افغانستان، برای ما ایرانیها، ناشناخته است. گرد و غبار جنگهای بیپایان، فرصت نداده تا با همسایه شرقیمان، آن طوری که باید، گپ بزنیم و حال و احوال کنیم؛ و واقعیت آنکه افغانستان برای ما، نه یک همسایه، که جزئی از خود ماست؛ مایی که در پست و بالای تاریخ، پهلو به پهلوی هم بودهایم ...
افغانستانیهایی هم که اینجا در ایران به دنیا آمده و بالیدهاند، حالا مثل ما، شناخت چندانی از سرزمین مادریشان ندارند. نه مزار شریف را میشناسند و نه بلخ باستانی را؛ نه درههای بدخشان را دیدهاند و نه قلههای پامیر را تماشا کردهاند. آنها هم مثل ما، نیازمند شناخت جغرافیای وسیعی هستند که همه تاریخ، گستره خراسان زمین بوده است.
«بنیاد فرهنگی هنری امیرخسرو بلخی» در کوی طلاب مشهد و در جمع افغانستانیهای مقیم این شهر، همین رسالت را وجهه همت خود قرار داده است؛ شناخت تاریخ و تمدن، و فرهنگ و هنر افغانستان.
«مهدی حسین موحد بلخی» رئیس 45 ساله این بنیاد در گفتوگو با قدس، این مهم را تشریح کرده است. خواندن این گفتوگو در روزی که به نام هرات باستانی نامگذاری شده، حلاوت دیگری دارد. بخش کامل گفتوگو را میتوانید در پایگاه خبری قدس آنلاین http://www.qudsonline.ir/ مشاهده کنید.
چه ضرورتی ایجاب میکرد تا بنیاد فرهنگی هنری امیرخسرو بلخی شکل بگیرد؛ آن هم نه در بلخ که در مشهد و در جمع افغانستانیهای ساکن این شهر؟
ما آوارگان جنگهای چهل ساله خانمانسوزی هستیم که در پی آن، نه تنها از سرزمین خود، بلکه از هویت و ارزشهای تاریخی، فرهنگی، زبانی، هنری و دینی خود دور شدهایم و این بار غمانگیز را بیش از سه نسل، یکی پس از دیگری، بر دوش خود حمل میکنیم.
نسلی از افغانستانیها هستند که در ایران زاده شدهاند، در ایران بزرگ شدهاند و در ایران تحصیل کردهاند اما همچنان مهاجر دانسته میشوند. غمانگیزتر آنکه این اتفاق در جایی به وقوع پیوسته که تعلقات، مشترکات و گرایشهای فرهنگی، تاریخی، زبانی و دینی فراوانی با هم داشته و داریم و در حقیقت یکی بودهایم. برعکس، نسلی که در کشورهای غربی زندگی کردهاند و آنجا به دنیا آمدهاند، نه تنها به عنوان شهروند درجه یک آن جامعه پذیرفته شدهاند بلکه در سیاستگذاری آن کشور هم تصمیمگیرنده هستند.
دردناکتر اینکه در طول سالهای مهاجرت به خصوص نسل جوان ما از سوی رسانهها در برابر تبلیغات منفی فراوانی قرار گرفتهاند. کشور، ملت و فرهنگ افغانستان در رسانههای ایران، از هر لحاظ کوچک و ناچیز و در برخی از موارد زشت و خشن جلوه داده میشود. مثلاً همین چند سال پیش در یک سریال تلویزیونی در قالب شخصیتهایی به نامهای شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه، رفتار و فرهنگ و گویش آنها به تمسخر گرفته شد ... این وضعیت فرهنگی نسلی است که اینجا پا گرفتهاند.
این نسل، در خود افغانستان چه وضعیتی دارد؟
آنها سالهاست که در دو طرف مرز ضربه میخورند و زخم زبان میشنوند. آن طرف مرز در افغانستان، به ایرانی بودن متهم هستند و این طرف مرز در ایران، به افغانستانی بودن.
نسلی که اینجا در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده، وقتی به افغانستان برمیگردد، مورد آزار قرار میگیرند؛ حتی به تحقیر به آنها میگویند: ایرانیگگها. آنها را ریشخند میکنند که نمیتوانند به گویش فارسی دری صحبت کنند. مثلاً در آن فضا کافی است کسی بگوید سیبزمینی. خب سیبزمینی اسمی است که اینجا در ایران گفته میشود، در افغانستان میگویند: «کچالو». کسی که بگوید سیبزمینی معلوم میشود که در ایران بزرگ شده و مورد تمسخر قرار میگیرد.
اینها دست به دست هم داده و نسل جوان ما را به آسیب فرهنگی، شخصیتی و انحطاط هویتی دچار کرده است. این نسل احساس سرشکستگی میکند و از افغانستانی بودنش فراری است.
برای همینها، شماری از دوستان پیشنهاد کردند تا اینجا در ایران و در مشهد، برنامههایی برگزار شود و افغانستانیهای زاده ایران، با پیشینه و فرهنگ و حتی گویش سرزمین مادریشان آشنا شوند. بنیاد امیرخسرو بلخی، با همین هدف شکل گرفته است.
واقعیت این است که در افغانستان، زبان و گویش، یک مسئله مهم است. الان آنجا پشتونیستهایی هستند که در یک برنامه بلندمدت، سعی دارند تا زبان فارسی دری را کمرنگ کنند. تاریخسازیهای گستردهای هم برای آن انجام شده است؛ هرچند استادان صاحبنظر در حوزه تاریخ، آنها را رد میکنند. دکتر «صادق فطرت ناشناس» خودش پشتون است و دکترای ادبیات پشتو دارد اما بخشی از تاریخی که برای پشتونها بیان میشود را نقد میکند و باطل میداند. اما وقتی سیاست و منافع سیاسی، پایش را به حوزه فرهنگ دراز میکند، دیگر گوش شنوایی برای شنیدن وجود ندارد.
در این فضای سیاستزده چقدر توانستهاید موفق باشید؟
موفقیت، یک امر نسبی است؛ آن هم در سرزمینی که متأسفانه ما همیشه در آن، یک مهاجر دانسته میشویم. با وجود این به تناسب توان و امکانات و شرایطی که برایمان فراهم بوده، توانستهایم فعالیتهای قابل توجهی به انجام برسانیم.
برنامههای مشترک فراوانی هم با اهالی فرهنگ و هنر در ایران اجرا کردهایم. «از نیشابور تا بلخ» عنوان یکی از آخرین برنامههای مشترک ما بود که سال گذشته در مشهد اجرا شد و هم از سوی ایرانیها و هم از سوی افغانستانیها، مورد استقبال قرار گرفت.
البته گلایهای هم از دوستانمان در نهادهای فرهنگی جمهوری اسلامی ایران داریم؛ ما میخواهیم که به آرمانها، اهداف و فعالیتهای ما و همچنین هنرمندان ما حرمت گذاشته شود. مشکلات هنرمندان ما حل شوند و برای اجرای برنامههای فرهنگی و هنری در سراسر ایران آزاد باشیم. ما دوست داریم به واسطه هنر موسیقی با مردم فرهنگدوست و هنردوست ایران ارتباط صمیمانهای داشته باشیم.
علاوه بر این، اینجا نهادهای فرهنگی، انواع امکانات را در اختیار دارند که این امکانات میتواند به کمک ما هم بیاید. مثلاً برای ایجاد انگیزه و ایجاد یک فضای صمیمی فرهنگی، در ماه حداقل یک بار، یکی از سالنهای مناسب شهر میتواند در اختیار برنامههای فرهنگی فارسیزبانان دیگر کشورها به ویژه افغانستانیها باشد.
بنیاد فرهنگی امیرخسرو بلخی، مشخصاً چه فعالیتهایی دارد؟
این تشکیلات فرهنگی و هنری، مدت ۶ سال است با عنوان «بنیاد فرهنگی هنری امیرخسرو بلخی» در ابعاد وسیع فرهنگی، هنری و آموزشی فعالیت خود را آغاز کرده و دو سالی میشود که بر اساس نیازها به خصوص نیاز نسل جوان که در مهاجرت به سر میبرد، برنامههای افغانستانشناسی، آموزش و تمرینات گویندگی به لهجه دری را هم به فعالیتهای بنیاد اضافه کردهایم که با استقبال جوانها و نوجوانهای مهاجر مواجه شده است.
ما در بنیاد کلاسهای مختلف آموزشی داریم. استودیویی هم داریم که در آن، برنامههای رادیویی و تلویزیونی با عنوان «رادیو کابل ۱۳۵۴» ضبط میکنیم که در فضای مجازی نشر میشود.
سعی کردهایم، برجستهترین استادان حوزه فرهنگ و هنر افغانستان را پذیرا باشیم. اعضای اصلی بنیاد، استادان بزرگی هستد و اگرچه برخی از آنها از ما دور هستند، اما کاملاً بر برنامهها و تصمیمگیریهای بنیاد آگاهی دارند؛ استادانی مثل استاد «الطاف حسین» که معمولاً میهمان ویژه برنامه «عُرس بیدل» در ایران است؛ یا استاد «شریف غزل» که خواهرزاده استاد مرحوم «سرآهنگ» استاد بزرگ موسیقی افغانستان است؛ یا استاد «همایون سخی» که برجستهترین ربابنواز در افغانستان است؛ یا استاد «جواد تابش» که در هرات پرچمدار و مکتبدار استاد سرآهنگ است و در بسیاری از کشورها به عنوان نماینده موسیقی افغانستان دعوت میشود و برنامه اجرا میکند.
چرا فعالیتهای بنیاد، عمدتاً در حوزه موسیقی متمرکز شده؟
موسیقی تنها زبان گویایی است که همه بشریت آن را میفهمند و با آن آشنا هستند. موسیقی روح و روان یک فرهنگ و یک تاریخ بشری است. موسیقی، با آوا و نوایش؛ تاریخ، فرهنگ و زبان یک سرزمین را معرفی میکند. موسیقی برای ما عاملی بوده که به تاریخ، فرهنگ و زبانمان وصل شویم و آن را فراموش نکنیم.
زمانی استاد سرآهنگ، در یک سفر هنری به هندوستان دعوت میشود. آنها میپرسند که استاد! برای ما جالب است که چطور موسیقی هندی در افغانستان جای باز کرده؛ اینجاست که استاد سرآهنگ یادآور میشود که این موسیقیای که شما میگویید ریشه خراسانی دارد. میگوید من موسیقی خودم را برای شما آوردم که از استادم امیرخسرو بلخی آموختهام؛ و الا موسیقی شما «کرناتکی» و «مدراسی» است که من یاد ندارم ...
امیرخسرو بلخی چه نسبتی با امیرخسرو دهلوی شاعر قرن هفتم و هشتم دارد؟
همان است. مادر امیرخسرو، راچپور، از دهلی بوده؛ اما پدرش امیر سیفالدین محمود، اهل بلخ بوده. امیرخسرو هم خودش را بلخی میدانسته. همین حالا هم روی قبرش در دهلی، شعری است که ظاهراً بنا به وصیت خودش نوشته شده. در آن شعر امیرخسرو اشاره کرده که من در دهلی یک مهاجر هستم و وطنم جای دیگری است.
این به نظرم اشتباهی است که صورت گرفته و شاعری که از بلخ است به نادرستی به دهلی نسبت داده شده. البته این اتفاق، نفوذ و گستره وسیع زبان فارسی را نشان میدهد اما به هر حال امیرخسرو، بلخی و خراسانی است.
این شاعر نامدار، متأسفانه آن قدر که حقش هست، به ویژه در ایران شناخته نشده. ذائقه اهالی فرهنگدوست و ادبدوست و شعرخوان، آن قدرها با او و شعرش آشنا نیست. وقتی جنبههای شاعری امیرخسرو در ایران شناخته نشده، دیگر جنبههای هنری او که اصلاً شناخته نشده است.
چه جنبههایی؟
نکته مهمی که علاوه بر شاعری، درباره امیرخسرو مطرح است این است که او موسیقیدان هم بوده. واقعیت این است که پیش از آنکه موسیقی به معنای کلاسیک آن در غرب شکل بگیرد، در شرق شکل گرفته و امیرخسرو یکی از کسانی است که برای این مهم، زحمتها کشیده است. سه آلت موسیقی را که در دنیا بینظیر است و غربیها هم تحت تأثیر آن قرار گرفتهاند، امیرخسرو ساخته است. یکی از آن سه آلت موسیقی «طبله» است؛ سازی کوبهای که کوک میشود. ما میگوییم «سُر شدن». دیگر سازهای کوبهای این قدرت را ندارند اما طبله کوک میشود ...
ساز دیگر «سیتار» است؛ که ما از آن به عنوان شاه همه سازهای زهی یاد میکنیم. آنها که علم موسیقی میدانند، میفهمند که سیتار چه ساز کاملی است. سیتار، ساز محوری موسیقی هند است و البته در موسیقی شرق، فراوان استفاده میشود و دیگری «سارنگ»؛ سارنگ یک ساز زهی است که با آرشه نواخته میشود؛ ما میگوییم با «کمان» نواخته میشود. سازی است شبیه قیچک و کمانچه. ویولون از همین ساز سارنگ گرفته شده است.
در دهلی در روزگار امیرخسرو موسیقیای که وجود داشته موسیقی بوداییها و هندوها بوده. موسیقی آنها هم یک موسیقی آیینی بوده؛ موسیقیای بوده که از آن در آیینهای دینیشان استفاده میکردهاند. مسلمانها در آن روزگار موسیقی مستقلی نداشتهاند و این برای آن جامعه یک نقص بوده است. امیرخسرو موسیقی ویژه جامعه مسلمان و جامعه شرقی فارسیزبان را ایجاد کرده است.
خب چرا شاعری با این پیشینه غنی، در ایران آن قدرها شناخته شده نیست؟
ماجرای بیگانه شدن ما دو ملت با یکدیگر، فراتر از این حرفهاست و قطعاً بخشی از این اتفاق ناخوشایند، به کمکاری اهالی فرهنگ و هنر برمیگردد. من از اهالی سیاست گلهای ندارم. آنها سرشان با سیاستورزی گرم است اما ما اهالی فرهنگ هم کمکاری کردهایم و اجازه دادهایم تا سیاستمدارها روی نقشه، خط بکشند و ما را از هم جدا کنند و نگذارند تا یکدیگر را بشناسیم.
اجازه بدهید از شما اهالی رسانه هم گلایه کنم. رسانهها میتوانند به یاد مخاطبانشان بیاورند که ما متعلق به یک گستره فرهنگی هستیم. ما افغانستانیها غریبه نیستیم. زبان ما و فرهنگ ما با بخش عمدهای از شرق و جنوب شرق ایران مشترک است. چرا دوست ایرانی من، من را به چشم یک غریبه میبیند؟ ما در همه تاریخ با هم آشنا بودهایم. اصلاً زبانمان یکی است؛ حتی اگر مشترکات دیگر مثل فرهنگ، باورهای دینی و... هم نبود، باز همین همزبانی برای همدلی کافی بود.
در این وضعیت که صدای سیاست، صدای بلندی است، ما رسانهها چه میتوانیم بکنیم؟
باید صدای فرهنگ و صدای هنر را بلندتر کرد. هر جا صدای فرهنگ و هنر صدای بلندی باشد، صدای سیاست به ناچار، پایین خواهد رفت. صدای هنر، رساتر از صدای سیاست است.
الان در پاکستان، پشتونها میگویند ساز رباب صرفاً از ماست. اما وقتی استاد همایون سخی، رباب مینوازد، شما آهنگهایی را میشنوید که در هر دو سوی این مرز جغرافیایی نواخته میشود. همین ربابنوازی استاد همایون سخی کافی است تا هم ادعای پشتونها را باطل کند و هم نشان بدهد که ما در ایران و افغانستان، یک گستره فرهنگی بودهایم.
اصلاً هر چه استادان دانشگاه درباره این فرهنگ مشترک گفتهاند و نوشتهاند را هم که نادیده بگیریم، کافی است یک قطعه از ربابنوازی استاد همایون سخی را بشنوید. آن وقت میببینید که این ملودی چقدر برایتان آشناست. میبینید این نوایی است که من و شما قرنها شنیدهایم و در جانمان حک شده است.
این صدا، صدای هنر و فرهنگ است و شما رسانهایها باید آن را به گوش مخاطبانش برسانید.
نظر شما