۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۳
کد خبر: 374846

قدس آنلاین / رقیه توسلی : این خاطره پایِ ثابتِ خاطراتم از آن دوران است. از دوران باشکوه و بی پایان مدرسه...

هر روزم شده بود حرفه و فن...

مقطع راهنمایی را می گذراندم و حسابی مشغول قیل و قالِ درس و کلاس که تقدیر دست بکار شد تا بازی عجیبی را برایم رقم بزند. از آن دست اتفاقاتی که فکر می کنم فقط معدودی از آدم ها تجربه اش کرده باشند.

القصه، روزِ آخرِ مهرماه بود و ما هم همینطور داشتیم زنگ سرگردان حرفه و فن را به حرف و خنده و سروصدا طی می کردیم که درِ کلاس ناگهان باز شد و خانومی دفتر نمره به بغل - خیلی جدی- روبرویمان ایستاد.

از آن روز سالها گذشته اما هنوز تعجب و "مگر می شودش!" برایم کهنه و خاک خورده نشده است. آن روز مستاجرمان، خانوم زمانی آمده بود پشتِ میز کلاس حرفه و فن مان نشست تا من بُهت و ناباوری ام را با خودم ببرم خانه.

آن روز گذشت، اگرچه من و خانوم زمانی در یک توافق خاموش نگذاشتیم کسی از آشنایی مان سر دربیاورد اما یک جورهایی دیگر در خانه هم احساس دانش آموز بودن می کردم. چون معلمم با خواهر و مادرم خیلی همصحبتی داشت و حتما ظهر یا عصر می آمد برای دیدار...

یکسال هر روزم شده بود حرفه و فن. خانه، خانوم مهربان و خوشروی حرفه و فن... مدرسه، خانوم ساعی و سختگیر حرفه و فن...

حالم بد بود تا اینکه به مرور از او یاد گرفتم کمی نقش بازی کنم تا خودم را با شرایط تازه وفق بدهم.

که آخرهای تابستان مادرم یک روز همانطور که بادمجان هایش را کبابی می کرد گفت: عزیزجان! می دانی تا آخر هفته باید با معلم ات خداحافظی کنی که دارند می روند؟

کسی نمی توانست خبری از این خوشحال کننده تر به من بدهد که مادرم داد. معلم و همسایه ام را بی نهایت دوست داشتم اما خانوم زمانی که اسباب کشی کرد رفتم توی خانه خالی مان چرخی زدم و یک نفس راحت کشیدم. دیگر می توانستم خودم باشم...

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.