آنقدر سرگیجه وار چرخیدیم و برنامه ریزی کردیم و زمان گذاشتیم تا بالاخره توانستیم چمدان های خوشرنگ دو مسافرمان را پُر کنیم و زیپ شان را ببندیم.
تقریباً یک هفته ای می شود که تپش قلب خانوادگی مان عود کرده و توانایی گفتگوی روزمره ی بدون اشک را نداریم... آخر داستان بلیط مسافرت های طولانی که وسط باشد، اتومات وار پای دلتنگی و غربت می آید وسط. آنقدر خوب و تمیز می آید وسط که چشم باز نکرده می بینی واقعاً خانه خالی ست و داری به گلدان ها آب می دهی و پنجره ها را باز می کنی تا آفتاب بتابد توی اتاق ها.
به نظرم آخرین لحظات همدمی آدم ها قبل از سفر، خیلی معصومانه است... خیلی تماشایی و درس آموز است... وقتی عزیزترین آدم های زندگی ات را می بینی که چمدان شان باز است برای رفتن، دلت هُرّی می ریزد پایین.
آن زمان، حالت به شدت خوب و بی نهایت بد است. متغیرترین حال فردی و احساسی دنیا را، بی ترید همان زمان تجربه می کنی و به خودت می گویی: وای! چرا همه این سه دهه و اندی زندگی کنارشان به سرعت برق و باد گذشت و تو انگار هیچ از عشق پس انداز نکرده ای...
و اما قسمت خوشمزه و خوب روزمره نگاری مان اینکه وقتی خانواده ی برادرت توی وب کم، بی شیله و پیله از چشم انتظاریشان می گویند و کودک تازه راه افتاده شان را می بینی که تاتی تاتی کنان تمام اسباب و اثاث زندگی را زیرورو می کند و با هر زحمتی که هست خودش را می رساند به لپ تاپ و مجذوب قربان صدقه عمه ها، چشم های زیبایش را آنقدر به لنز نزدیک می کند که تو فکر کنی سرندی پیتی دوم را کشف کرده ای...
و اما بعنوان پی نوشت: اگر قدرت اجرایی تان در خانواده بالاست و به قول معروف چاقویتان می بُرد؛ سرسختانه نگذارید اعضای خانواده تان، زندگی شان را ببرند آن سرِ دنیا... که عواقبش یکی دو سه تا نیست.
نظر شما