صبح سرد زمستان در حالی که گونه های محبوبه از سردی هوا گلی شده بود و در حال پارو کردن برف حیاط دستهایش را تند و تند به هم میمالید تا کمی از سردی و کرختی در بیاید در خانه به شدت کوبیده میشد. محبوبه پارو را کنار گذاشت و به آرامی در حالی که قدم از قدم برمیداشت تا به زمین نیفتد برای باز کردن در حرکت کرد. پشت در خانم مسنی که سه تا کوچه آن طرف تر زندگی می کرد ایستاده بود. محبوبه با دیدن آن زن یاد غرغر کردن هایش در صف نانوایی افتاد سلام و علیکی بین آنها رد و بدل شد، پیرزن در حالی که در تلاش بود تا به نوعی به داخل حیاط سرک بکشد رو به محبوبه گفت خوبی مادر؟ میشه مادرت را صدا کنی...
محبوبه در فاصله رسیدن به آشپزخانه فکر میکرد زن همسایه که تا به حال رفت و آمدی با هم نداشتیم چه کاری می تواند با مادرم داشته باشد، هر چه فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید؛ شاید بهتر شد که این زن آمد تا بتواند اندکی خود را کنار اجاق نفتی علاالدین گرم کند. مادر چادرش را از سر راه پله برداشت و دم در رفت و محبوبه که کمی گرم شده بود پشت پنجره ایستاد تا به مادرش و زن همسایه نگاه کند که روی شیشه بخار گرفته نگاهی کرد و فکر کرد چه چیزی روی آن بنویسد، چیزی جز اسم فرید درذهنش نبود؛ نوشت... هنگامی که در حیاط بسته شد و پیرزن رفت محبوبه سریع اسم فرید را که روی شیشه نوشته بود پاک کرد تا مبادا مادرش به این زودی از راز شیرین دخترش مطلع شود. مادر سعی میکرد خود را عادی نشان دهد اما محبوبه از فضولی نزدیک بود جان بدهد دوید سر راه مادر و پرسید این خانمه با ما چه کار داشت؟
به نظر میرسید مادر کمی در جواب دادن ابهام داشته باشد، از این رو من و من کنان گفت هیچ کاری نداشت درباره یکی از همسایه ها تحقیق میکرد.
دو سه روزی نگذشته بود که پدر محبوبه بی وقت به خانه آمد، مانند همیشه بوی گوشت و خون قصابی را همراه خود میآورد. یکراست به حمام میرفت اما آنروز به محض دوش گرفتن و تعویض لباس از خانه بیرون رفت. محبوبه که در حال تماشای تلویزیون با برادر کوچکترش بود صدای مادر را شنید که میگفت محبوبه جان بیا توی آشپزخانه... محبوبه که از زیادی محبت یک باره مادر تعجب کرده بود وارد آشپزخانه شد. مادر سعی میکرد خودش را جمع و جور کند تا موضوعی را به محبوبه بگوید آب دهانش را قورت داد و گفت :مادر انشاءالله خوشبخت بشی فردا شب یک خواستگار خوب و پولدار داری...
محبوبه هاج و واج به مادرش نگاه میکرد. دست و پایش مثل چوب خشک شده بود ناگهان به یاد فرید افتاد و گریه کنان از آشپزخانه بیرون رفت و شب برای شام از زیر پتویی که گوشه پذیرایی رویش کشیده بود بیرون نیامد.
مردی چهل ساله شوهر محبوبه هفده ساله شد. تفاوت بیست و سه ساله ای که از نظر پدر و مادر محبوبه چیزی نبود حتی به آن افتخار می کردند که مرد باید عاقل باشه و دود چراغ خورده. محبوبه جرأت نداشت درباره فرید با پدرش صحبت کند چون از غیرتی شدن پدرش میترسید که نکند سرش را زیر زمین خانه ببرد بنابراین به عقد جبار درآمد مردی با سر نیمه طاس که حجره ای در بازار و درآمد خوبی داشت...
سالها گذشت اما محبوبه همیشه به فرید فکر میکرد و هر بار که با جبار حرفش میشد به یاد بدبختی می افتاد که پدرش مسبب آن بود. آقا جبار بداخلاق و غرغرو بود و درعین پولداری، خیلی هم خسیس بود و مو را از ماست میکشید و بشدت اهل حساب کتاب بود... نزدیکیهای عروسی برادر زاده محبوبه بود که محبوبه از آقا جبار پول برای لباس خودش و بچههایش و آرایشگاه و دیگر هزینهها خواست آقا جبار باز هم از پول دادن طفره رفت و گفت مگر لباسهای قبلی بد هستند همانها را بپوشید...
اوچند روزی بود که از لیلا خواهرش شنیده بود شماره همراه فرید را دارد... خودش هم نفهمید چه شد؛ عصبانیت خستهای بی حد ومرز شوهرش یا دلتنگیهای چندین و چندساله که روی هم انباشته شده بود؛ از لیلا خواست که شماره فرید را دراختیارش بگذارد، لیلا اول کلی نصیحت کرد حرفهایی که گوش محبوبه از آنها پر بود ولی در نهایت راه ارتباط دوباره آن دو را هموار کرد. محبوبه ساعتی بعد وقتی در خانه تنها شده بود شماره فرید را گرفت، قلبش تند تند میزد و لکنت زبان گرفته بود از آن سوی خط صدای فرید اما مردانه و پختهتر شنیده شد گویی یک باره دل محبوبه پایین افتاد و سر حرف و درد دلش با فرید باز شد گویی محبوبه تنها پناه خود را فرید میدید و بس!!!
چند ماهی گذشت و تکرار تلفن زدنها و رفت و آمدهای مشکوک، جبار را به شک انداخت، حرفهای مردم را هم شنیده بود یکبار دیگر هم زنش را تعقیب کرد اما بازهم مانند چندین دفعه قبلی محبوبه را در حال گفتوگو با فرید دید. خشمش را فروخورد تا راهی دیگر بیابد؛ شبانه شماره فرید را از تلفن محبوبه برداشت و این آغازی شد برای تهدید فرید و این درحالی بود که فرید هم در مقابل جبار موضع گرفت و کار به جایی کشید که هر دو یکدیگر را به قتل و آدم ربایی و آتش سوزی تهدید کردند.
محبوبه نگران اوضاع بود و چون تازگی عشق دوران نوجوانیاش را یافته بود و میدید فرید هم از همسرش دل خوشی ندارد بنحوی که فرید به او قول داده بود در صورت جدایی محبوبه از جبار او را عقد کرده و همسرش را طلاق میدهد، عزمش برای جدایی جزم شده بود اما جبار که سن و سالی از او گذشته بود نه تنها محبوبه را طلاق نمیداد بلکه محبوبه را به شکایت و شلاق و حتی مرگ تهدید می کرد.
آخرین روزهای مهر بود . محبوبه و فرید بر روی برگها قدم میگذاشتند اما انگار صدای خرد شدن و خش خش برگها را نمی شنیدند، چاره ای برایشان نمانده بود جز همان راهی که شیطان پیش پایشان گذاشته بود، قتل جبار. محبوبه هیچ بهانه قانونی برای جدایی از شوهرش نداشت؛ او هم خرجی میداد وهم زندگی خوبی برای همسرش فراهم کرده بود و همه اینها درحالی بود که او میتوانست زنش را به خیانت محکوم کند... کلید خانه جبار بین فرید و محبوبه رد و بدل شد به امید اینکه با قتل جبار زندگی خوبی را آغاز کنند...
شب خنکی در آخرین روزهای مهر ماه فرید که از قبل کلید خانه را گرفته بود آرام بالای سر جبار رفت و با قفل فرمان ماشین جبار چندین ضربه به سر او زد انگار که جبار چندین سال است که به خواب رفته و اصلاً زنده نبوده است... محبوبه زمانی که مطمئن شد جبار مرده برای شستن ملافه ها پایین آمد و فرید هم جنازه را در جاده تهران- قم رها کرد و ماشین جبار را با نوعی صحنه سازی که گویی از او سرقت شده، کمی آن طرف تر رها کرد و آمد...
چند ماهی از کشتن جبار گذشته بود و پلیس هنوز اطلاعات کافی برای محکومیت کسی نداشت، محبوبه و فرید به عقد موقت هم درآمدند، زندگی موقتی که با خون آغاز شده بود دیری نپایید و پلیس با شواهد و مدارک این زندگی خون آلوده را به پایان رساند...
داستانی که خواندید بر اساس پرونده ای واقعی تنظیم شده است؛ ماجرای زنی که به یک ازدواج اجباری تن در میدهد و پدر و مادری که تنها ملاکشان برای خوشبختی پول است و بس. دراین میان اما شیطان درون و اعتقادات سست به مسایل دینی و ارتباطهای خارج از عرف زمینه را برای انحرافی بزرگ فراهم میکند؛ انحرافی که طومار دوخانواده را درهم میپیچد و فرزندان آنها را مهیای آسیبهای اجتماعی میکند و در نهایت شیطان به هدف نهاییاش میرسد و قتلی رقم میخورد. هرچند که آن زن ومردی که عنان زندگی خود را به هوس سپردند در همین دنیا نیز طعم مجازات را خواهند چشید اما خانوادههای آنها نیز به مجازاتی اجباری دچار میشوند که هیچ نقش و گناهی در آن نداشته اند.
نظر شما