به گزارش قدس آنلاین و به نقل از تسنیم، در همین حوالی شهر مشهد کمی دورتر از مرکز شهر در خانهای 50 متری چراغی روشن است که اهالی آن هر چند نمیتوانند به دلیل معلولیت راه بروند اما با بذر عشق و محبتی که در وجودشان نهفته است توانستهاند به نوعی روی پای خود بایستند و جمله خواستن توانستن است را در زندگیشان صرف کنند.
خواستنی که از عشق در کهریزک تهران آغاز شد و با دل بستن به حریم یار و پناه آوردن به شهر امام رضا(ع) با صدای گریه یک نوزاد در رستگاری مشهد جان گرفت.
این روزها آمار زوجهای خوشبخت زیاد نیست، شاید کسی بگوید نه این طور نیست، خیلی از زوجها هستند که خوشبختند، اما من میگویم میزان رضایت و خوشبختی زوجها از زندگیشان را میشود از میزان آمار طلاق فهمید.
البته در کنار تمام زوجهایی که نیمی از ساعات زندگیشان به دعوا و صندلیهای دادگاه میگذرد. عدهای هم هستند که عاشقانه زندگی میکنند عدهای که با وجود مشکلات جسمی، مالی و حتی اجتماعی اما باز هم احساس خوشبختی میکنند.
شبنم و علیرضا زوج معلولی هستند که بر اثر اتفاق یکی از کرمانشاه و دیگری از روستاهای اصفهان مسیر زندگیشان یکی میشود، شبنم در چهارسالگی بر اثر شدت تب و علیرضا نیز در دو سالگی، سرنوشت هر دو را برای همیشه روی صندلی چرخ دار نشاند و بر اثر اتفاق راهی کهریزک تهران کرد تا سالها مهرشان در دل هم بنشیند.
بعد از گذشت 10 سال تلاش و ممانعت مسئولان آسایشگاه بخاطر عشق و علاقهای که نسبت به هم داشتند تقدیر دستانشان را در دست هم قرار داد و حاصل زندگی شبنم و علیرضا که همه مانع ازدواجشان بودند منجر به تولد پسری به نام امیر رضا شد.
یک خانه اجارهای 50 متری در خیابان رستگاری منطقه الهیه مشهد و دکهای کوچک در بازار ابریشم قاسمآباد و نوزادی به نام امیر رضا دست به دست هم دادند تا پیوند شبنم و علیرضا محکمتر از همیشه شود و به نوعی امید این زوج معلول ...
قاسم آباد، الهیه
در طبقه همکف یکی از آپارتمانهای 50 متری رستگاری زندگی میکنند، خیلی مشتاق بودم تا این زوج جوان و کودک یک سالهشان را از نزدیک ببینم، به درب منزلشان که رسیدیم کمی زمان برد تا شبنم درب را بازکرد روی ویلچر نشسته بود و با روی خوش ما را به داخل منزل دعوت کرد.
خانهای کوچک و نُقلی، علیرضا هم بدون تحرک در گوشهای از اتاق نشسته بود و تنها میتوانست حرف بزند و گاهی یکی از دستانش را که کمی تحرک داشت تکان بدهد و در گوشهای از اتاق آنچه بیشتر از همه شادی را در وجودمان ایجاد کرد پسر بچهای بود که آرام در کالسکهاش نشسته بود و وقتی نگاهش میکردیم لبخند از نگاهش موج میزد.
شبنم که گویی انتظارمان را میکشید با سینی چای میهمانمان کرد و این سرآغاز شروع گفت وگوی ما با این زوج معلول بود.
از آسایشگاه معلولان تهران تا کوچ به مشهد
شبنم عظیمی میگوید: سال 56 در کرمانشاه به دنیا آمدم، بیشتر از چهار سال نداشتم که به دلیل شدت تب به بیمارستان منتقل شدم و آنجا بهخاطر تزریق آمپول پنیسیلین، برای همیشه حرکت پاهایم را از دست دادم و به دلیل اختلافاتی که پدر و مادرم پس از این جریان داشتند از هم جدا شدند و من تا 15سالگی با مادرم زندگی میکردم و زمانی که 8سال داشتم پدرم فوت کرد.
15سال بیشتر نداشتم که مادرم ازدواج کرد و من را راهی خانواده پدریام کرد و پنج سالی زیر دست آنها زندگی کردم در این مدت 5 سال ساعتها من را در اتاق حبس میکردند.
برای رهایی از این وضعیت به کمک یکی از عمههایم به آسایشگاه هفت تیر رفتم و پنج سالی آنجا زندگی کردم بعد از آن بهخاطر اینکه خانوادهام هزینههای آسایشگاه را پرداخت نمیکردند، سال 76 من را به آسایشگاه کهریزک تهران منتقل کردند.
علیرضا عامری نیز میگوید: سال 1334 در روستای تورزنِ شهرستان اردستان در استان اصفهان به دنیا آمدم دوساله بودهام که تب شدید گرفتم و چون من را به دکتر نبرده بودند، دچار معلولیت جسمیحرکتی و برای همیشه زمینگیر شدم و تا 28 سالگی با وجود اینکه توانایی حرکت نداشتم، زندگیام را بدون داشتن ویلچر گذراندم.
سال 57 که پدرم مریض شد، تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم به کمک یکی از آشنایانمان اسفندسال 62 به مشهد آمدم و به آسایشگاه فیاضبخش منتقل شدم و آنجا بود که متوجه شدم وضعیت خیلی از جوانهای هم سن و سالم از من هم بدتر است و همین سبب شد روحیه بگیرم.
وی میافزاید: درس خواندم و مدرک پنجم ابتدایی را گرفتم از طرفی هم به شهرداری درخواست مجوز فروش لباس دادم و با داشتن این مجوز هر روز صبح با ماشین خرید نان آسایشگاه تا میدان بیتالمقدس مشهد میرفتم و آنجا بساط میکردم.
بعدازظهرها با کمکم مردم به آسایشگاه برمیگشتم، بعد از گذشت 9 سال فیاض بخش اعلام کرد که چون خانوادهات در تهران ساکن شدهاند باید به تهران بروی، به فیاض بخش عادت کرده بودم برایم خیلی سخت بود تازه شرایط زندگیم به روال رسیده بود و به همین دلیل سال 71 به آسایشگاه کهریزک تهران منتقل شدم.
علیرضا عنوان میکند: اسفند سال1377، برای نخستین بار شبنم را در کهریزک دیدم و مهرش در دلم نشست و آنجا بود که تصمیم خودم را برای تشکیل زندگی گرفتم البته شبنم 22 سال از من کوچکتر بود با این حال موضوع را با شبنم مطرح کردم و شبنم نیز رضایت داد.
شبنم میافزاید: زمانی که وارد آسایشگاه شدم تنها 20 سال داشتم آن زمان علیرضا 42 ساله بود بعد از یک سال خیلی اتفاقی هم را دیدیم آن روز من حال و روز خوبی نداشتم و به خاطر اینکه مادرم حاضر نمیشد من را برای عید به خانه ببرد ناراحت بودم.
همان روز علیرضا آمد و علت ناراحتیام را پرسید و کمی با هم حرف زدیم و این دیدار جرقهای بود برای شروع دوستی و آشنایی بیشتر، بعد از چند هفته، علیرضا از من خواستگاری کرد، معرفتی که علیرضا داشت و افکارش سبب شد توجهی به فاصله سنی نداشته باشم.
وی عنوان میکند: علیرضا نامهای به مددکاری آسایشگاه نوشت و در آن نامه، از علاقه ما به یکدیگر گفت با شنیدن این موضوع مددکاری با خواسته ما مخالفت کرد. آسایشگاه بعد از چند هفته، در پاسخ به نامه علیرضا اعلام کرده بود که علیرضا نسبت به من از نظر جسمی، ناتوانتر است و چون اختلاف سنی زیادی با هم داریم بنابراین حق ازدواج نداریم.
علیرضا اظهار میکند: هفتماه که از ازدواج شبنم گذشت به مددکاری آسایشگاه گفتم هر روزی که شده باشد، با شبنم ازدواج میکنم، درست است که من و شبنم، دیر به هم رسیدیم اما با وجود تمام سنگاندازیها، خدا خواست ما در کنار هم قرار بگیریم و برای رسیدن به خواستهمان 10سال سختی و جدایی را به جان خریدیم.
شبنم میگوید: بالاخره آذر 83 با هم ازدواج کردیم، بعد از ازدواجمان در یکی از خانههای کهریزک با هم زندگی میکردیم و روزها در محوطه آسایشگاه صنایع دستی که بچهها درست میکردند را به فروش میرساندیم.
امام رضا(ع) دست رد به سینهام نزد
علیرضا عنوان میکند: سال 91 از آسایشگاه مرخصی گرفتیم و به مشهد آمدیم تا روی پای خودمان بایستیم و زندگی در دنیای واقعی را در کار هم تجربه کنیم ابتدا که به مشهد آمدیم با پس اندازی که داشتیم و مقداری هم قرض گرفته بودیم مغازهای درخیابان سمزقند، اجاره کردیم و قصد داشتیم در آنجا صنایع دستی بفروشیم و هم زندگی کنیم.
یک روز که خیلی درمانده شده بودم، حرم رفتم و از امام رضا(ع) خواستم خودش گشایشی در کارمان بکند تا از آمدنمان به شهرمشهد، پشیمان نشویم. همان لحظه بود که یکی از دوستان قدیمیم به گوشیام زنگ زد و همین دوست برای من و شبنم خانهای 50 متری در رستگاری قاسم آباد رهن کرد و بعد از آن نیز در بازار ابریشم فضایی برایمان درست شد تا بتوانیم با دستفروشی زندگی کنیم.
علیرضا میگوید: با اینکه عمل جراحی، حق بچهدارشدن را از ما گرفته بود، من باز هم ناامید نبودم و میدانستم اگر خدا کاری را بخواهد، نشدنی نیست و با توسل به امامرضا(ع) از خدا خواستم به ما فرزندی بدهد فردای همان شب بود که شبنم دلدرد گرفت و به دکتر رفتیم. آنجا بود که متوجه شدیم شبنم پنجماهه باردار است اصلا باورم نمیشد و با شنیدن صدای ضربان قلب پسرم بود که باورکردم به زودی پدر میشوم.
شبنم میگوید: ما چون عضو کهریزک هستیم، بهزیستی پذیرشمان نمیکند به همین دلیل تا امروز تحت پوشش هیچ ارگانی نبودیم و امروز با داشتن یک بچه شرایطمان خیلی سخت تر شده البته من به دلیل اینکه وضعیت جسمی بهتری دارم کار میکنم و علیرضا در خانه مراقب پسرمان است.
شبنم تصریح میکند: مادر من برایم جهیزیه نداد حتی لوازم امیر رضا را خودمان تهیه کردیم و تا امروز هم هیچ رابطهای باهم نداریم اما با خانواده علیرضا ارتباط داریم اما هستند کسانی که کمک میکنند مثلاً شیرخشک و پوشک امیر رضا را تامین میکنند اما نباید از مردم توقع داشت.
مشکل اصلی ما خانه است چرا که برایمان اثاث کشی کردن سخت است ضمن اینکه مشکل کار هم داریم، کار کردن در پاساژ ابریشم آن هم دستفروشی در یک راهرو کوچک شرایط مناسبی نیست.
8 ماه تمام یارانه ما قطع شده بود و هرروز میرفتم فرمانداری اما هیچ توجهی به وضعیت ما نمیشد تا اینکه نامهای برای آقای جهانگیری، معاون اول رئیس جمهور نوشتم و آمدند بازدید از محل کارم و بعد از یک ماه مجدد یارانه ما پرداخت شد.
بهزیستی تهران هم کمکی نمیکند چون کهریزک مردمی است و با کمک مردم تامین میشود نمیتوانند کمکی به ما داشته باشند.علیرضا مشکل پروستات دارد و دارو استفاده میکند اما بی فایده است.
در کهریزک که بودم دوره رمان دوزی روی پارچه و آینه را گذراندم و مدرک گرفتم و در آسایشگاه نیز درس خواندم و الان هم در رشته علوم انسانی انتخاب رشته کرده ام، همسایهها خیلی به ما کمک میکنند، بچههای پاساژ ابریشم خیلی به ما کمک کردند حتی دو تا ویلچر برقی که هرکدام 4 میلیون تومان است برایمان خریداری کردند.
علیرضا میافزاید: از دولت خواهش دارم به معلولان که دو درصد جامعه را تشکیل میدهند کمک کند، بانک میخواهیم برویم جایی برای ویلچری نیست، در ادارات همین طور مسیرهای رفت و آمد برای ویلچریها و معلولین در سطح شهر نداریم انگار که معلولین در جامعه و سطح شهر جایگاهی ندارند.
شبنم و علیرضا با وجود سختیهایی که در زندگی دارند اما با تولد پسرشان امید تازهای به زندگی پیدا کرده اند اینکه میتوانند همانند بسیاری از مردم عادی زندگی کنند و معتقدند این حق را دارند که سالهای سال در کنار یکدیگر چراغ زندگیشان را با عشقی که نسبت به هم دارند روشن نگاه دارند.
نظر شما