1ـ بست بالا: صبری که بسیار است
حرفی نگفت و فقط به آسمان نگاه کرد... این نگاهش را خوب در یاد داری... همانطور که نگاه هفته بعدش را به یاد میآوری...
وقتی تنش را روی تخت کنار اتاق رها کرد و سرش را به بالش «رویهسپید» سپرد و نفسِ بلندی کشید... فهمیدی که نگاه هفته پیش او در حرم «امامرضا(ع)» بیدلیل نبوده است...
دکترش گفته بود که: «از خانه بیرون بروید!... تا وقتی از درد جراحی کوچک خانگی، فریاد میکشد؛ صدایش را نشنوید»... و شما رفته و... برگشته بودید... اما دکتر، نگاهتان کرده و در پردهای از بغض گفته بود: «صبرش زیاد است... حتی آه هم نکشید!»...
«پدر»، پرکشیده بود...
انگار پدر، آخرین حاجتش ـ فهمیدن زمان مرگ و آمادهشدن ـ را از مولایش خواسته بود. پیش از سفر به خراسان و در آخرین سفر حج امامرضا(ع)، همراه او و خادمش «موفَّق» بودم... که موفق، مراقب فرزند امام، محمد (امام جواد) خردسال(ع) بود. محمد، نشسته بود کنار حَجَرُالاَسوَد و حرکت نمیکرد. وقتی امام از او خواست که بروند، گفت: «پدرجان!... دلم نمیخواهد، برویم... حال شما در زیارت، شبیه کسی بود که آخرین زیارتش را میکرد. ـ با تلخیص و بازنویسی
2ـ سقاخانه: سفرنامه یه عمر (38)
یادش نیست که این چندمین سفرش به مشهده... یا (به قول خودش و مادربزرگش) اومده به «پابوس» آقا... توی همه سفرها، کارهای بزرگ و کوچیکی کرده برای زائران آقا...
چندباری به دست این و اون (در شلوغی اطراف «سقاخونه»)، کاسههای نقرهای و لیوانهای پلاستیکی آب رو رسونده و... دعاش کردن... کلی «مُهر»ها و کتابچههای دعا رو مرتب کرده... چندباری هم سر فرشها رو گرفته و به «خادمان هنگام نماز»، کمک کرده تا فرشهای «صحن آزادی» رو پهن کنن... یه بار هم که قسمتش شده و موقع «جاروکشی» صبح، اومده بوده به حرم... یه جارو رو گرفته و یهکم از صحن رو جارو کرده...
حتی یادش میآد که یهبار توی «فلکه آب»، چمدون یه پیرمرد و پیرزنِ غریب رو براشون برده تا اتاقی که در یه «هتل ـ آپارتمان» گرفته بودن... همیشه هم بعد از کاری که میکرده، حال خوبی بهش دست میداده... اما «این دفعه» حالش خوشتر از همیشه اس... از وقتی که «پایین پا»ی امام نشسته بوده و در اوج دعا، جاش رو داده به یه پیرمرد عصازنون... که در شلوغی زیارت، جایی پیدا نمیکرده! با تلخیص و بازنویسی. برگرفته از ترجمه جلد «اول» کتاب شریف «عیون اخبارالرضا(ع)»/ ترجمه علیاکبر غفاری و حمیدرضا مستفید/ چاپ 1380/ صفحه 594 ـ امامرضا(ع) به روایت پدران بزرگوارشان از مولا امیرالمؤمنین علی(ع) نقل فرموده است: «در ماه رمضان، نیکیهای اندک، بسیار میشوند... و همه خوبیها پذیرفتهشده میشوند... (ناتمام)». ـ با تلخیص و بازنویسی
3ـ نقارهخانه: زائران و خادمان (38)
«پیرزن کمسواد»، از «ایستگاه قطار» تا اینجا، صدبار از راننده عذرخواهی کرده... هنوز هم مقصدش پیدا نشده...
روی کاغذی که به دستش دادهن و (خیال میکرده) نشونی دقیقی روش نوشته؛ فقط یه اسم داره که بعد از اسم یکی ـ دو خیابون، نوشته شده: «خونه عمهفرنگیس!»... همین!
راننده که حالا حسابی عرق کرده و ـ از روی ساعت خودروش ـ دو ساعت و نیمه که داره پیرزن رو خیابون به خیابون میگردونه... تا پیرزن رو به «خواهر شوهر»ش برسونه... خواهر شوهری که ده ساله ازش بیخبره و جز یه نشونیِ داغون، چیزی ازش در دست نیست...
حتی... راننده... پیاده شده و از مغازهدارهای خیابون توی نشونی، سراغ «عمهفرنگیس» رو گرفته... اما دریغ از یه خبر درست و حسابی... راننده... خبر «گرفته»... اما نمیدونه چهجوری به «پیرزن» بگه... که عمهفرنگیس... سه ساله که مُرده و دیگه خونهای برای اقامت پیرزن نیست... راننده... یواشکی با همسرش تماس گرفته و باهاش قرار گذاشته که بره دم خونه و (به کمک همسرش)، پیرزن غریب رو راضی کنن تا چند روزی پیششون بمونه... راننده... یواشکی و زیر لب... رو به حرم زمزمه کرده: «آقا!... افتخار بدین من و زنم... چند روزی خادم زائرتون باشیم».
4ـ بست پایین: دوگانههای طبع شوق
*** نجات
سرشار نیاز... باطن و ظاهر ماست / خاموش... زبان بسته و قاصر ماست
هر وقت که گم کنیم درهای نجات... / «ایوان طلا»، نشانی آخِر ماست.
*** همسایه
ایوان طلا، شاهد زخم پَر ماست / همسایه خوب چشمهای تَر ماست
در سایه دیگران نخواهیم نشست... تا سایه گنبد شما بر سر ماست. ادامه دارد
۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۲۸
کد خبر: 382628
سیدمحمد سادات اخوی
نظر شما