باکی نیست از ویرانی، چون غمخوار کبیری هست. صدای نقاره ها، بال زدن کبوتران و کفشدارانی که زیرلبی زمزمه می کنند: خوش آمدی زائر.
آسمان خاکستری را باکی نیست و نیشترِ دلتنگی را؛ چون آسمانی هست که همیشه سال، آبی ست. همیشه ی سال.
مشهدی هست که در مهربانی و سخاوت، دست و دلباز است. که تهیدست می روی و عاشق ترین باز می گردی. که نرفته می دانی قرار است چه معجزه ای در ضمیرت به پا شود.
مشهدی هست که آنجا، نورسوغات می دهند. شعف و شور. آنجا حال خوش می گذارند در دست هایت و چشم هایت را با دیدنی های نو می شویند و تازه می کنند.
از وقتی به یاد داریم همه مقیم و مهاجر این خانه اند و به چراغ روشنِ خراسان، دل بسته اند. شاد و آشفته و پریشان احوال ندارد. غریب و آشنا ندارد؛ همه، طعم احسان این سرا را مزه مزه کرده اند.
واقعاً باکی نیست از کدری و دلشکستگی، که حرمی هست که زائرانش را هرروز به طول و عرض آرامشی می کشاند که نوشتن اش، کارقلم شکسته ها نیست. کار زمینیان.
نظر شما