پیشنهاد سردبیر

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۰۸:۳۴
کد خبر: 705183

یک سبد سبزی آورده برایم دَم در خانه. می‌گوید مال باغ خودش است.

رقیه توسلی

یک سبد سبزی آورده برایم دَم در خانه. می‌گوید مال باغ خودش است.

سبزی‌ها، تروتازه و معطرند و زمین تا آسمان فرقشان است با دسته‌هایی که توی مغازه، تلنبار شده‌اند روی هم.

دلم می‌خواهد میهمان‌نواز باشم و بغلش کنم بابت اینکه یادم کرده اما افسوس که ناگزیرم با فاصله اجتماعی فقط ممنون دارش شوم. از او که قبل رفتن بامحبت می‌گوید: توی قرنطینه فهمیدم چقدر همه‌تان را دوست دارم. همه بچه‌ها را. اگر خنده‌تان نگیرد باید بگویم دلم برای مؤسسه هم خیلی تنگ شده. برای سماور و استکان و قوری و قوطی دارچین و هل.

کارهای دیگر را تعطیل می‌کنم و با ذوق می‌نشینم به پاک کردن سبزی. پنج دقیقه بعد وقتی وسط هزار فکر و خیال دارم غَلت می‌خورم، سروکله‌اش پیدا می‌شود. از خوشحالی جیغ می‌زنم و کنترلم را یک لحظه از دست می‌دهم. آخر میهمان به این کوچکی و زیبایی نوبر است به‌خدا. آن هم توی این وانفسا. توی کرونایی که دلت برای نقل و نبات‌های خانواده رفته اما نمی‌توانی سراغی ازشان بگیری.

دوروبرش را خلوت می‌کنم... خدای من! چقدر شما قشنگ‌اید... سلام... سلام ریزک... سلام حلزون عزیز... چه خوب کردی آمدی... باورت می‌شود شما اولین میهمان سال 99 خانه مایی...؟ کاش از «خانوم سعادت» پرسیده بودم باغشان کجاست، حداقل می‌دانستم از کجا تشریف آوردی... نه بابا، اصلاً مهم است این‌ها مگر؟ ولش کن... مهم شمایی که روبه‌روی من نشسته‌ای حالا... به عمرم فکر نمی‌کردم یک روز دیدن حلزونی این هوا کیفورم کند که بخواهم سلفی بیندازم و بگذارم توی گروه خانوادگی... زیرش هم بنویسم خدا دوستم داشت امروز ایشان را برایم فرستاد تا تنها نباشم و البته که او آموزگار بزرگیست... آخیش! آن قدر پُرذوق‌ام که دوست دارم شما را بگیرم کف دستم، اما خُب این کار را نمی‌کنم چون می‌دانم اذیت می‌شوی... می‌دانم اهل قیل و قال نیستی اما کاش یک کمی بلندتر حرف می‌زدی من هم صدایت را بشنوم... مثلاً از اوضاع دِه‌تان برایم می‌گفتی، از دلیل کم حرفی‌هایت، خانواده‌ات، از اینکه چه حسی دارد قصه شما. که اگر بروی بیرون باز جَلدی می‌توانی توی خانه‌ات باشی.

نگاهش می‌کنم اما نمی‌فهمم چشم‌های خیلی ریز او به کدام سمت متمایل است. اصلاً مرا می‌بیند یا نه؟ از وقتی آمده از جایش جُم نخورده. اما چون معتقدم هیچ اتفاقی تو دنیا اتفاقی نیست، سرم را می‌گذارم روی میز در نزدیک‌ترین نقطه به هیکلِ نخودی‌اش. و با چشمان بسته، سرِ درد دلم را باز می‌کنم: ببین حلزون خوشگله! ویروسی آمده توی زندگی ما آدم‌ها که بدجور مختلمان کرده. از جزئیات ترسناکش مثلاً یکی اینکه نمی‌توانم مادرِ بیمارم را یک دل سیر ببینم. نمی‌توانم بروم سرکار. میهمانی‌هامان تعطیل است. دور مسافرت را قلم گرفته‌ایم. سروکله خرید یا پیاده‌روی هم اگر پیدا شود، مزه جلبک می‌دهد. خیلی از عزیزانمان را از دست دادیم. صد تا مریضی داریم که دکترها تا دو ماه آینده نوبتشان پُر است و از همه ترسناک‌تر اخباری که هی ته قلبمان را خالی می‌کنند که واکسنی هنوز برای این مرض کشف نشده و...

چشم که باز می‌کنم نمی‌شود غرق خنده نشوم. آخر یک جفت نگاه ریز عصبانی آمده چفت صورتم... دلم برای میهمانم کباب می‌شود. بیچاره حلزون‌ها که زبان ندارند.

همان طور خندان رو به خوشگل‌ترین میهمان دنیا که دیگر خودش را یک‌جورهایی رسانده توی عنبیه‌هایم، می‌گویم؛ بگذار سبزی‌ها را که پاک کردم، شما را می‌برم به خانه‌ات. خانه دوم‌ات. از همان جا که آمدی. فقط کاش برای ما هم دعا کنی. ما هم خیلی غریب افتادیم!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.