قدس آنلاین: درحال و هوای سوگ حجاج منا و مصادف با هفته دفاع مقدس رفته بودیم تا با جانبازان آسایشگاه پارک ملت مشهد دیدار کنیم.

دقایقی درکنارجانبازان آسایشگاه پارک ملت

ما رفته بودیم که تشکرکنیم...!

تشکر کنیم ازآنان که تا نیمه ی راه شهادت رفتند برای اینکه امروز ما بمانیم...

رفتیم تا سپاس گوییم رشادت هایشان را درجنگی نابرابر...

رفتیم تا تقدیر کنیم ازدلیری هایشان دربرابرغاصبان این مرز و بوم...

گروه گروه زن و مرد جمع شده ورفته بودیم تا بارادای تکلیف وتشکرامسالمان! را نیز مثل هرسال درکناراین عزیزان به زمین بگذاریم.  بعد ازساعتی نیز شادمان بیرون بیاییم و بازمیان شلوغی های این دنیای بی رحم گم شویم.

به گمان خود رفته بودیم همدمان همیشگی تخت و ویلچر را  ازرنج سالهای سکوت و تنهایی درآوریم اما رفتیم و دیدیم دنیای حقیقی همان جاست...

جایی میان چرخش چرخهای کند ویلچری که رزمنده ای جانبازآن را می راند وانگارازلوکس ترین اتومبیل های این روزها تندترمیرفت...

جایی میان لرزش دستهای ناتوان جانبازدیگری که از درد میله های تخت را می فشارد اما با نگاهی پرابهت به تو و چشمان پرسشگرت لبخند زیبایی میزند.

 و تو درمانده عقب می روی... دورمی شوی... گوشه ای می نشینی و به حقیری ات دربرابراین همه عشق می اندیشی...

آنجا دورهرکدام ازاین ساکنان زنده ی بهشت حلقه زده بودیم تا برایمان ازدنیای گذشته و خاطراتشان درجبهه و جنگ بگویند اما آنها ازدنیای حال ما می گفتند...

از عزای ایران برای حجاج منا...از جنگ علیه مردم مظلوم یمن...

ازسیاهی های دنیای اکنون می گفتند که روزی خودشان این برگ تاریخ ایران را با رشادتشان ازسیاهی  پاک کردند و به ما تحویل دادند...

 درتمام این لحظه ها منتظربودیم ناگهان ازما بپرسند: خب! شما برای این انقلاب و ایران چه کرده اید ؟ و شاید بعد ما برق غرور را درنگاهشان حس کنیم وگمان بریم که دارند منتی سرمان می گذارند!

اما آنها مردتر از این حرفها بودند... آنها بازماندگان قافله ی نوربودند که به مهمانی خدا نرسیدند... این شیشه دلان نازک طبع را چه به این حرفها؟! 

وقتی جانبازخوش سخنی به چند نوجوان و کودکی که آنجا آمده بودند می گفت: "شما بمب اتم و انرژی هسته ای ایران هستید. مراقب ایران عزیز و رهبرمان باشید"؛ چشمان همه چرخید و به چشمان کنجکاو و پاک این بچه ها دوخته شد که انگارداشتند با تمام دل و جان خود به واگویه های عاشقانه ی او گوش می سپردند.

وشاید دراین لحظات هرکدام از ما دردل دعا کرد تا این سخنان برلوح جانشان تا ابد بنشیند و ایران عزیزمان تا همیشه سربلند باشد.

درمیان ازدحام آن جماعت بازدید کننده ی گل و شیرینی به دستی که آمده بودند ، یک مادرشهید با چشمان نمناکش به یکی ازجانبازان گفت:" من هم مانند پسرم تا آخرین قطره خونم را با افتخاربرای اقتداروعظمت ایران خواهم داد... "

وقت رفتن بود...

" ما بازرفتیم و آنها دوباره ماندند... "

انتخاب با خودت است! می توانی هرجوری که دلت خواست این جمله را بخوانی!!!

 

راحله ندافی مقدم

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.