گروه عشقستان / حسین احمدی - در یک روز سرد پاییزی وهوای بارانی 14 کیلومتر به سمت شمال قائم شهر که می‌رویم به شهر سیمرغ ( کیاکلای سابق ) می‌رسیم.

 امام رضا (ع) ضامن پسرم بود

 از دور بالگرد مستقر بر فراز میدان شهید کشوری چشمانمان را خیره می‌کند؛ نزدیک تر که می‌شویم به عظمت این جنگده و رشادت‌های خلبانان ایران اسلامی به خود می‌بالیم.

آدرس منزل مادر شهیدان احمد و محمد کشوری سرراست است؛ در کوچه ای با نام این شهدا در چند متری میدان کشوری.

تابلویی ازعکس شهیدان کشوری روی دیوار بیرونی خانه نظرمان را جلب می‌کند و جلوتر پرچم سیاه محرم را می‌بینیم که برسردر خانه نصب شده است.

خواهرشهیدان کشوری به استقبالمان می‌آید. وارد منزل که می‌شویم حاج خانم «فاطمه سیلاخوری» مادر شهیدان کشوری منتظرمان است.

روزنامه قدس را تقدیم حاجیه خانم سیلاخوری می‌کنیم. ایشان با دیدن روزنامه اشک شوقی در چشمانش حلقه می‌زند و با خوشحالی می‌گوید: « امام رضا ضامن پسرم بود. »

 

 احمد آرام می‌گیرد

مادر شهیدان کشوری به ما می‌گوید: من وهمسرم «غلام حسین کشوری» اهل بروجرد بودیم و به واسطه شغل ایشان که در ژاندارمری کار می‌کرد در اغلب نقاط کشور از جمله کیاکلا حضور داشتیم و برای همیشه در این شهر ماندیم و دوسال پس از حضورمان در اینجا یعنی در سال 1332 اولین فرزندم زاده شد و پدرم نامش را احمد انتخاب کرد.

احمد 4 ماهه بود و بی تابی‌های زیادی داشت، ما هم بسیار نگران بودیم، چراکه این نگرانی ریشه در تجربه تلخ خانوادگی داشت و پدرومادر همسرم از 12 فرزندشان تنها غلام حسین زنده مانده بود.

در یکی از شب ها در خواب، سه مرد خوش سیما را می‌بینم و می‌فهمم آنان امام علی (ع)، امام حسین (ع) و امام رضا(ع) هستند و این فرصت را غنیمت می‌شمارم و از بی قراری‌های احمد می‌گویم که امام رضا (ع) با آرامش شیرینی می‌فرمایند: « احمدت را من ضمانت می‌کنم » و صبح فردا این خواب را برای همسرم تعریف می‌کنم و احمد برای همیشه آرام می‌گیرد.

آن روز تصمیم می‌گیرم به مدت 7 سال موهای احمد را بتراشم و به اندازه وزنش به حرم آقا امام رضا (ع) نقره هدیه کنم و احمد 22 ساله بود که یک روز از کرمانشاه تماس گرفت و گفت می‌آید دنبالم تا برویم مشهد و سرانجام نذر دیرینه ام را به آقا ادا کردم. احمد علاقه خاصی به نقاره زنان حرم پیدا کرده بود و با کنجکاوی در باره آنان پرسش زیاد می‌کرد.

 

  دیگر مرا نمی بینید!

مادر شهید خلبان کشوری می‌گوید: احمد از کلاس 10 مبارزاتش را علیه رژیم طاغوت آغاز کرد و وقتی دیپلم گرفت دانشگاه هم قبول شد، ولی بخاطر اینکه هزینه ای را به خانواده تحمیل نکند، در سال 1351 وارد ارتش (هوانیروز) شد و خلبانی را آموخت.

هر وقت می‌خواست برود خداحافظی نمی کرد، ولی برای آخرین باری که آمده بود با همه خداحافظی کرد و با تک تک اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت و خطاب به پدرش گفت: « دیگر مرا نمی بینید » و وقتی ناراحتی پدرش را دید گفت: « شوخی کردم آقاجان » و 45 روز از این ماجرا نگذشته بود که شهید شد.

پیش از شهادت احمد در منزل دخترم در قم بودیم که در خواب دیدم، اتاق پُر از نور شده است و چهار بانوی عزیز، لباسی مشکی برتنم کردند و آن وقت بود که با فریاد از خواب برخاستم و سه روز پس از خوابم، پسرم احمد شهید شد.

  وقتی اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نمي‌خواهم

در اوایل جنگ که سپاه و بسیج شکل نگرفته بود، جنگنده‌های کبرا وظیفه حمل آذوقه، مهمات، جابجایی مجروحین، تخلیه نیروها و دفاع از خاک ایران اسلامی را برعهده داشتند و احمد در آن زمان روزانه حدود 12 ساعت پرواز می‌کرد. این میزان پرواز خلاف قواعد و قوانین پروازی بود و احمد به خاطر عشق به وطن استانداردها را رعایت نمی کرد.

در عملیات شکست حصر پاوه که تنها 5 درصد احتمال موفقیت بود با تلاش شهید چمران و احمد به موفقیت 100 درصدی رسیدیم و چمران پس از آن روز از شهید کشوری به عنوان ستاره درخشان منطقه غرب کشور یاد کرد.

با حضور 75 روزه اش در مرزهای ایلام از 430 کیلومتر خاک میهن پاسداری نمود و اجازه نداد دشمن به کشورمان تجاوز کند.

زمانی كه صدام آمريكايی به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحی برای بيرون آوردن تركش از سينه اش بود، اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد.

به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحی برود، اما جواب داده بود:

« وقتی اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نمي‌خواهم. »

او به جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگيد بطوری كه بيابان‌های غرب كشور را به گورستانی از تانک ها و نفرهای مزدور دشمن تبديل کرد.

روز پانزدهم آذر 1359 در حاليكه از يک ماموريت بسيار سخت اما پيروز باز مي‌گشت، در « تنگه بینا» منطقه میمک ايلام مورد حمله ناجوانمردانه هواپيماهای مزدور بعثی قرار گرفت و در حالي كه هلیكوپترش بر اثر اصابت راكت‌های دوميگ بشدت در آتش مي‌سوخت آن را تا مواضع خودی رساند و آنگاه در خاک وطن سقوط كرد و شربت شيرين شهادت را نوشيد و در قطعه 24 بهشت زهرا آرام گرفت.

تا چهل روز پس از شهادت احمد نتوانستم بر سر مزارش حاضر شوم، چراکه برای مراسم مختلفی که در تجلیل از شهید کشوری در دورترین نقاط کشور برگزار می‌شد، حضور داشتیم.

 

  محمد هم به دنبال احمد رفت

در سال 61 محمد که کمتر از 17 سال داشت و در رشته مهندسی کشاورزی کرج درس می‌خواند و 25 روز مانده به دومین سالگرد شهادت احمد آمد تا اجازه رفتن به جبهه را بگیرد و به او گفتم سالگرد برادرت است، کجا می‌خواهی بروی و با خواهش مرا راضی کرد و رفت و در عملیات محرم و در قصر شیرین به برادر شهیدش پیوست.

... در پایان گفت و گو با حاجیه خانم سیلاخوری به «اتاق شهید» می‌رویم، جایی که بسیاری از مسؤولان در دفتر یادبود شهید یادگاری نوشته اند.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.