۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۴۵
کد خبر: 406422

رساله عقل سرخ از مشهورترین حکایات تمثیلی شهاب الدین سهروردی است که معمولا خوانندگان جوان با خواندن این نوشته با افکار و سلایق این متفکر آشنا می شوند

مروری بر رساله عقل سرخ شیخ اشراق

به گزارش قدس آنلاین به نقل از خبرگزاری شبستان، رساله عقل سرخ از مشهورترین حکایات تمثیلی شهاب الدین سهروردی است که معمولا خوانندگان جوان با خواندن این نوشته با افکار و سلایق این متفکر آشنا می شوند. این حکایت تا حدودی بیشتر از رسالة فی حالة الطفولیة از مشخصات عرفان آذربایجانی برخوردار است و بعضی مظاهر و نمادهای خاص فرهنگ ایران باستان و داستانهای شاهنامه در آن منعکس شده است به نحوی که حتی می توان به حق مقاله ای تخصصی درباره سهروردی و فردوسی به رشته تحریر درآورد و به نکاتی اشاره کرد که خالی از اهمیت نیستند.

 

اکثر حکایات تمثیلی شهاب الدین سهروردی به نحوی شروع می شود که بلافاصله نظر خواننده را جلب کند، مثلا در اول رسالة الطیر که از اولین نوشته های او محسوب می شود، این طور می خوانیم: هیچ کس هست از برادران من که چندانی سمع عاریت دهد که طرفی از اندوه خویش با او بگویم، مگر بعضی از اندوهان من تحمل کند به شرکتی و برادری! یا مثلا در ابتدای نوشته موضوع خاصی مطرح می شود، همان طور که در فی حالة الطفولیة، کودکی از سبب رفتن کودکان دیگر به مکتب سؤال می کند و می خواهد بداند علم چه چیز است که آنها در پی آن هستند یا در رساله لغت موران، سؤال از چیستی یک قطره ژاله است و یا در نوشته های دیگر سؤال از حقیقت عشق است و غیره.

 

در حکایت عقل سرخ، سؤال اولیه جنبه غیرمتداول پیدا می کند، یکی از دوستان می خواهد بداند که آیا مرغان زبان یکدیگر را می دانند! راوی حکایت جواب مثبت می دهد، زیرا او ادعا می کند که خود قبلا به صورت بازآفریده شده بود و با هم نوعان سخن می گفته است. مسئله به اندازه ای استثنائی است که گویی مؤلف از همان ابتدا به خواننده احتمالی تلقین می کنند که هر نوع ناباوری جنبه انحرافی پیدا می کند و او باید آن را از خود دور بدارد. قهرمان حکایت ماجرایی که بر او گذشته است روایت می کند: او بازآفریده شده بود و روزی صیادان قضا و قدر دام تقدیر باز گسترانیدند و دانه ارادت در آنجا تعبیه کردند و او را به اسارت گرفته اند. بعد چشمهای او را دوخته و چهاربند مختلف بر او نهادند و ده کس را بر او موکل کرده اند: پنج را روی من و پشت بیرون و پنج را سوی من و روی بیرون. او را به مکان دیگری می برند و به مرور او آشیان و ولایت خود را فراموش می کند. سپس به تدریج چشمهای او را بازمی‌گشایند تا روزی که او موکلان خود را از خود غافل می‌یابد و از فرصت استفاده می‌کند و به صحرا می‌گریزد. در آثار شهاب الدین سهروردی ظاهرا صحرای جای امنی است و گویی امکان پاک‌سازی و تطهیر را برای سالک فراهم می‌آورد و به لحاظی مظهری از رجوع به خلوت باطنی خود و حتی بنا به تعبیر هانری کربن مقدمه ای برای ملاقات با فرشته است. در نوشته های شهاب الدین سهروردی، این مطلب به عنوان امری نمادین دائما تکرار می‌شود. به هر ترتیب قهرمان حکایت در صحرا، شخصی را که به نظر می رسد منتظر او بوده است، ملاقات می کند. این ملاقات تصادفی و غیرمترقبه نیست و کاملا ضروری و محتوم به نظر می رسد. آن شخص چهره و محاسن سرخ فامی دارد و بسیار جوان می‌نماید. با این حال می گوید که اولین فرزند آفرینش است و بسیار پیر. در واقع محاسن او سپید است و سرخی آنها به این سبب است که هر رنگ سپیدی چون در نور با سیاه آمیخته شود، به مانند شفق اول شام یا شفق آخر صبح که نور آفتاب میان روشنایی و تاریکی قرار می گیرد، سرخ می نماید. جرم ماه بدر نیز ـ اگرچه نور آن عاریتی است ـ در آغاز شب، سرخ به نظر می رسد. آن شخص در هر صورت در عین جوانی کاملا پیر و در عین پیری جوان می نماید. قهرمان حکایت او می پرسد که از کجا می آید، جواب می دهد. از پس کوه قاف که جایگاه اصلی او نیز آنجاست هر چند او این موضوع را فراموش کرده است؛ آن پیر خود را سیاح معرفی می کند که دور جهان می گردد و از هفت امر عجیب سخن می گوید: اول کوه قاف، دوم گوهر شب افروز، سوم درخت طوبی، چهارم دوازده کارگاه، پنجم زره داوودی، ششم تیغ بلارک و هفتم چشمه زندگی. او توضیح می دهد که قاف گرد جهان درآمده و یازده رشته کوه است؛ بعد اوصاف کوه ها را مشخص می کند و می گوید هوای آن ولایت در هیچ فصل برنگردد و مساحت آنجا را تشبیه به پرگار می‌کند که یک سر بر نقطه مرکزی دارد و هرچقدر بگردد باز به همان اول می رسد. گذشتن از آن کوه را تشبیه به روغن بُلسان می‌کند که اگر آنرا بر کف بچکاند، از پشت دست به درآید. او ادامه می دهد که افرادی در آن کوه اسیر می‌مانند، بعضی به کوه سوم می‌رسند، بعضی دیگر به چهارم و تعدادی تا یازدهم پیش می‌روند؛ پرنده هر چقدر زیرک‌تر باشد پیشترمی‌رود. او می‌گوید گوهر شب افروز در کوه سوم است و روشنی آن از درخت طوبی می باشد. این درخت بسیار عظیم و بهشتی است و هر میوه ای که در جهان موجود است از آن است. سیمرغ آشیانه بر این درخت دارد. بامداد سیمرغ پر بر زمین می گستراند و در آثر آن، میوه بر درخت و نبات بر زمین پیدا می شود. در بند 9 رساله، پیر اشاره به حکایت زال می کند که سیمرغ او را پرورانده و همچنین به جریان رستم که به یاری سیمرغ بر اسفندیار فائق آمده است. زال به صورت مادرزاد سپید موی و سپید روی بوده است؛ پدرش سام دستور می‌دهد او را به صحرا اندازند و مادر نیز از آنجا که کودک را کریه می‌یابد به فرمان شوهر رضایت می‌دهد، فصل زمستان است و هیچ امیدی به زنده ماندن نوزاد نیست. چند روز بعد مادر تاب نمی‌آورد و برای یافتن فرزند به صحرا می‌آورد و او را زنده و متبسم می‌یابد؛ سیمرغ کودک را زیر پر خود گرفته بوده است. مادر برای اینکه از این ماجرا سر در بیاورد در صحرا می‌ماند و با تعجب متوجه می‌شود که شب هنگام آهویی که بچه اش را صیادان برده اند، می‌آید و به نوزاد شیر می‌دهد. مادر بچه را به خانه می آورد و با شیر خود او را بزرگ می کند.

 

در بند 10 متن، پیر حکایت رستم و اسفندیار را بازگو می کند. رستم که از پیروزی بر اسفندیار عاجز شده، موضوع را با پدر خود زال در میان می گذارد. زال به سیمرغ متوسل می شود و با راهنمایی او جوشنی از آهن مصقول به رستم می‌پوشاند، کلاه‌خودی نیز از همان نوع بر سر او می‌گذارد و همچنین آئینه‌های مصقول نیز بر اسب او می بندند. چشمهای اسفندیار با مقابله در رستم، به سبب پرتو سیمرغ که در جوشن و آینه‌ها انعکاس دارد خیره می‌شود و از اسب بر زمین می‌افتد و به  دست رستم به هلاکت می‌رسد. چنانکه گویی آن دو پیکان که حکایت می‌کنند بر چشمهای اسفندیار خورده، از پر سیمرغ بوده است. این دو جریان، یعنی زال و مرگ اسفندیار به نحوی با پرتو نورانی سیمرغ در ارتباط اند. مرگ، سر و رازی پیچیده تر از تولد ندارد. نورالانوار است که می آورد و باز اوست که می برد و این هر دو گویی به یک اندازه حاکی از خیر و رحمت اوست.

 

پیر سرخ فام همچنین می گوید هر زمان سیمرغ از درخت طوبی بر زمین آید، هر آنچه در زمین است منعدم می شود. او همچنین به سوی دوازده کارگاه رود. این کارگاه ها چنین توصیف داده می شوند: پادشاه از طریق آنها ملک خویش را آبادان می‌سازد و در هر کارگاه استاد و شاگردانی قرار دارند که به ترتیب از کارگاه اول منشعب می‌شوند. به هر استاد دو کارگاه و یک خلعت داده اند، ولی استاد هفتم از خلعت محروم مانده و چون اعتراض می کند که یک کارگاه بیشتر ندارد و خلعت نیز نگرفته است، زیر کارگاه او، دو محل دیگر برای کار اختصاص می دهند و حکم آنجا را به دست او می دهند. زیر همه کارگاه ها مزرعه ای نیز درست کرده اند که آنجا را نیز به دست استاد هفتم می سپارند. راوی می پرسد در این کارگاه ها چه بافته می‌شود، پیر جواب می دهد دیبا و همه نوع چیز که فهم هر کس بدان نرسد، از جمله زره داوودی. در ادامه وقتی درباره این زره سؤال می شود، جواب می آید که آن همان بندهای مختلفی است که بر راوی نیز نهاده اند. در هر سه کارگاه از آن دوازده کارگاه، یک حلقه می سازند وو چهار حلقه را ناتمام می گذارند و آن را به استاد هفتم می دهند. او آن را به سوی مزرعه می فرستد، آنگاه آن چهار حلقه را در یک حلقه می اندازند و آن وقت بازی را چون راوی اسیر می کنند و آن زره در گردن او اندازند. راوی می پرسد این زره را چگونه می توان از خود دور کرد. جواب می دهند به تیغ بلارک و آن در دست جلادی است که چون مدت زره به آخر رسد با آن تیغ چنان زند که جمله حلقه ها از هم جدا شوند. آسیب تیغ بلارک برای بعضی بسیار سخت و برای بعضی آسانتر است.

 

راوی می پرسد چه کند که این کار برای او سهل باشد، پیر جواب می دهد که او باید چشمه زندگی را پیدا کند و آب آن را برای روی خود بریزد تا آن زره تنگ و تحمل زخم آسان شود. محل آن چشمه در ظلمات است و او باید خضروار پای افزار در پای کند و به آنجا برسد؛ راه آن نیز از همان طرفی است که شخص در پیش می گیرد: اگر راه روی، راه بری. کسی که به ظلمات می رود باید بداند که پیش از آن هم همیشه در تاریکی بوده و روشنایی را هنوز به چشم خود ندیده است. همین امکان پیشرفت و تعالی را برای او فراهم می آورد. تور، چشمه زندگی از آسمان است، هر کس در آن غسل کند از زخم تیغ بلارک ایمن می گردد. «هر کس حقیقت یافت بدان چشمه رسید، چون از چشمه برآمد استعداد یافت، چون روغن بُلسان که کف برابر آفتاب بداری و قطره ای از آن روغن بر کف چکانی از پشت دست بدر آید.»

 

به نظر نگارنده آخر حکایت عقل سرخ بسیار عجیب است و به لحاظی در آن واقعیت کل ماجرایی که روایت شده است مشکوک می‌شود و زیر سؤال می‌رود. دوستی که در ابتدای حکایت سؤال کرده بود که آیا مرغان زبان یکدیگر دانند؟ و درعین حال از ابتدا مخاطب واقعی راوی بوده است، به نحو غیر منتظره ای در آخر حکایت با حضور خود اهمیت خاصی پیدا می کند و می گوید: «تو آن بازی که در دامی صید می کنی، اینک مرا بر فتراک بند که صیدی بد نیستم» و حکایت با سه بیت شعر به پایان می رسد.

                من آن بازم که صیادان عالم                 مه وقتی به من محتاج باشند

                               شکار من سیه چشم آهوانند                که حکمت چون سرشک از دیده باشند

                       به پیش ما ازین الفاظ دورند                            به نزد ما ازین معنی تراشند

 

در انتهای حکایت متوجه می‌شویم که پرنده اسیر شده ـ بر حسب تصادف ـ باز نبوده و نمی‌توانسته است مثلا پرنده ای دیگر چون کبوتر یا کبک باشد. او چون باز و خود شکارچی قهار و تیزچنگی بوده انتخاب شده و در دامی افتاده است که در آن دانه ارادت تعبیه کرده بودند. آخر حکایت غیرمنتظره بسیار بدیع و ابتکاری است. مؤلف با تغییر دادن جهت و سیر نهایی حکایت و با نوعی ساختارشکنی طرح اولیه آن، معنای بسیار عمیق تر از آنچه در ابتدا تصور می یافت، به خواننده القا می کند و در این کار استعداد فوق العاده ای از خود نشان می دهد تا مگر خواننده را با آرمان خود همراه سازد. راوی با تعریف کردن ماجرایی که بر سر او آمده، به جای اینکه بخواهد دوست خود را از خطر احتمالی ای که متوجه او نیز می تواند باشد، برحذر دارد، برعکس می خواهد با بیان آنچه بر خودش گذشته او را شایق به پیوستن به راهی کند که خود نیز نسبت به آن تعهد پیدا کرده است. صیادان با اسیر کردن او گویی به نحوی یارگیری کرده و افراد قابل و مستعد را دور خود جمع کرده اند.

 

از لحاظی آن باز که حکایت خود را تعریف می کند، به نحوی همان صیاد دام گستر است که این بار غیرمستقیم وارد عمل شده است و افرادی را که استعداد ارتقای روحی دارند صید می کند تا با رمز و کنایه آنها را با نوعی سیر و سلوک عرفانی آشنا سازد، حتی می توان تصور کرد ماجرایی که او با آن درگیر شده و روایت کرده، جز روش شگرد شخصی او، چیز دیگری نیست. به نحوی آن باز نه فقط راوی بلکه خود صیاد و حتی آن پیر ـ جوان با محاسن سرخ فام است که سعی دارد راهنمای دیگران شود. در هر صورت می توان به حق تصور کرد که آن دوست نامشخص، باز، صیاد، راوی، قهرمان حکایت و آن پیر جوان، همگان جز خود شهاب الدین سهروردی کس دیگری نیستند و اگر غیر از مؤلف، بتوان نام شخص دیگری را به زبان آورد، آن شخص نیز جز خواننده احتمالی حکایت که مجذوب آن شده و در واقع در دامی افتاده که در آن «دانه ارادت تعبیه کرده اند، کس دیگری نمی تواند باشد. از این لحاظ این نوشته قدرت استثنائی سهروردی را در نوشتن و در تلقین کردن مطالب عرفانی نشان می دهد. 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.