گروه فرهنگی- رقیه توسلی - مینا به همه زنگ می‌زند و قرارمان می‌شود کافی شاپ «گردو»... زنگ می‌زند به دوستان قدیمی که سالهاست از خاطرات همکلاسی بودنمان می‌گذرد.

 دلشوره هایی که بوی پاییز می‌داد

می خواهد دور هم جمع بشویم تا از نوستالژی ملس مهرماه برای گپ زدن و دیدار تازه کردن و مرور خاطراتمان استفاده کنیم.

هر پنج نفرمان باز مثل آن وقتها دور هم جمع می‌شویم. یادش بخیر... یاد دوران کودکی و تحصیل، یاد رفاقتهای پروپیمان مدرسه...

سیر سیر به هم نگاه می‌کنیم، از کاروبار و زندگی مان می‌گوییم، می‌خندیم و گاهی بغض می‌کنیم. به هم که دقیق می‌شویم، انگار همان دختربچه هایی هستیم که خیلی عوض نشده ایم، جز اینکه حالا کمی فقط قدبلندتر و پیرتر شده ایم. 

انگار همان دختربچه‌های عجول خجالتی خنده رویی هستیم که دارند از مدرسه به خانه برمی گردند و کیفهایشان را دنبال خودشان می‌کشانند. همان کوچولوهایی که با مقنعه سفیدشان کلنجار می‌روند و لواشک و ترشک از دستشان نمی‌افتد....

 

«بنفشه»

به نظر من از آن دور دورها، شاید از دوران مادربزرگهایمان بود که دیگر آخرین روزهای شهریور، نه جزو تابستان به حساب می‌آمد، نه پاییز...

برای خودش شناسنامه و حکومت جداگانه‌ای داشت. هم از اضطراب آمدن سال تازه پُر بود، هم از افسوس ته کشیدن یک تابستان زیبای دیگر. احساس مشترکی که نوستالژی همه دهه هاست و شصت و پنجاه و چهل هم نمی شناسد.

بی برو برگرد همه بچه‌ها، ته شهریور، مثل ما یک چشم به تابستان داشتند که زود و آسان داشت از کفشان می‌رفت و یک چشم هم به مدرسه ای که داشت دونده وار خودش را به آنها می‌رساند.

بعد از تابستان رنگارنگ، به مدرسه فکر کردن یک احساس خاصی بود که به یک اندازه جذابیت و بی علاقگی را در خودش داشت. هم زشت بود هم زیبا.

آن وقت‌ها 10 روز آخر تابستان بود و مادرهایمان که هربار یکی از بچه‌ها را با خود به بازار می‌بردند تا مهیای سال تحصیلی تازه کنند... کفشی بخرند، کیفی ببینند و مداد و خودکاری انتخاب کنند.

روزهای شهریور هر سال از دیدگاه من، انگار دنیا پُر از کودکانی می‌شد که داشتند دوباره به زود خوابیدن و زود از خواب بیدار شدن فکر می‌کردند، به دوستانشان و به معلمانی که قرار بود جای معلمهای قدیمی شان سرکلاس بیایند.

 

« سیما »

آن وقتها مثل حالا نبود. لباسها را طوری برایمان می‌دوختند که چهار پنج سال از آنها استفاده کنیم. همیشه خدا مانتو و شلوارمان، 10 سانت تو داشت و نمی مردیم از خجالت که لباسهایمان نو نبودند. این موضوع یکی از آن چیزهایی است که در مقایسه با زمان امروز خیلی برایم جالب است.

شاید به سبک زندگی مان برمی گشت که خوب توانسته بودند معنای قناعت و راضی بودن را یادمان بدهند.

بچه ها! یادتان می‌آید آن روزها را که مادر، لباسهای فرم مان را زیر تشک می‌خواباند یا با کتری آبجوش چند ساعت برای صاف شدن چروکهایش وقت می‌گذاشت.

 

«ریحانه»

چه شهریوری داشتیم آن سالها. مادر و پدر با هزار مدل پند و اندرز، یادمان می‌دادند حالا که یک سال بزرگتر شده اید و قرار است به کلاس بالاتر بروید، باید درسخوانتر هم بشوید.

روزهای اول مدرسه، که صبحی و بعدازظهری بودنمان مشخص می‌شد، پا به پای ما، آنها هم دانش آموز می‌شدند، با همان اندازه اضطراب و دلشوره و شادی....

یکی از دوست داشتنی‌های من این بود که زودتر از همه شما آماده شوم و زنگ در خانه تان را بزنم. بعد پشت کنم و برای مادرم که با چادر گلی اش در چهارچوب در خانه مان ایستاده، دست تکان بدهم.

 

«زهرا »

آخرهای تعطیلات بود و لذت خوردن آخرین کیمهای دوقلو. لذت نفس کشیدن در هوای آفتابی، اما خنک ته مانده تابستان.

برای من هرسال مثل آبی که ناگهان از ته مشتت خالی شود، سه ماه تعطیلی در چشم برهم زدنی تمام می‌شد و باز صدای بلندگوی مدرسه بود که توی گوشهایم خش خش می‌کرد. صدای مدیر و ناظمی که می‌خواستند کلاس بندی کنند و ما را مثل همیشه به کلاسی پرجمعیت و شلوغ بفرستند.

باز سال بالایی‌ها بودند و معلمهایی که همیشه خدا به نظرم زیاد تکلیف می‌دادند و با خط کش خیاطی میان نیمکتها قدم رو می‌کردند.

باز محله‌ها و خیابانهای قدیمی بودند که خو می‌گرفتند به سروصدای بچه‌های کیف به دوشی که از در خانه هایشان بیرون می‌زدند تا باهم به سمت مدرسه بروند، تا باهم بلند بلند بخندند و کوچه را پُر از آهنگ زودگذرشان کنند. چه اوقات متفاوتی بود، ته ته‌های شهریور هر سال... آن روزهای عجیبی که ناخودآگاه یاد همکلاسی ها، همه ذهنمان را پُر می‌کرد و ساعتهایش بوی ته کشیدن سفر و بازی و شیطنت می‌داد و معلوم بود که راحتی و آسایش قرار است نفسهای آخرشان را بکشند و بروند.

 

«مینا »

خدا را شکر از اینکه به بهانه آن روزها و سالهای خوب و به تقسیم آن لحظات رفته، حالا دور هم نشسته ایم تا یاد دیروزها را زنده کنیم.

به نظر من، همه ماه‌ها و فصلها می‌توانند لبریز از انرژی دوست داشتن و ماندگار شدن باشند. تابستان و پاییز، تفاوت چندانی ندارد، اگر ما آدمها عمیقتر به این حضور و عبور نگاه کنیم....

یکی از تصاویر روشنی که درخاطرم هست، برمی گردد به شعارهای روی دیوار مدرسه که هرسال آنها را تغییر می‌دادند و خودمان را که هربار چگونه محو رنگ آمیزی زیبایش می‌شدیم و نوبتی تقلاهای قشنگی، خرج خواندن تک تک کلمات و جملاتش می‌کردیم. من آن روزها عاشق کلمه تعلیم و تعلم بودم.

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.