روزی را به یاد میآورد که در گوش پسرش اذان خواندند و هنگامی که فرزند را به سینه چسبانده بود، به او گفت: نامت را مهدی میگذارم تا در سایهسار وجود امام زمان(عج) منتقم خون امام حسین(ع) باشی.
با گفتن این خاطرات، مادر به یاد کودکیهای فرزندش میافتد و در این باره میگوید: از کودکی پاک و نجیب بود. انگار با همه بچهها فرق داشت. حتی زمانی که به جوانی رسید، با همسالانش متفاوت بود. مسایلی که برای دیگر نوجوانان و جوانان امروزی مهم بود برایش اهمیت خاصی نداشت. تنها به یک موضوع میاندیشید و آن، شهادت بود.
اول به عراق و بعد به سوریه
مهدی ذاکرحسینی فرزند دوم خانوادهای است که خداوند 4 فرزند به آنها عنایت کرده است، 3 پسر و 1 خواهر که هنوز چشم به راه برادرش است تا او را در آغوش بفشارد. اما این چشمانتظاری پایانی ندارد.شهید مهدی ذاکرحسینی بعد از اخذ دیپلم وارد سپاه پاسداران شد. مادرش میگوید: مهدی علاقه شدیدی به تکاوری داشت. از این رو، با ورود به سپاه پاسداران در سال 83 و گذراندن تمامی دورههای تکاوری در لشکر 27 محمد رسول الله(ص)، پیشرفت قابل توجهی در این زمینه به دست آورد؛ بهنحوی که 13 سال در سپاه پاسداران خدمت کرد.وی درباره اولین اعزام فرزند شهیدش به عراق و سپس سوریه، اینگونه توضیح میدهد: مدتی به دنبال اعزام به عراق بود و چون میدانست که مردم مظلوم عراق از شر عوامل داعش در امان نیستند، برای اعزام ثبت نام کرد و به عنوان داوطلب به عراق اعزام شد. بازگشت مهدی از عراق به ایران به دلیل اصابت ترکش به پایش و زخم و جراحت تقریباً شدید بود.با افزایش آدمکشیهای داعش و خطر سقوط دمشق و اهانت به بارگاه ملکوتی حضرت زینب(س)، این بار او رخت سفر سوریه را بر تن کرد.
نکند به حرم عقیله اهل بیت بیحرمتی شود
مادر شهید ذاکر حسینی از ایامی میگوید که پسرش قرار بود به افتخار شهادت نایل شود. او در این باره میگوید: مهدی اولین بار در سال 94 عازم سوریه شد. 2 ماه را در دفاع از حرم حضرت زینب(س) گذرانید. سپس چند هفتهای را در ایران بود. جسم مهدی در ایران حضور داشت اما تمامی روح و فکر او در سوریه و در دفاع از مردمی بود که تحت ظلم و ستم گروهکهای تروریستی بودند. او به حرم پاک و نورانی حضرت زینب(س) میاندیشید که نکند در عدم حضور او و نیروهای انقلابی، مورد هتک حرمت قرار گیرد. هنوز چند هفتهای از بازگشتش به ایران نگذشته بود که برای بار دوم عازم سوریه شد. این بار 70 روز را در سوریه و دفاع از مظلومان آن سرزمین سپری کرد.شهید ذاکرحسینی 20 فروردین 95برای بار سوم از سوریه به وطن بازگشت و تا 22 خرداد را در کنار خانوادهاش گذراند اما دلش همچنان هوای حرمی را داشت که بوی عاشورا را از آنجا احساس میکرد. مهدی که نذر امام زمان(عج) شده بود، این بار دلش را به کربلایی گره زد که صدای «هیهات من الذله»اش، این بار در سوریه به گوش میرسید.
این بار امام حسین(ع) مرا طلبیده است
خانم فلاح با اشاره به شب آخری که با فرزندش گفتوگو کرده است، میگوید: با توجه به اینکه مهدی در آخرین اعزام به سوریه زخمی شده و دست و دندانش از اصابت خمپاره آسیب دیده بود، از او خواستم که این بار از رفتن به سوریه چشمپوشی کند و بعد از معالجه باز راهی دیاری شود که دلش را آنجا جا گذاشته است. اما مهدی گفت که حالش خوب نیست و بودن در تهران، هنگامی که حرم حضرت زینب(س) و مردم بیگناه سوریه در سختی هستند برایش هیچ معنایی ندارد. بنابراین، تصمیمش را برای رفتن گرفت و علیرغم اینکه میدانست من و پدرم مخالف رفتنش بودیم با این جمله که «شما نمیخواهید مرا از یاری مظلومان بازدارید و حریم عقیله اهل بیت(ع) را در معرض تهدید و دسترسی دشمن قرار دهید»، رفت به جایی که عاشق رفتن و شهادت در آنجا بود. آن شب به او اصرار کردم که نرود اما فردای آن روز به من گفت: مادر! این بار امام حسین(ع) مرا طلبیده است. با شنیدن این جمله تنم لرزید. به مهدی گفتم: آیا خوابی دیدهای؟ مادر! تو را به خدا قسم، مرا نترسان. اما مهدی نهتنها از این حرف اندکی شک و نگرانی به دل راه نداد بلکه انگار تا به حال او را به این شادی ندیده بودم.
مادر! مرا به حضرت زینب(س) بسپار
مادر شهید مهدی ذاکر حسینی به یاد قطره اشکی که از روی شعف از چشمان منتظر پسرش فرو ریخت، میگوید: وقتی گفت که این بار امام حسین(ع) مرا طلبیده، قطرهای اشک از چشمش ریخت و رفت تا خود را برای آخرین رفتنش آماده کند. شاید آن شب مهدی تا صبح به عشق دعوت امام حسین(ع) نخوابیده بود.
مادر شهید مهدی درباره آخرین روز زندگی فرزندش در ایران میافزاید: صبح زود از خانه بیرون زده بود. انگار دیگر جایی در این دنیا نداشت. باید میرفت و به جایی میرسید که همیشه آرزویش را داشت. تا شب منتظر تماس مهدی بودیم که از فرودگاه امام خمینی(ره) برای خداحافظی زنگ زد. مثل هر مادری که دلش برای فرزندش تنگ میشود و از رفتن و بازنگشتنش در هراس است، به او گفتم: من راضی نیستم. او در جواب من با آرامشی که در صدایش بود، گفت: مادر! من را به حضرت زینب(س) بسپار و بدان که امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) بهترینها را برایم در نظر گرفتهاند. من هم مثل هر مادری که با شنیدن اسم امام حسین(ع) راضی به رضای خداوند میشود، او را به دست خدایی سپردم که به من داده بود.
خانم فلاح آخرین روزها و ساعات حیات فرزندش در سوریه را اینگونه بیان میکند: با رسیدن گروهی که فرزندم فرمانده آنها بود، بلافاصله به منطقه اعزام شدند تا با 20 نفر از نیروهای خود برای دفاع از روستای «خلسه»، در جنوب غربی حلب، وارد عمل شوند. 22 خرداد مأموریت فرزندم و 20 نفر دیگر شروع شده بود و آنها تا پنجشنبه 27 خرداد در این روستا حضور داشته و بسیاری از نیروهای تکفیری را به درک واصل کرده بودند.
برای نجات جان همرزمانش ایثار کرد
وی میافزاید: به قول رزمندگانی که در آن شب در کنار مهدی بودند، آن شب مهدی غذا و آبی نخورده و فقط به چگونگی موفقیت عملیات فکر میکرد تا اینکه دستش به واسطه تیری که به او اصابت میکند، زخمی میشود. همرزمانش از او میخواهند که به عقب برگردد اما مهدی میگوید: من مسؤول شما هستم و نمیتوانم شما را به حال خود رها کنم. در همین اثنا، دشمنان که سلاحهای بیشتر و بهروزتری داشتند و تعدادشان هم در صحنه بیشتر بود، با شتاب به سمت آنها حملهور شدند. مهدی که دید جان دیگر رزمندگان در خطر است، آنها را با 2 وانت تویوتا به عقب فرستاد در حالی که خود در پناه ساختمانی در حال سرگرمکردن دشمنانی بود که از جبهه النصره برای بهشهادترساندن رزمندگان ایرانی تلاش میکردند.
ساختمان محل استقرار مهدی را موشکباران کردند
مهدی ذاکرحسینی خود را فدای دوستان و همرزمانش کرد. مادرش در این باره توضیح میدهد: با دور شدن 20 نفری که به سلامت از تیررس دشمن در امان مانده بودند، مهدی تحت محاصره قرار گرفت. آنها در ابتدا با گلولهباران ساختمان، آن را ویران میکنند. رزمندگان ایرانی از دور مهدی را میبینند که در زیر آوار دست تکان میدهد. اما دشمن در آخرین لحظات ساختمانی را که مهدی در آن مستقر بود، موشکباران میکند.
و اینگونه بود که مهدی ذاکر حسینی به امام حسین(ع) پیوست، بیآنکه پیکر مطهرش به دست خانوادهاش برسد. او شاید میدانست که جاویدالاثر میشود. به این خاطر با دیگران تفاوت داشت. شاید مهدی میدانست که با جاویدالاثر شدن روزیخوار درگاه خدایی میشود که حی و باقی است.
نظر شما