نشسته ام پششت سیستم. خسته، کلافه، خمیازه کش؛ که برادر دور از وطن ام آنلاین می شود.
ندیده می دانم که این بار قرار است با یک کلیک، عکس های دختر یکساله اش مرا به وجد بیاورد و آنقدر قربان صدقه اش بروم که زمان از دستم بپرد.
زوم می کنم روی رنگ لباس تازه و دندان های جدیدش. روی چشم های کوچک و معصومش و حظ می کنم. اسمش را جوری که دلم قنج برود می نویسم و شش هفت تا "جان" کنارش می گذارم.
نمی شمارم اما سعی می کنم همه شکلک هایی که معنای " عمه فدایت " را می دهد send کنم پای عکس ها.
صفحه ی حالم برمی گردد و اثری از درد انگشت ها و چشم هایم نیست. معجزه آسا از ناتونی خالی می شوم. انگار برادرم کسالتم را غافلگیر کرده است. به سرعت فایل ها را زیرورو می کنم و از سفر تازه مان چند عکس آبرومندتر را برمی دارم ومی فرستم آنور دنیا.
چانه خاران منتظر جوابم... پیام می آید: تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را... ( فقط جانِ من به گلدان های بیچاره بالکن هم آب بده )
اوووووو. مثل همیشه حالم خوب می شود. خستگی ام می رود. پریشانی ام. افکار درهم و برهمم. چه کنم چه کنم هایم...
خندان لپ تاپ را می بندم، دیگر باید بروم برای آقای همسرغذا بپزم.
نظر شما