اخبار خبرهای خوبی نمی‌دهد. جنگ و دشمنی، افراط و خودخواهی نقشه جهان را بغض‌آلود کرده است. باورم نمی‌شود که انسان مسئول همه بدی‌های دنیاست، مسئول همه سیاهی‌های موجود... انسانی که می‌تواند بد باشد، دروغ بگوید، زیاده‌خواهی کند، تفنگ به دست بگیرد و کودکان و زنان و مردان بی‌گناه را نشانه بگیرد.

این جاده یک‎طرفه نیست!

۱.

من به قدر کافی صاف نیستم رضاجان! عشق صاف‌ها را برمی‌گزیند.

گرچه خوب می‌دانم که تپه‌ها زیباترند از زمین‌های هموار و کوه‌ها از همه بیشتر مستحق شوریدگی‌اند، با این همه، من به قدر کافی صاف نیستم.

با خودم، با خدایم و با جانمازم به قدر کافی صاف نیستم.

نمی‌دانم چه می‌خواهم و با حجم وسیعی از پستی‌ها و بلندی‌هایم، همواری‌ها و ناهمواری‌های روحم، در این رمضان سردرگمم.

ماه می‌گوید کم‌کم بساط این مهمانی هم جمع می‌شود. به روزهای آخرش رسیده‌ایم و هرچه می‌گذرد، دلشوره بیشتری به جانم می‌افتد.

مرا چه به عشق؟!

مرا چه به طلب دریا شدن؟! و نترسیدن از آینه و محو شدن در باران رحمت خدا؟!

چرا آرزوی محال به دلم می‌اندازی رضاجان؟ چرا این گلدسته‌ها هوس پرواز در شانه‌هایم به پا می‌کند؟

چرا این سرزمین من، با مجموعه پستی‌ها و بلندی‌هایش، در رمضان این همه بی‌قرار عاشق‌شدن است؟ من با این دل چه کنم که پرواز می‌خواهد؟



۲.

اخبار خبرهای خوبی نمی‌دهد. جنگ و دشمنی، افراط و خودخواهی نقشه جهان را بغض‌آلود کرده است. باورم نمی‌شود که انسان مسئول همه بدی‌های دنیاست، مسئول همه سیاهی‌های موجود...

انسانی که می‌تواند بد باشد، دروغ بگوید، زیاده‌خواهی کند، تفنگ به دست بگیرد و کودکان و زنان و مردان بی‌گناه را نشانه بگیرد. باورم نمی‌شود این همه از روح آدمی‌زاد سرچشمه می‌گیرد، روح آدمی‌زاد که قرار بود خلیفه خدا باشد نه دشمن خدا. 

خدای رضا!

با تو نفس‌ کشیدم، دیروز به جای تو زنبیل سنگین پیرزنی را تا مقصد رساندم، پریروز به جای تو جایم را در اتوبوس به کارگری خسته دادم.

چه می‌شد اگر همه‌مان در رمضان، میان بستن دهان‌ها از غذا و آب، جانشین تو بودن را تمرین می‌کردیم.

شاید بهشت همین باشد، سرزمینی که در آن مردمان همه جانشین خدایند.



۳.

برگشتن، از راهی که تا نیمه رفته‌ای، و شاید تا انتها، و حالا دلت مایل به بازگشت است، با اینکه سخت است اما نتیجه‌اش شیرین است.

اینکه خیابان بدی، خیابان گناه و خیابان دوری از خدا یک‌طرفه نیست، موهبت بزرگی است.

این شب‌ها و روزها، شب‌ها و روزهای بازگشتن است، شب‌ها و روزهای تصمیم برای تغییر مسیر.

ایام دور زدن و نگاه‌کردن به مسیر پیموده.

چه در دست دارم؟ چه در دل جمع کرده‌ام؟ چه در کوله همراهم مانده است؟

خدای رضا! جز مشتی امید و اندکی همت هیچ برایم نمانده است. مسیرم را به غلط رفته‌ام، همسفرهای اشتباه برگزیده‌ام و سوار بر قطار ِدرجه‌پایین به جایی رفته‌ام که میلم به آنجا نیست. میل به بازگشت دارم، میل به توبه. چه خوب است که این جاده یک‌طرفه نیست.



۴.

دلم معمولی‌بودن می‌خواهد، مثل همه بودن. دلم بیگانگی نمی‌خواهد، ایمان منحصر به ظاهر نمی‌خواهد. هر چیز که مرا از پدرم، از مادرم، از همسایه‌ام بیگانه کند قطعاً چیز خوبی نیست.

حس می‌کنم معمولی‌بودن بهتر است. گم‌شدن میان آدم‌ها، مثل همه پوشیدن، مثل همه بودن و مثل همه زیستن شاید درست‌تر باشد.

تفاوت اصیل در فکر است، تفاوت اصیل در قلب است؛ متفاوت احساس‌کردن، متفاوت فکرکردن.

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

«آن»ِ هر کس برق چشم‌های اوست در معمولی‌ترین و دنیایی‌ترین مکان. و الا که همه چشم‌ها در حرم برق می‌زند، وگرنه که همه قلب‌ها در مدینه می‌تپد، همه سینه‌ها در کربلا می‌سوزد.

«آن»ِ هر کس صدای خاموش‌ناشدنیِ قلبش است در همه خیابان‌ها، رنگینی همه بازارها، و شلوغی همه مهمانی‌ها. صدایی خاموش‌ناشدنی و پی‌درپی که می‌گوید: خوب باش، خوب باش، خوب ِخاصِ خاموش باش. 



۵.

حالم خوب است، پنکه‌ای انگار در قلبم روشن شده است. پنکه می‌چرخد و هوای خوب بر در و دیوار قلبم می‌پاشد.

بوی تو می‌دهم، بوی هرچه خوبی است، بوی خدا. 

مثل رایانه‌ای که ویندوزش را عوض کرده‌اند، حس می‌کنم چیزهایی در من نو شده است.

برنامه‌هایی از ذهنم پاک شده است که چه بهتر... و برنامه‌هایی در سرم باز شده است که چه مبارک...

حالم بعد از مدت‌ها، خوب است؛ حال قلبم؛ حال فکرهایم؛ حال نگرانی‌هایم.

برق این پنکه از کجاست، نمی‌دانم. اصل این ویندوز از کجاست، نمی‌دانم. فقط کاش، کاش این برنامه‌ها، این رایانه تازه‌نفس، این ذهن، این دل، این چشم‌ها تا همیشه به اصل نورانی‌اش، به برق پُرقدرتش متصل باشد.



۶.

کم‌کم بساط این مهمانی جمع می‌شود. فرشته‌ها گوشه‌های این سفره را می‌گیرند، بشقاب‌های نور را جمع می‌کنند، کاسه‌های عشق را بر می‌دارند و ماه، پایان این میهمانی را با جلوه‌ای از پشت گلدسته‌های حرمت اعلام می‌کند.

با این حال دلم را به این بیت حافظ خوش کرده‌ام که می‌گوید:

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام

برای عشق نمی‌شود ابتدایی متصور شد. برای بودن، هیچ چیز تمام نشده است. گرچه ماه می‌گوید مهمانی تمام شد

 اما چراغ‌ها تمام نمی‌شوند. نور این چراغ‌ها که به واسطه این مهمانی در قلب‌هایمان روشن شد، هرگز تمام نمی‌شود،

شاید کمی کم‌نورتر، شاید کمی کم‌سوتر، اما تمام نمی‌شود. نور هدایت تمام‌شدنی نیست؛ مثل چشمه زمزم، مثل شعله خورشید.

خدای رضا! برای عشق نمی‌شود ابتدایی متصور شد، برای بودن، برای تو.

برای من در این قلب کوچک و میان این چراغ‌ها که خودت افروخته‌ای، بمان، پُررنگ و پُرحادثه و بگذار چراغ کم‌سوی بندگی‌ام هرگز با افول و طلوع هیچ ماهی تمام نشود.

هانیه سلامی‌راد/ مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.