت عاشورا می گذارم و باز پشت به زندان دنیا ، عاشقانه بال می گشایم و پرواز می کنم .
باز زیارت عاشورا می خوانم و پیر می شوم و می سوزم و شهید می شوم و در دشت خونین نینوا بی وقفه « ارباب من حسین » را فریاد می کشم .
نظر شما