قدس آنلاین/ مجید تربت زاده : دولت ۲۰ هزار قزاق را فرستاده بود تا کار را تمام کنند. قزاق‌ها از فومنات افتاده بودند دنبال جنگلی‌ها. جنگ و گریز بالا گرفته بود. هواپیماهای انگلیسی هم دایم توی آسمان می‌چرخیدند، اگر جنگلی‌ها می‌آمدند بیرون از جنگل ، آن‌ها را می‌زدند.

همچو «منصور» در پای دار

میرزا و دکتر حشمت نیروهایشان را برده بودند طرف تنکابن و خلعتبری‌ها سد راهشان شده بودند. مخمصه ناجوری بود. افراد زخمی و خسته، پشت سر قزاق‌ها، جلوی راهشان خلعتبری‌ها، بیرون از جنگل هواپیماها...میرزا و دکتر حشمت مشورت می‌کردند. پیشنهاد دکتر حشمت این بود که بماند با نیروهایی که زخمی و خسته اند.
قزاق‌ها را سرگرم کند و دست آخر تسلیم شود. میرزا و یارانش هم  بروند...میرزا مخالف بود.استخاره گرفت...یک بار ...دو بار ...سه بار...بازهم بد آمد. دکتر اما روی حرف خودش بود: شما بروید...من در «گاوور» می‌مانم...بروید سمت «کشکو»... چند روز بعد که خبر دستگیری یا تسلیم شدن دکتر حشمت را به میرزا دادند نگاهی به آسمان انداخت و گفت: انالله وانا الیه راجعون...

 حشمت الاطبا
«میرزا عباسقلی » پزشک تجربی و حشمت‌الاطبا منطقه طالقان بود. فرزندش «ابراهیم حشمت» که بعدها در جریان نهضت جنگل سرشناس شد ، در سال 1264 در روستای«شهراسر» طالقان به دنیا آمد. 18 سالش که شد پدر او را به تهران فرستاد در در مدرسه «آلیانس فرانسه» درس بخواند. حضور ابراهیم در تهران همزمان شد با آغاز مبارزات مشروطه خواهان و برای او فرصتی فراهم شد تا اطلاعات سیاسی خود را افزایش دهد و به شناخت خوبی از جریان‌های سیاسی روز دست پیدا کند.. مدتی بعد برای خواندن طب به دارالفنون رفت  و البته همزمان در مدرسه سیاسی که مشیر الدوله آن را راه انداخته بود، سیاست می‌خواند.

 وقتی «میرزا کوچک خان» را شناخت
برخی نقل قول‌ها می‌گویند در جریان نهضت مشروطه ،میرزا گروهی از انقلابیون را در فتح تهران همراهی می‌کرده است و در همان زمان این دو با یکدیگر آشنا می‌شوند. آن‌هایی که با توجه به گفته‌های اهالی لاهیجان  در باره دکتر حشمت نوشته اند، آشنایی این دو را مربوط به زمانی می‌دانند که میرزا قرار است برای سرکوب گروهی که در اردبیل مردم را غارت می‌کنند برود، اما بیمار می‌شود و ناچار در لاهیجان می‌ماند و آشنایی با دکتر حشمت پیش می‌آید. حالا اینکه آشنایی یا نخستین دیدار کی و کجا پیش آمده است  شاید چندان مهم نباشد. مهم این است نخستین دیداری که برای شکل‌گیری نهضت جنگل میان میرزا و دکتر انجام شده در لاهیجان و خانه «مؤید‌الدیوان»  بوده است.
میرزا توسط «سالار فاتح کجوری» از حبس در تهران رها می‌شود و این دو تصمیم می‌گیرند علیه ظلم و ستم قیام کنند. در ادامه راه اما میرزا اهداف خود و سالار فاتح را هماهنگ نمی بیند، از او جدا شده رهسپار لاهیجان می‌شود و آنجا  با دکتر حشمت که بسیار میان مردم محبوب است، از قیام سخن می‌گوید.

 تنها یک پزشک نبود
فکر نکنید محبوبیت و مشهور شدن دکتر حشمت در شرق گیلان تنها به خاطر نهضت جنگل بود. پزشک‌های آن زمان بر خلاف امروزی‌ها در خانه یا مطب به انتظار بیمار نمی‌نشستند، بلکه راه می‌افتادند میان شهر‌ها و روستاها و دردهای مردم را درمان می‌کردند. دکتر حشمت میان همه طبیب‌های آن روزگار به این کار سرشناس تر بود. نجابت، سختکوشی و صبر و متانتش هم بیشتر از تخصص یا داروهایش به درمان مردم کمک می‌کرد.
ابراهیم حشمت تلاش‌هایش را به طبابت محدود نکرده بود. پای خدمات اجتماعی و عمرانی که می‌آمد وسط، از هیچ تلاشی فروگذار نمی کرد. مردم شرق گیلان  اگر روزی نهضت جنگل را هم از خاطر ببرند،کانالی 40کیلومتری برای انتقال آب را که دکتر حشمت طراحی و اجرا کرده و زمین‌های منطقه را از بی آبی و عطش نجات داده بود فراموش نمی کنند. دلیلش هم اینکه هنوز این کانال را «حشمت رود» می‌نامند.
حتی قیام جنگل آغاز فعالیت‌ها و تجربه‌های نظامی‌گری او نیست. سال‌ها پیش از آن وقتی ایل شاهسون در اردبیل علیه دولت مشروطه طغیان کرد، دکتر نیز به عنوان پزشک ارتش نخستین جنگ را تجربه کرد تا تجربیات نظامی- پزشکی اش را بالا ببرد.

  منصور وار
با روشن بینی به این نتیجه رسیده بود که کار نهضت جنگل به سرانجام نمی‌رسد وگرنه مردی نبود که خستگی جنگ و گریز طولانی او را از پا بیندازد. ترس نیز حریفش نبود. در مهلکه‌هایی سخت تر از این محاصره، در ماسوله و جنگیدن حیرت برانگیزش با نیروهای دولتی و بعد عبور از قله‌های صعب العبور شاندرمن، در ماجرای حمله به  قوای سپهسالار تنکابنی و فراری دادنش و باز در حمله دوباره سپهسالار و... نشان داده بود که با ترس بیگانه است. وقتی دید بیشتر نیروهایش زخمی شده اند و مقاومت نتیجه ای ندارد ترجیح داد برای نجات جان افرادش به امان نامه و قرآن مُهر کرده وثوق‌الدوله و تیمور تاش اعتماد کند، هرچند پایان کار خودش را حدس زده بود...چند روز بعد وقتی پس از محاکمه ای تشریفاتی او را پای چوبه دار می بردند، محکم قدم بر می داشت، با همان متانت و آرامش همیشگی و با دست خودش که خواسته بود آن را نبندند، طناب را به گردنش انداخت ...آرام عینکش را برداشت و در جیب جلیقه اش گذاشت و زمزمه کرد: منصور وار، گر ببرندم به پای دار / مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست...

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.