۲۱ تیر ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۵
کد خبر: 400233

محمدحسین جعفریان

ارزش هنر راستین برای مسؤولان کشور ما

یکی از شاعران مدعو به محفل افطاری رئیس محترم جمهور با اهالی فرهنگ و هنر، با دلخوری این مجلس را به واقع شب‌نشینی آقای روحانی با ستاره‌های سینما و خوانندگان پاپی دانسته که چهره‌هایشان در سریال‌های بی‌سر و ته سیما یا سینما یا بر جلد مجلات زرد نمود دارد تا اهالی فرهنگ. او نوشته از اینکه نویسنده‌ها، نقاشان، شاعران، پژوهشگران مجسمه سازان و دیگر رجال بزرگ و پیشکسوت و صاحب نام این عرصه‌ها با بی‌تفاوتی، توسط متولیان محفل به آن عقب عقب‌ها و جایی در حاشیه رانده شده‌اند و در عوض همه دنبال خواننده‌های پاپ و هنرپیشه‌های دست چندم می‌گشتند تا دستشان را بگیرند و خدمت دولتمردان ببرندشان، سخت اظهار حیرت و تأسف کرده است.

«سعید بیابانکی» چنین گلایه‌ای کرده و این از او که بی‌گمان سال‌هاست بیننده انواع و اقسام این بی‌محلی‌ها و حتی رفتارهای آشکارا تحقیرآمیزتر از این با اهل فرهنگ واقعی این دیار بوده، عجیب است. هم او هم تمام فرهنگیان دلسوز و راستین انقلاب بخوبی واقفند که این خوش اخلاقی دولتمردان، تقریباً هیچ ربطی هم به منش سیاسی آن‌ها ندارد. یعنی ما هم در دوستی‌هایی که دو آتشه مدعی انقلابیگری و اصولگرایی بوده‌اند شاهد چنین رفتارهای پوپولیستی و عوامفریبانه‌ای در مقابل بی‌مهری محض به اهل فرهنگ راستین کشور و انقلاب بوده‌ایم وهم در دولت‌های مدعی اصلاحات و سازندگی و... . حتی در دولت‌هایی که در این میان خود را معتدل نیز می‌دانسته‌اند باز در بر همین پاشنه چرخیده است. نوبت به فرهنگ که می‌رسد، اصولگرا و اصلاح طلب و چپ و راست و رایحه خوش و ناخوش و افراطی و معتدل و... همگی انگار از روی دست هم، نوع برخورد را کپی کرده باشند، عملکردشان با فرهنگ و فرهنگیان این دیار یکسان است.

بگذریم؛ خیلی گذرا اشاره‌ای کنم به خبری و واقعه‌ای در این روزها و پیامد آن خاطره‌ای از سال‌های دور اما مرتبط با همین مقوله. در رسانه‌ها آمده بود که «عباس کیارستمی» پس از طی یک دوره درمان با هواپیمای اختصاصی شرکت فرانسوی تهیه کننده و حامی آثارش برای ادامه درمان و گذران دوران نقاهش از تهران به پاریس منتقل شده و در تهران هم بدرستی از او مراقبت شد و حتی وزیر بهداشت به عیادتش در بیمارستان رفت و چند مقام فرهنگی دولتی دیگر هم و... خلاصه دولتمردان ما، دست کم در ظاهر کم نگذاشتند. به قول سینمایی‌ها کات!... عصر 14 خرداد 1372 در سفری که به توصیه شهید «سیدمرتضی آوینی» برای ثبت وضعیت اسفبار مجاهدان افغانستانی و تاجیک به منطقه بسیار پرت و سخت گذر «واخان» در نزدیکی مرز کوتاه افغانستان با چین داشتیم تا به همراه رضا برجی، مستندی از وضعیت آن‌ها بسازیم، من مجروح شدم. آن سال‌ها هم تکه افغانستان در کنترل یک حزب بود. ما بیش از سه هفته پیاده روی کرده بودیم تا به آنجا برسیم و حالا من با لگن، کمر و پایی له شده، در جایی که ساکنان هشتاد و چند ساله‌اش حتی یک بار ماشین، نور برق و یا کوچک‌ترین پدیده جهان مدرن را ندیده بودند گیر افتاده بودم.

هیچ راه تماسی با دنیای بیرون نبود. مثل این روزها مخابرات، عمومی نشده بود. بماند که هنوز هم آن مناطق درمحاق هستند. چند صد کیلومتر تا اولین شهر (آن هم بماند چه نوع شهری) راه بود و آنجا و در آن شهر، نه آب لوله کشی بود، نه برق و فقط یک درمانگاه بود که با موتور برق شاید می‌شد رادیولوژی‌اش را چنانچه سالم باشد فعال کرد و... . تنها راه تماس آن شهر هم با دنیای بیرون یک بی‌سیم نظامی بود که آن‌ها را به پادگان نیروهای احمدشاه مسعود در کابل متصل می‌کرد.

دردسرتان ندهم. تا از آن جهنم عینی، روی دوش افغان‌ها از کوه‌ها و صخره‌ها یا با اسب و مسیرهایی را که اندک جاده‌ای بود، با تاکسی مرا به کابل برسانند 27 روز طول کشید! بماند که با بدنی که بشدت دچار خونریزی داخلی و بیرونی شده بود و بارها از روی برانکاری که به قاطر بسته بودند، روی صخره‌ها افتاده و باز مجروح و بی‌هوش می‌شدم و یا حتی دو بار دیگر تصادف و چپ شدن ماشین و خرد شدن استخوان ران و مچ پای چپم، پس از چهار هفته جنازه را روی برانکارد، در اوج جنگ‌های خونین درون شهری کابل، به سفارت ما در این شهر رساندند.

یک معاون وزیر ما با جت اختصاصی، شکر خدا همان موقع کابل بود. گفتیم ما نیروی روایت فتح هستیم و پزشکی که مرا معاینه کرده بود به جناب معاون وزیر گفت: اینکه این مستندساز شما تا اینجا زنده مانده، بسیار عجیب است و هر لحظه ممکن است کارش تمام شود. لازم است فوری او را به تهران برسانید... من صدای او را که با عجز این‌ها را به جناب معاون می‌گفت شنیدم، و در پی آن همه درد هولناک که بی‌اغراق در برخی مراحلش چنان زجرآور بود که صدها بار از پروردگارم طلب مرگ کرده بودم، شادمان بودم که عاقبت صبوری در مجاهدت فرهنگی‌ام را خداوند با قراردادن این فرشته نجات بر سر راهم، بخیر گذرانده است.

دریغا که امتحان هنوز تمام نشده بود، در کمال ناباوری آقای معاون به بهانه‌هایی که هنوز از شدت بی‌معنایی، موجب قهقهه مرغ پخته در قابلمه(!) می‌شود، از انتقال من خودداری کرد و من با جسم زجر کشیده و صدها دود و شکستگی در بدنم و زخم عمیق‌تر در روحم در کابل ماندم و ایشان از کابل پرواز کرد به سوی... که البته همان موقع اصل قصه و دلیل خودداری وی را برایم نقل کردند و بعدها نیز بر من ثابت شد که من در آن شور  و عشق جوانی با آمال آسمانی حضرت روح‌ا... در قلب و جانم و به جست‌و‌جوی یافتن و نشر آن در دور دست‌ترین مرزها، بر روی برانکارد خونینم در چه افکاری بوده‌ام و در اندیشه چه معامله‌ای با کجا و آن بزرگوار  در اندیشه چه سفر و سودایی و....

باری من در کابل غمبار و جنگ زده، شهری که هر روز صدها موشک به گوشه گوشه‌اش می‌خورد جا ماندم و آن بزرگوار رفت پی سودای خودش. بعدها در تهران پزشک معالجم به من گفت، اگر 48 ساعت زودتر تو را رسانده بودند، کاری می‌کردم تا با همین پا فوتبال بازی کنی و حالا اما یک پای لنگ، ستون فقراتی کج و بدنی معیوب از آن ماجرا برایم به ارث مانده که با پیرتر شدنم، تمام وجودم را از کار انداخته و هر روز درد به همه اعضا و جوارحم مستولی می‌شود. پس از آن در هیچ محفل خبری دست کم به یاد آن حادثه کسی یادی از من نکرد. صدا و سیما یادش رفت چرا ما در آن برهه خطیر جانمان را کف دست گرفته به وسط مهلکه رفته بودیم، آن هم با قراردادی اگر اشتباه نکنم پنجاه هزار تومان! هیچ کس هزینه بیمارستان مرا نمی‌داد.

حالا که خبر آقای کیارستمی را خواندم، ضمن تحسین وزیر بهداشت، فکر کردم اگر من هم تهیه‌کننده‌ای فرانسوی داشتم و نه برادر دلسوزی چون آن معاون وزیر، شاید حالا این عصاها و دردها همنشین دایمی‌ام نبودند. هر وقت خبری از توجه معمول مسؤولان دیگر کشورها به خبرنگاران و مجروحانشان در جنگ‌های گوناگون دنیا می‌خوانم، دلم می‌گیرد. برای همین مدام حواسم هست این خبرها به چشمم نخورد!

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.