رقیه توسلی
زنبیل و زیرانداز و آفتابگیر، آدم را میبرد دریا... میبرد در باد و آفتاب فرح بخشِ مردادماه شمال... کنار ساحل... یک قدمی موجهای سرکش...
همان جا که خزر هرروز لباس آبی اش را بر تن میکند و به همه لبخند میزند. به نوپا و جوان و پیر و به مردان عباپوشی که پا به سفر تبلیغِ دین گذاشته اند.
به آن طلبه هایی که در ساحل، رسم میزبانی به جای میآورند و با مسافران گپ و گفت و خوشامدگویی میکنند. مسابقه برپا میکنند، برای خردسالان هدیه میآورند، گاه پابه توپ میشوند و فوتبال بازی میکنند، عکسهای یادگاری میاندازند و کنار دریا، نماز جماعت میخوانند.
آن 25 مردی که در تابستانِ شرجی و داغ - با میهمانان خزر - از دنیا و دین میگویند و با آموزههای اخلاقی در لحظات تفریح شان سهیم میشوند.
آن صورتهای بشاشی که هرروز، آفتاب سوخته تر و خادم تر میشوند تا طعمِ پُررمز و راز تری به سواحل خزر بدهند.
در هوای خوش گشت و گذار، سر صحبت و خنده را باز میکنند و از دریا و دریانشینی و سفر میگویند. از خاطراتی که قرار است رنگ شنا و گوش ماهی و جزر و مد به خود بگیرند؛ رنگ دریایی که آفریدگار طنّازی دارد.
عینک دودی و قایق موتوری، آدم را میبرد دریا... شاید به آن دریایی که در ماسهزارش، گروهی عمامه بر سر، در حال مراوده با مسافرانند. در حال سلفی گرفتن با جوان ترها. در حال باز کردن پنجره ای رو به آسمان تا با عاشقانههای معنوی، دستهای بسیاری را بگیرند.
شاید ببرد به آن دورهمی عزیزی که حال خوب گردشگران را هزاران برابر میکند و در چشم شان، امواج شادی و تفکر مینشاند.
گاهی دوست داشتن و علاقه به شنا، آدم را میبرد دریا... و گاهی دریا با حضور این دلسوزان، آدم را میبرد به نقطه صفر. به آنجا که دوباره دلت میخواهد از نو، همه دانسته ها و داشته هایت را مرور کنی.
مسافری باشی که پای موعظه این طلبههای خونگرم بایستی و به مزه دریاگردی ات، از مهربانی و نوعدوستی آنها جرعهای بچشانی
نظر شما