« از رگ گردن به آدم نزدیکتر است، مرگ
وقتی صورتت را میتراشی بروی سر قرار
و کسی سرش را از آینه بیرون میآورد:
که چی؟»*
نمیخواهم وارد بحث عینیت و ذهنیت بشوم و از آن طریق به تقابل سوبژکتیویته و ابژکتیویته برسم و نسبت آنها را با واقعیت و حقیقت بسنجم. آتشی که همیشه روشن بوده و با ثنویت دکارتی شعلهورتر هم شده است.
با این همه نمیتوانم از نزدیکی مرگ به آدمی، نزدیکتر از رگ گردن بگویم و از رابطه خلاقانهاش با تیغ صورت تراشی و نزدیکیاش با شاهرگ گردن بنویسم و از تلفیق هنرمندانه تصویر ذهنی اول و تصویر عینی بعدی به بهانه بغرنج بودن تقابل سوبژکتیویته و ابژکتیویته چیزی بر قلم نیاورم.
«محمد امینی» با این شعر کوتاه راوی متفکری را ترسیم کرده است که به چرایی زندگی میاندیشد. این راوی اما شاعر هم هست و نمیتواند تاریخ فلسفه را در متن خود بنگارد. او میداند باید این اندیشه را عینیت بخشید تا از ذهنیت سنگین حاکم بر تاریخ فلسفه فاصله بگیرد.
فلسفه و شعر از این جهت هم خوناند که هردو به هستی شناسی جهان و ذات پدیدههای آن توجه دارند، اما اولی تفکر ناب و خالص است و دومی به مصادیق عینی این تفکر نزدیک میشود. آیا «ارسطو» به همین دلیل نیست که شعر را از فلسفه برتر و مهمتر میداند؟
شعر «محمد امینی» به قول «یوسفعلی میرشکاک» تجسم نیستانگاری مدرن انسان معاصر است. انسان تنهایی که در آینه با خود به گفتوگو
مینشیند. رفتن سرقرار او را از تنهایی نجات خواهد داد اما این هم موقتی است. ظاهراً بیفایده است. بعد از دیدار چه؟ تنهایی و نیستی ادامه خواهد یافت.
«امینی» از دل روزمرههای عینی زندگی، ذهنیتی فلسفی را بیرون کشیده و تجسد بخشیده است. او با شعر و تخیلی شاعرانه «فلسفیده» است و این یک پارادوکس نیست، چراکه شعر و فلسفه همچون عینیت و ذهنیت شاید تقابلی داشته باشند اما تناقض یکدیگر نیستند.
*بازی با دندان لق/ محمد امینی/ مایا/ 1393/ صفحه 31.
۴ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۷
کد خبر: 371463
حمیدرضا شکارسری
نظر شما