۱۵ آذر ۱۳۹۳ - ۲۳:۰۰
کد خبر: 251066

علی محمدزاده: تاکنون گزارشها و خبرهای فراوانی از اعتیاد و معتادان کارتن خواب چاپ کرده ایم که روایت دنیای سیاه اعتیاد و وضعیت اسفبار زندگی معتادان خیابانی، وجه اشتراک تمامی این گزارشها بوده است.

رؤیای سیگار!

اما این بار می‌خواهیم از زبان خود یک کارتن خواب ماجرای چگونگی اعتیادش را روایت کنیم و از شبهای خماری در کنار خیابانها تا دستگیری و زندان، قصه های عبرت آموزی را بگوییم که بی شک حال و روز معتادان فراوانی است که همین روزها و شبها در گوشه و کنار شهر شرایط مشابهی را تجربه می‌کنند.

ولی وجه تمایز جدی کارتن خواب این قصه با کارتن خوابهای دیگر پایان خوش داستان، اعتیاد اوست.

با این توضیح از شما مخاطبان گرامی تقاضا می‌کنیم «خاطرات تلخ یک کارتن خواب» را دنبال کنید و اگر کسانی را می شناسید که در ورطه اعتیاد گرفتار شده اند توصیه کنید تا این قصه را بخوانند تا شاید بهانه ای شود و بخواهند از دام اعتیاد رهایی یابند.

هادی می گوید: به پیشنهاد یک دوست در روزنامه قدس تصمیم گرفتم داستان زندگی ام را بنویسم تا شاید بتوانم یک معتاد را نجات بدهم.

داستان زندگی من از سه بخش تشکیل شده اول دوران آشنایی با مواد مخدر، دوم دوران سیاه مصرف مواد و کارتن خوابی و دوره سوم هم دوران پاکی و رها شدن از دام اعتیاد است.

خلاصه اینکه من هم مانند تمام پسربچه ها در دوران کودکی و نوجوانی شرارتهای فراوانی داشتم و از در و دیوار بالا می رفتم. از مدرسه فرار می کردم، بچه های زرنگ مدرسه را کتک می‌زدم، معلمم را اذیت می کردم، تفریحاتم کبوتر پرانی و سگ بازی بود و... .

خلاصه اینکه کنجکاوی در مورد همه چیز داشتم. آن زمان پدر مرحومم سیگار می کشید هر وقت نگاهش می کردم لذت می بردم و با خودم می گفتم این دود چیه که از دهان پدرم بیرون می‌آید، مغازه داشتیم و یک روز پدرم را زیر نظر گرفتم که از کجا سیگار برمی‌دارد و چطور روشن می کند، بسته های سیگار شیک و قشنگ بود، روز بعد که پدرم مغازه نبود از فرصت استفاده کردم و یک بسته سیگار برداشتم و به سراغ یکی از دوستانم رفتم و با او به بیابان انتهای خیابان نزدیک خانه مان رفتیم.

نخستین جرقه های اعتیاد در زندگی من زده می شد و من خبر نداشتم سیگار را مانند پدرم در دست گرفتم و وقتی خواستیم روشن کنیم متوجه شدم کبریت ندارم دوباره با ترس و لرز به خانه برگشتم و کبریت برداشتم و آمدم.

به هر ترتیب سیگار را روشن کردیم، اما آن قدر سرفه کردیم که گلودرد گرفتیم ولی آتش اعتیاد روشن شده بود و هر دو یا سه روز یک بار سیگارهای جور و واجوری از مغازه برمی داشتم و با دوستم می رفتیم و به خیال خودمان کیف می کردیم. یک روز مادرم گفت چرا بوی سیگار می دهی؟ دهانم را بو کرد و متوجه شد سیگار کشیدم آن روز تا جایی که می توانست مرا کتک زد و همین موضوع سبب شد تا چند وقت سراغ سیگار نروم، ولی انگیزه سیگار کشیدن در وجودم بود... (ادامه دارد)

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.