قدس آنلاین/ساحل عباسی: تازهعروسها روز تولدشان بهخصوص اولین سالروز تولدشان انتظار دارند شوهرشان بهترین هدیه را به آنها بدهد و داماد با هدیهای زیبا و باارزشتر از هدیه سایران به عروس جوانش تبریک بگوید، اما هدیه شهید ما به فاطمه رحمانی، تکهای از پیکر مطهرش بعد از گذشت بیستروز از تولدش است. این هدیه پاکترین، خداییترین و ارزشمندترین هدیهای بود که خداوند به فاطمه رحمانی نوعروس امروز ما داده است.
فاطمه رحمانی متولد 23 فروردین 70 متولد آمل، همسر شهید مهندسهادی جعفری دانشجوی کارشناسیارشد است. شهید جعفری بهگفته همسرش، کودکی و نوجوانیاش را در یکی از روستاهای آمل گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به کرمان، شیراز و تهران رفت.
او میگوید: مهرماه سال 91 شهید جعفری وارد قرارگاه خاتمالانبیا(ص) شد و همزمان در کارشناسیارشد هم قبول شد. بعد از گذشت دو سال و نیم از خدمت در 19 اسفند سال 93 برای اولینبار عازم شهر سامرا و منطقه نهروان شد.
درکنار سردار سلیمانی
فاطمه رحمانی اشارهای به خاطرات روزهای نبرد و حضور همسر شهیدش در عراق میکند: شهریور 93 که برای اولینبار به عراق اعزام شده بود، بهعنوان مهندس در بخش تهیه ابزارآلات جنگی عازم این کشور شده بود. البته در آزادسازی دو شهر عراق هم شرکت داشت. از روزهایی میگفت که داعش در 50 کیلومتری آنها بوده و از سردار دلها سردار سلیمانی میگفت که پابهپای سربازان در جنگهای علیه حرامیان داعشی حضور داشته و با سربازان و مدافعان نقشهخوانی میکرده است.
شهید جعفری درباره یکی از روزهای خطرناک در عراق گفت: آماده یک حمله میشدیم؛ بنابراین گروهی به نام پیشمرگ برای پاکسازی و بازبینی مسیر قبل از گروه اصلی حرکت کردند، ما نیز بعد از آنها به راه افتادیم. در نیمههای راه متوجه شدیم که سلاح کافی در اختیار نداریم؛ بنابراین برای امنیت بیشتر به عقب برگشتیم تا سلاح بیشتری برای مبارزه و رودررویی با داعش داشته باشیم. بعد از برداشتن سلاح متوجه شدیم که عراقیها به ما اجازه حرکت به جلو را نمیدهند، علت را که جویا شدیم دریافتیم که داعش برای پیشمرگها تله گذاشته و همه آنها را به شهادت رسانده است. آقاهادی میگفت آنجا بیست دقیقه روی زمین دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم، با خودم فکر کردم اگر موعد مرگ آدمی رسیده باشد، حتی در امنترین جای دنیا باشد بازهم مرگ او فرا میرسد.
شهید جعفری 19 اسفند سال 93 عازم سفر عراق شد، درحالیکه عروسش را در ایام نوروز پیشرو تنها گذاشت. فاطمه رحمانی همسر شهید در اینباره خاطرنشان میکند: آن روزها کمی دلتنگ بودم که ایام نوروز را باید بدون همسرم میگذراندم، اما تصمیمش را گرفته بود و باید میرفت.
مشترک موردنظر در دسترس نبود
وی افزود: دوم فروردین به اتفاق خانوادهام عازم شلمچه شدیم. ساعت هشت شب به هادی زنگ زدم و اختلاف ساعت ایران و عراق را پرسیدم. ساعت دوازده شب که میشد، سالهای گذشته بههم پیام میدادیم و تولد همدیگر را تبریک میگفتیم. تا دوازده شب بیدار ماندم و برای تبریک تولد به آقاهادی زنگ زدم. کمی خوشوبش کردیم و از هم خداحافظی کردیم، غافل از اینکه این آخرینباری است که صدای هادی را میشنوم و تولدش را تبریک میگویم. سوم فروردین بعد از نماز صبح خواستم به او زنگ بزنم، اما دلم نیامد، گفتم بگذار استراحت کند. نزدیکهای ظهر بههادی زنگ زدم، تکزنگی خورد و قطع شد. تا فردا به او زنگ میزدم، اما هربار پیامی با صدای عربی میگفت که مشترک موردنظر در دسترس نمیباشد.
وی افزود: سعی میکردم خودم را قانع کنم که اتفاقی نیفتاده، حتی فکر کردم شاید هادی برای تولدش خواسته مرا غافلگیر کند و الان در تهران است. به محل کارش، منزلمان در تهران و تلفن همراه تهرانش زنگ زدم، اما هیچکدام جوابگو نبود. نزدیکهای ساعت چهار بعدازظهر در شلمچه بودیم که برادرم به من و مادرم که کمی دورتر از آنها ایستاده بودیم گفت بیاید. ما خیلی توجه نکردیم، اما زمانیکه برادرم با دستش عکس خانه کشید که باید برگردیم به خانه، آنزمان فهمید که خانهام خراب شده است! دیگر توان ایستادن روی پایم را نداشتم. از پدرم، مادرم، و بردارم میپرسیدم که آیا هادی شهید شده؟ و همه انکار میکردند. با گوشی برادرم به برادر شوهرم زنگ زدم دیدم آنسوی خط گریه میکند. سعی کرد طوری وانمود کند که گویی خبری نیست، اما من متوجه شدم که بیدلیل گریه نمیکند. با اصرارهای من گفت: شما فقط بیا. میدانستم طوری شده که باید بروم تا یکی از دوستانم از شهرمان تماس گرفت و گفت چه خبر؟ گفتم آمنه دنیا روی سرم خراب شده، خانهام خراب شده، آمنه گفت: پس شهادت آقاهادی صحت دارد؟ این را که شنیدم مطمئن شدم که خبر در شهر پخش شده است. به پدر شوهرم زنگ زدم، گفتم اگر پیکر هادی را آوردند، بگو ببرند منزلمان در تهران، آنجا را خیلی دوست داشت.
هنگام بازگشت در هواپیما به خودم دلداری میدادم که با پیکر هادی خداحافظی میکنم، اما وقتی به منزل رسیدم و اینترنت را چک کردم، با این خبر روبهرو شدم که از شهادت جوان مازندرانی که پیکرش سوخته و چیزی از پیکرش باقی نمانده... درحالیکه فقط اشک میریختم به پدرم گفتم بابا حتی چیزی از بدنش برای خداحافظی و وداع نمانده است. بعد از چندروز چند تکه از گوشت تن هادیام را آوردند و در معراج شهدا به خاک سپردند. چند روزی گذشته بود که اطلاع دادند از سر تا کمر آقاهادی پیدا شده که بعد از انجام تست دیانای روز 23 فروردین همزمان با اولین تولدم بعد از زندگی مشترکمان، باقیمانده پیکرش را به تکههای قبلی ملحق کردیم.
نظر شما