روزهای پایان دبیرستانم بود که با شهره همکلاسیام که ترک تحصیل کرده بود صمیمی شدم او چند کوچه پایین تر از خانه ما زندگی میکرد بعضی روزها او را در پارک محله میدیدم. دختر خوبی به نظر میآمد و آن زمان من چیزی از اعتیادش نمیدانستم این دوستی به رفت و آمد ختم شد و شهره چند بار مرا به منزلش دعوت کرد من هم که دوست دیگری نداشتم با شهره که بسیار صمیمی و خاکی بود آشنا شدم. رفت وآمدهای ما با دوستی با برادر شهره تکمیل شد.
کم کم عاشق رفتارهای راحت و بیخیال این خانواده شده بودم دقیقا چیزی مقابل رفتارهای خانواده من بودند که برای هر کاری سختگیری میکردند. این رفت و آمدها دیگر هر روزه شده بود حتی چند باری هم از مادرم تو دهنی خوردم اما چون پدر و برادر نداشتم مادرم چندان زورش به من نمیرسید بنابراین راحت میتوانستم هر جا که دلم میخواهد بروم.
جشن تولد شهره در یکی از شبهای سرد زمستان تا نیمههای صبح ادامه داشت دوستان شهره و برادرش که تقریبا همگی شبیه هم بودند در آن مجلس هر کاری میکردند من هم همانند آنها شده بودم انگار از این سرخوشی و بیفکری خوشم آمده بود مشروب میخوردند مواد مخدر و سیگار میکشیدند و حتی با هم میرقصیدند.
برای اولین بار بود که به من هم سیگار تعارف شد نمیدانستم چه کار باید بکنم اما برای اینکه دراین دوستی کم نیاورم و مرا یک دختر بچه سوسول مامانی خطاب نکنند با هزار بدبختی سیگار را کشیدم و همان یک نخ سیگار آغازی شد برای سیگارهای بعدی.
چند روزی گذشت مادرم بر سر دیر بازگشتن از مهمانی واینکه شب را بیرون از منزل گذرانده ام دعوای مفصلی با من کرد و به من گفت اگر یک بار شب را تا دیروقت بیرون از منزل بگذارنی دیگر دختر این خانه نیستی و حق بازگشت نداری. با شنیدن این حرف لج کردم و در حالی که لباسم را میپوشیدم در را ناباورانه به روی صورت مادرم بستم و رفتم.
مادرم مات و مبهوت به من نگاه میکرد در حالی که هیچ چیزی غیر از خودم برایم اهمیت نداشت. جایی جز منزل شهره نداشتم از این رو با همان کوله ای که چند دست لباس درون آن قرار داشت پشت در حیاط آنها بودم.
در منزل شهره به رویم باز شد در حالی که خوشحال بودم دوستان خوب و جای خوب و راحتتری از منزل و غرغرهای مادرم دارم... آن روز گذشت دیگر مادرم حتی به منزل شهره زنگ هم نزد انگار دیگر دلش نمیخواست از احوال من خبردار باشد برایم غیر قابل باور بود که مادرم دیگر دنبالم نیست انگار شوکه شده بودم و دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم. برای فرار از فکر و خیال تند وتند پشت سر هم سیگار میکشیدم و در گوشه اتاق شهره کنج دیوار قایم شده بودم تا اینکه شهره برای آرامش بیشتر من وسیله ای برایم آورد و به من گفت بیا با هم از این مواد بزنیم تا آرام شویم.
اول کمی جا خوردم یعنی شهره مرا به کشیدن مواد مخدر دعوت میکرد وقتی به او گفتم مواد مخدر است؟ با آرامش خندید و گفت: نه بابا مواد مخدر چیه... دلت خوشه برو بالای شهر ببین زن پولدارها چقدر پول میدن از این شیشه بگیرند برای لاغری و زیبایی استفاده میکنند کاربرد دارویی داره آرامش اعصاب و روان میاره.
با شنیدن این حرفها کمی دلم آرام گرفت آن روز برای فرار از ناراحتی اعصاب پا به پای شهره مواد کشیدم و آن روز به روزهای دیگر هم ختم شد دو سه هفته ای از این ماجرا گذشت و دیگر هیچ پولی نداشتم تمامی پولهایی که مادرم به من میداد را خرج کرده بودم و حالا آس و پاس مثل یک گدا سر سفره شهره مینشستم در حالی که متوجه سنگینی نگاه شهره و برادرش بودم که به تنهایی با هم زندگی میکردند.
بدون هیچ کلامی متوجه شدم که برای ماندن باید پول داشته باشم و دیگر خبری از شیشه مجانی نیست. دختر 19 سالهای که باید این روزها در دانشگاه برای آیندهاش تلاش میکرد حالا باید نگران خرج موادش میشد. راهی غیر از رفتن به خانه پدری نداشتم در حالی که نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است.
دو روز بود که مواد نکشیده بودم و چند شبی مثل جغد تا صبح بیدار مانده بودم رنگم زرد شده و لاغر مثل یک تکه اسکلت شده بودم.
خواهرم در را به رویم باز کرد مات و مبهوت به من نگاه میکرد انگار مرا نمیشناخت یا با موجودی عجیب رو به رو شده بود به زور در را فشار دادم و با پررویی گفتم مگه جن دیدهای.... مستقیم به سمت آشپزخانه رفتم و در فریزر را باز کردم و هر چه از مرغ و گوشت و خرت وپرت بود درون کیسه بزرگی ریختم.
خواهرم میپرسید چه کار میکنی؟ گفتم زندگی خرج دارد بعد به سمت اتاق خواب رفتم و به سمت جعبه طلای مادرم.
گردنبند یادگاری پدرم را برداشتم و در حالی که خواهرم جیغ میزد که مانع بردن گردنبند شود او را به درون اتاق هول دادم و از خانه بیرون رفتم.
دزدی از خانه پدریام سه هفته بیشتر خرج موادم را نداد باز هم باید برای خرج ومخارج زندگیام پول در میآوردم دله دزدیهایم از جیب دیگران از این مغازه و آن مغازه شروع شد. گاهی وقتها هم به خانه پدری ام میرفتم و از آنجا هم طلا یا مواد غذایی وحتی خرت وپرت برمیداشتم.
رفت و آمد ودزدی هایم از خانه پدریام باعث رنجش و آزار بیش از حد مادر و خواهرم شده بود تا روزی که از درد بی پولی به خانه پدرم رفتم تا گوشواره گوش خواهرم را از گوشش دربیاورم با مقاومتهای مادر و خواهرم روبه رو شدم به رویشان چاقو کشیدم واین سرآغازی شد برای شکایت مادرم از من.
سالهای جوانی ام را بی خبر از مادر و خواهرم در زندان گذراندم و باید خسارتی به مادر و خواهرم میدادم که بتوانم از زندان آزاد شوم و خوشبختانه با کمک خیرین توانستم این مبلغ را پرداخت کنم. این روزها اگرچه از زندان آزاد شده ام اما از مادر و خواهرم هیچ خبری ندارم و در بهزیستی برای تداوم سلامتی و آرامش اعصاب به سر میبرم...
این داستان نمونه واقعی زندگی دختری است که بی توجه به نصایح خانواده پا در راهی میگذارد که فرجامی غیر از تباهی عمر و از دست دادن خانواده ندارد. بی شک اگر مادر این دختر مهارتهای زندگی بدون پدر را در خانواده میآموخت و نقش خود را بعنوان سرپرست خانواده به درستی ایفا میکرد هرگز فرزندش در چنین راهی قرار نمیگرفت؛ با دوستان ناباب که خانواده شناختی از آنها ندارند رفت و آمد نمیکرد و گرفتار افیون واعتیاد نمیشد.
از دیگر سو بیتفاوتی خانواده نسبت به سرنوشت یکی از اعضای آن که این روزها آفتی بزرگ شده و به نوعی زندگی مدرن تلقی میشود و تقلیدی بیدلیل از سبک زندگی غربی است سبب میشود تا جوانی بی تجربه گرفتار دامهایی شود که در برخی موارد بازگشت از آن به سختی ممکن میشود.
شاید اگر مادر دختر داستان ما با اولین سرقت سراغ پلیس ومشاوران اجتماعی مستقر در کلانتریها میرفت هرگز فرزندش را پشت میلههای زندان نمیدید و دچار گسستگی خانوادگی نمیشد.
از این نکته نیز نباید غافل شد که آموزش مهارتهای زندگی و دوستیابی برای جوانان اگر نگوییم مورد بی توجهی قرار گرفته اما به طور قطع مورد کم توجهی قرار گرفته و در حاشیه به آن پرداخته میشود آموزشهایی که میتواند زندگی یک جوان را متحول کن
نظر شما