هربار که ویلچرنشین می آیم به حرم، لحظات ناخوش ترکم می کنند. آنطور که از اول هم نبوده اند انگار.
سال هاست تشنه ی آمدنم. از بس که این صاحبخانه پای درد و دل و استخاره و حاجتم نشسته و بی جواب نگذاشته زائرش را. از بس که رئوف ترین غمگسار عالم است.
گلستان است این بارگاه... عطر خوش و آوای زیارتنامه و اشک، دست به دست هم می دهند تا چیزی بغلتد در قلبم. آنوقت آرام آرام پلک هایم را ببندم و با خود زمزمه کنم: ای شهید مشهد! ناگفتنی و بی حد و مرز، مایه تسکین اید...
بگویم شما دار و ندار من اید و فهمیده ام راه گشایش به این سرا ختم می شود، راه بهترین میهمانی و عاشقانه ترین نمازها...
و این را که خیلی وقت است چرخ های ویلچرم خودشان جاده آمدن را پیش می گیرند تا در سایه سار حرم تان، جوان کنند نفسی را.
نظر شما