کل ماجرای هفدهم دی ماه یک روایت چند خطی دارد؛ قیامی که از فلکه آب تا کمی بعد از چهارراه شهدا طول می‌کشد و ختم می‌شود به دستگیری جمعی از زنان انقلابی مشهد.

به روایت زنان انقلاب

این اتفاق اما، تنها یکی از وقایعی است که پیرامون زنان مذهبی مشهد و مدارس علمیه آن‌ها رخ داده. چنته زنان انقلابی مشهد پر است از روایت‌های متعدد دیگری درباره سال‌های مبارزه. در اینجا به بریده‌هایی از این روایت‌ها اکتفا کرده‌ایم.

پایگاه مبارزه، مدارس علمیه بود

فاطمه (ملک‌زمان) زندی، مدیر فعلی مدرسه علمیه پیروان حضرت زهرا(س) پایگاه‌ زنان مذهبی مبارز همین مدارس علمیه بود. ما آن موقع پنج تا مدرسه در مشهد داشتیم: عصمتیه مرحوم صفری، مکتب اسلام‌شناسی خانم مقدسی، مکتب نرجس(س) مرحوم طاهایی، مکتب‌الرقیه(س) مرحوم قانع و مدرسه پیروان حضرت زهرا(س) که خواهر خودم راه انداخته بودند. از بین این‌ها بعضی‌هایشان بودند که پیش از مکتب اسلام‌شناسی راه افتاده بودند، اما به نظرم هیچ‌کدامشان جدیت خانم مقدسی را در مبارزه نداشتند. در این بین خانم‌های دیگری مثل خانم رحیم‌پور ازغدی، خانم لسانی یا همسر شهید هاشمی‌نژاد هم فعال بودند، ولی چون پایگاهی نداشتند، به نظرم نقششان مثل مدیران مدارس نبود. سال ۴۹ بود که من و خواهرم آمدیم مشهد. قضیه راه افتادن مدرسه پیروان حضرت زهرا(س) هم به همان زمان برمی‌گردد. قبل‌ترش، یعنی زمانی هم که تهران بودیم، خواهرم مدتی شاگرد مرحوم علامه جعفری(ره) بودند. بعد هم که آمدیم مشهد، ایشان رفت پیش مرحوم شیخ غلامحسین ترک (عبدخدایی) که حاج‌آقا درسی برایشان بگذارند، ولی شیخ غلامحسین وقتی سطح ایشان را دیدند، پیگیری کردند که کلاسی برایشان دایر شود. خواهرم همان سال مدرسه‌ را افتتاح کردند. بعد هم از آنجایی که از مرحوم آشیخ ابوالحسن مقدسی شیرازی مشورت می‌گرفتند، مدرسه ایشان هم به مرکزی تبدیل شد که ذیل نگاه خانم مقدسی فعالیت می‌کرد. ساواک این مدرسه را به خاطر فعالیت‌های انقلابی، حدود چهارسالی بست. در نتیجه کلاس‌های خواهرم به خانه‌های مردم منتقل شد، ولی حدود محرم سال ۵۷ بود که دوباره مدرسه را باز کردیم، آن هم خودسرانه.

  ترجمه قرآن هم برای حاج‌خانم ممنوع بود!

ربابه عطاران طوسی، فعال انقلابی در مدرسه علمیه حضرت رقیه(س) من در بین مدارس با مکتب حضرت رقیه(س) و مرحوم خانم قانع مرتبط بودم؛ فردی که به دلیل تحفظ شخصی‌اش و همین‌طور به دلیل خفقان آن زمان متأسفانه اطلاعات زیادی درباره‌اش جمع‌آوری نشده. ایشان روششان این‌طور بود که در لابه‌لای دروس، حرف خودشان را می‌زدند، برای همین هم به ایشان گفته بودند: «شما فقط اجازه دارید قرآن درس بدهید» یعنی حتی ترجمه تحت‌اللفظی قرآن را هم برای ایشان ممنوع کرده بودند. ولی خدابیامرز حاج‌خانم باز هم کوتاه نمی‌آمدند و چه در رساندن اعلامیه و اطلاعیه‌ها و چه در جمع کردن خانم‌ها برای راهپیمایی فعالیت داشتند. برای همین هم ساواک خبرچین توی مدرسه گذاشته بود و نزدیک‌های انقلاب چهار پنج ماه مدرسه را تعطیل کردند.یادم هست یک دفعه ایشان از من خواستند نوار کاست برایشان جور کنم. خرید نوار هم خیلی خالی از دردسر نبود، ولی من به پسرم سپردم که یک کارتن نوار بخرد و ببرد درِ خانه حاج‌خانم.

گویا ایشان فردی را پیدا کرده بودند که صحبت‌های امام(ره) را روی نوار تکثیر می‌کرد. درهمین ایام، یک روز از خانه همسایه خبر دادند که «تلفن با شما کار دارد».‌ رفتم پای تلفن، ولی این‌قدر خفقان بود که نمی‌شد راحت پشت تلفن حرف زد. گوشی را که گرفتم، حاج‌خانم قانع از آن طرف خط گفتند: «این پارچه‌هایی که آوردین، همه‌اش ریش می‌شود!» از این حرف گوشی دستم آمد که حتماً نوارها مشکلی دارد. یادم هست هر طور بود نوارهای مشکلدار را گرفتیم و نوار جدید رساندیم به حاج‌خانم.

  اعلامیه‌هایی که دست‌نویس می‌شد

زهرا امینی (امین مشهدی)، فعال انقلابی مدرسه اسلام‌شناسی حضرت زهرا(س) مبارزات زنان مشهد، با محوریت مدارس علمیه شکل گرفته بود. هر کدام از این مدارس هم طیف خاصی از مخاطبان را جذب می‌کرد. من از این میان، مکتب اسلام‌شناسی را بیشتر می‌پسندیدم. پیش از آن، زمانی که شاید کلاس دهم بودم، خبر داشتم که خانمی توی پنجراه شاپور(محدوده عدل خمینی) هست که به بچه‌ها کتاب‌های دینی می‌دهد. از همین طریق با خانم مقدسی آشنا شده بودم. درست یادم هست وقتی می‌رفتم خانه ایشان، کف اتاقشان تپه‌ای از کتاب ریخته بود که خانم‌ها می‌آمدند و برای مطالعه می‌بردند.  حالا هم درباره فعالیت مدارس و خانم‌های مذهبی مشهد حرف‌ زیاد است.

حتی غیر از این مدارس هم خیلی خانم‌ها مثل خواهر راستگو بودند که من همان زمان کارهایشان را در حاشیه شهر مشهد دیده بودم و یادم هست که آن زمان در آن مناطق کدخدایی حساب می‌شد برای خودش. علاوه بر این، خانم‌ها در انتشار اعلامیه‌ها نقش بسیار پررنگی داشتند.

مثلاً خود   من به شبکه‌ای  از توزیع  اعلامیه‌ها مرتبط شده بودم و چون دستگاهی نداشتیم، آن‌ها را دست‌نویس‌ می‌کردیم. خانمی هم بود که برای جابه‌جا کردن اعلامیه‌ها، بچه خواهرش را برمی‌داشت تا از ساک بچه برای کارش استفاده کند. حتی یادم هست می‌گفتند پلیس یک بار گیر داده که کیفش را بگردد، ولی خوشبختانه زیر کهنه‌ها را ندیده‌اند. پس از انقلاب هم با جدی شدن فعالیت‌های فکری منافقین، باز هم این مدارس نقش جدی پیدا کردند و کسانی مثل خانم مقدسی و خانم طاهایی شروع کردند به روشنگری و ایستادن جلو تفسیرهای منافقانه.

  گدای جلو مدرسه هم جاسوس درآمد!

زهرا سهرابی، فعال انقلابی مدرسه علمیه عصمتیه

من با مدرسه عصمتیه مرحوم خانم صفری مرتبط بودم. ما آن موقع طلبه‌هایی داشتیم که به‌شدت درگیر مبارزه شده بودند و به همین خاطر هم در چند مرحله مدرسه را تعطیل و حاج‌خانم را محدود کردند. البته در داخل مدرسه هم گاه افرادی را شناسایی می‌کردیم که متوجه می‌شدیم اخبار مدرسه را به بیرون منتقل می‌کنند. بعدها حتی خانم‌ها فهمیدند گدایی هم که جلو در مدرسه می‌نشیند، جاسوس است.البته می‌شود گفت حاج‌خانم صفری خیلی با حرکت‌های داغ موافق نبودند. حتی افرادی را که خیلی داغ بودند، نمی‌پذیرفتند و ما را هم از ارتباط با این افراد منع می‌کردند.

مثلاً یادم هست پیش از انقلاب انجمنی تشکیل شده بود به نام «انجمن مبارزه با بهائیت». ایشان در همان سال‌ها اختلافی جدی با این انجمن داشتند؛ همین انجمن هم بعدها به انجمن حجتیه تبدیل شد. یا مثلاً آقای ابطحی آن موقع در فلکه صاحب‌الزمان(عج) درس داشتند و بعضی از بچه‌ها سر درس ایشان شرکت می‌کردند، ولی همه این‌ها دور از چشم حاج‌خانم بود. چون حاج‌خانم با آقای ابطحی خیلی مخالف بودند و برای اینکه بچه‌ها نروند سر درس ایشان، می‌گفتند: «هر درسی می‌خواهید توی همین مدرسه می‌گذاریم».بچه‌های مدرسه عصمتیه پس از انقلاب هم مدتی با حزب جمهوری و شهید هاشمی‌نژاد مرتبط بودند و یادم هست خودم خبرهایی را که درباره فعالیت‌های منافقین می‌فهمیدم، به شهید هاشمی‌نژاد می‌رساندم.

  قوطی‌های دارویی که اعلامیه داشت

معصومه شیرازیانی (صفاریان) ، از فعالان انقلاب و یکی از حاضران راهپیمایی ۱۷ دی ماه من از اواسط دهه ۵۰ به دلیل علاقه به تفسیر قرآن، راه‌پایم به مدرسه اسلام‌شناسی باز شد. به‌واسطه همین ارتباط هم بود که با مسائل انقلاب آشنا شدم. یادم هست آن سال‌های آخر، حاج خانم می‌گفتند باید تقیه را کنار گذاشت و آمد توی میدان. برای همین هم لابه‌لای درس‌ها، اعلامیه‌های انقلاب هم از طریق مدرسه به دست ما می‌رسید و ما وظیفه داشتیم آن‌ها را پخش کنیم.

البته همین مسائل هم موجب تعطیلی مکرر مدرسه شده بود و برای اینکه فعالیتمان ادامه پیدا کند، حاج‌خانم مقدسی را به خانه‌ها دعوت می‌کردیم.یادم هست خبر راهپیمایی ۱۷ دی هم از طریق بچه‌های مکتب به گوش من رسید. ما آن موقع فراخوان‌ها را توی قوطی دارو می‌گذاشتیم و مخفی به هم می‌رساندیم. از همین طریق هم قضیه تجمع تکیه نخودبریزها در فلکه آب پخش شد. قضیه همین‌طور دهن به دهن می‌گشت که یک آقایی می‌خواهد فردا در تکیه سخنرانی کند، ولی وقتی رسیدیم آنجا فهمیدیم قرار است علیه بی‌حجابی راهپیمایی کنند. چون خانم‌های بدحجاب هم به خاطر سالگرد کشف حجاب هر سال در میدان مجسمه جشن می‌گرفتند.

با راهنمایی چند نفر از آقایان از فلکه آب حرکت کردیم به سمت چهارراه خسروی. بعد هم کم‌کم چند تا مرد دیگر اضافه شدند. یادم هست در حالی که آن موقع چادر رنگی رسم بود، همه خانم‌ها چادر مشکی سرشان بود. خلاصه همین‌طور آرام آرام تا نزدیک چهارراه خسروی آمدیم و از آنجا چرخیدیم طرف چهارراه شهدا. در همین حین بود که متوجه شدیم عوامل رژیم جلو جمع با خانم‌ها درگیر شده‌اند. بنابراین هر کدام از خانم‌ها به طرفی متفرق شدند و بعضی‌ها که چادر رنگی همراهشان بود، سریع چادرشان را عوض کردند تا شناسایی نشوند. من هم مثل یک مشتری خودم را انداختم توی یک بزازی که خدا را شکر متوجهم نشدند.

 تفسیر ضداستبدادی موسی و فرعون

زهرا ماشینی (افشار)، مدیر فعلی مدرسه حضرت رقیه(س): من پیش از افتتاح مدرسه با مرحوم حاج‌خانم قانع آشنا شدم؛ زمانی که ایشان توی کوچه حسین‌باشی در خانه‌های خانم‌ها کلاس داشتند. یادم هست جمعیت زیادی هم پای منبر ایشان می‌آمدند و هر چقدر خانه‌ها جا داشت، پر می‌شد. البته از همان زمان هم با اینکه بحث مبارزه هنوز جدی نبود، ایشان در لابه‌لای صحبت‌هایشان نکاتی را بر ضد نظام حاکم مطرح می‌کردند. مثلاً یادم هست که ایشان تفسیر داستان فرعون و حضرت موسی(ع) را که می‌گفتند، لابه‌لای بحث، نکاتی را هم درباره ظلم های رژیم متذکر می‌شدند.

 خب طبیعتاً آن موقع به‌خصوص در سال‌های آخر رژیم شاه، ساواک همه این فعالیت‌ها را زیر نظر داشت. حتی ما گاهی به حاج‌خانم می‌گفتیم بیشتر مراقب بحث‌هایشان باشند، ولی ایشان می‌گفتند: «من فقط دارم داستان موسی و فرعون را می‌گویم». برای همین هم چندبار حاج‌خانم را بردند شهربانی و مدرسه هم چند ماه پلمب شد. زمانی هم که مدرسه را دوباره باز کردیم، ماه‌های آخر مانده تا پیروزی انقلاب بود.

مبارزه در آن‌ ماه‌ها راحت‌تر شده بود. برای همین یادم هست حاج‌خانم در روزهای راهپیمایی، خیلی علنی می‌گفتند: «من دارم میرم راهپیمایی. هر کی می‌ترسه، نیاد» با همین جمله، خانم‌ها را از مدرسه راه می‌انداختند به طرف خیابان.

پس از پیروزی انقلاب هم با شروع جنگ، این مدرسه مکانی شد برای پشتیبانی جنگ.

در آن زمان همین سالن بزرگ مدرسه پر می‌شد از اقلام خوراکی و بافتنی‌هایی که بانوان برای رزمنده‌ها می‌بافتند. آن زمان حتی درس خواندن طلبه‌ها هم برای حاج‌خانم اولویت نداشت. می‌گفتند: «الان مهم جنگه».

 ساواک گفت: بنشینید دعایتان را  بخوانید!

طیبه هزاره، فعال انقلابی در مدرسه مکتب نرجس یکی از پاتوق‌های اصلی زنان انقلابی مشهد مکتب نرجس(س) بود که من در سال‌های پیش از انقلاب با این مرکز در ارتباط بودم. خاطرم هست در آن سال‌ها طیف متنوعی از خانم‌های مذهبی به خصوص دانشجوها در این مرکز پای درس خانم طاهایی حاضر می‌شدند. این مرکز هر چند در واقعه ۱۷دی که نخستین حرکت جدی زنان مشهد است، نقش محوری نداشت، ولی یکی از مراکز تحت‌نظری بود که بعداً هم در جریان زنان به‌خصوص در جریان تحصن بیوت آقای شیرازی و آقای قمی با بقیه بانوان همراه شد و نقش پررنگی داشت.محوریت کار هم در مدرسه، خود خانم طاهایی بودند. ایشان در همان سال‌ها، دروس مقام معظم رهبری را برای خانم‌ها تدریس می‌کردند؛ دروسی که ریشه‌های انقلابی داشت.

 البته ظاهر قضیه این بود که حاج‌خانم شخصیت خیلی آرامی داشتند، ولی یادم هست توی همان درس تفسیری که داشتند، حرف خودشان را می‌زدند. حتی جالب است که ساواک به ایشان پیام داده بود «شما اصلاً چکار دارید به موسی و فرعون؟» یعنی به‌طورمستقیم به ایشان گفته بودند: «شما بنشینید دعا بخوانید. روضه بخوانید. لازم نیست تفسیر بگید!» البته ادامه همین فعالیت‌های حاج‌خانم منجر به تعطیلی مدرسه شد و ایشان هم مجبور شدند درس‌هایشان را به خانه‌ها منتقل کنند. این تعطیلی تا شب عاشورای سال ۵۷ هم ادامه پیدا کرد، ولی همان شب بود که حاج‌خانم گفتند: «هر چه می‌خواهد بشود، من مکتب را باز می‌کنم». یادم هست رفتیم سر خود مکتب را باز و دوباره کار را شروع کردیم.

 آن پرده دست‌نویس مقصود ما را نرساند

معصومه خزایی، از حاضران راهپیمایی ۱۷ دی ۵۶ در مورد واقعه ۱۷ دی یادم هست به ما گفته بودند «فلان روز بیایید فلکه آب». البته نگفته بودند که قضیه از چه قرار است. یعنی به هیچ‌کس نگفتند. برای همین همه از همدیگر می‌پرسیدند چه خبر است؟ البته مقداری که گذشت فهمیدیم قرار است راهپیمایی کنیم. این بود که از فلکه‌آب راه افتادیم به طرف میدان شهدا. یادم هست از پاساژ رحیم‌پور خیابان شیرازی که رد شده بودیم، یکدفعه دیدیم نیروهایی ریختند روبه‌روی ما. همه وحشت کردیم، چون اولین بار بود که یک راهپیمایی مهم برگزار می‌شد.

شاه هم قشنگ در مسند قدرت نشسته بود. هر کداممان به یک طرف پراکنده شدیم. من هم فوری رفتم دم مغازه‌ای و شروع کردم به قیمت گرفتن اجناس. درست یادم هست که ریختند دور من و عده‌ای را گرفتند، اما گویا احساس کردند من یکی از افراد گذری هستم. یادم هست یکی از اثرات ۱۷دی این بود که بعضی از آقایان گفته بودند: «ما خجالت کشیدیم از اینکه خانم‌ها به میدان آمدند و ما توی خانه نشسته‌ایم».مسئله دیگر درباره آن روز پرده‌ای بود که روی آن نوشته شده بود: «ما خواهان آزادی خواهران در بند هستیم». من همان‌موقع انتقاد کردم و گفتم این جمله واقعاً ایده ما را نمی‌رساند. البته نویسندگان پرده این جمله را به این عنوان نوشته بودند که یعنی خانم‌های بی‌حجاب، در بند هستند. یعنی شعار ما این بود که ما می‌خواهیم خواهرانی که در بند رژیم رضاخانی هستند، آزاد شوند، اما به نظرم تا حدودی گنگ بود و یک‌عده احساس کردند خواهرانی در زندان هستند.

  چادرهای سفیدمان صورت کفن داشت

مرحوم فاطمه سیدخاموشی (طاهایی)، مؤسس مکتب نرجس و مبارز مطرح سال‌های انقلاب سال ۴۵ که فعالیت رسمی مدرسه را آغاز کردیم، محور کارمان تفسیر بود. یادم هست یک دوره از اول قرآن تا حدود سوره انعام، اعراف و انفال شروع کردم. البته پیش از این آیت‌الله خامنه‌ای جرقه کار انقلابی را در ذهن من زده بودند و برای همین هم این‌طور نبود که این تفسیر، تفسیر معمولی باشد. تفسیر خیلی بی‌پروایی گفته می‌شد. جمعیت بسیار زیادی هم می‌آمد. برای همین از طرف ساواک گفته بودند: «این خانم چون جوان‌ها دورش جمع‌اند، خطرناک است. فقط باید دعا بخواند و به کار دیگر کار نداشته باشد». ما البته کار خودمان را ادامه دادیم. در نتیجه آن‌ها هم آمدند و کلاس‌ها را تعطیل کردند. اواخر سال ۵۷ که شد، با عصیانگری در مدرسه را دوباره باز کردیم. حول‌وحوش عاشورا هم بود. یادم هست در آن برهه، از تهران اعلامیه‌های امام(ره) را برای من می‌خواندند و من آن را به بچه‌ها منتقل می‌کردم. اینجا بود که برنامه راهپیمایی‌ها هم در مدرسه جدی‌تر شد.

همه هم خانم بودند و هیچ مردی در امور دخالت نداشت. از مدرسه با چادر سفید که صورت کفن داشت، راه می‌افتادیم و با بلندگو شعار می‌دادیم. بعد هم قضیه تحصن بیت آیت‌الله قمی شروع شد که ما با خانم‌های مدرسه سه روز رفتیم آنجا. از دوباره یک عده از خانم‌ها را گرفتند که منجر شد به تحصن بیت آیت‌الله شیرازی. رفتیم آنجا. آقایان علما هم به حمایت ما آمدند. یادم هست که ماه رمضان هم بود. نه افطاری داشتیم، نه سحری، ولی این‌قدر ماندیم تا خانم‌ها را آزاد کردند.

  با چادر رنگی مأموران را فریب می‌دادیم

فاطمه فکور یحیایی، از حاضران راهپیمایی ۱۷ دی نخستین تظاهرات انقلاب برخلاف تصور همه ۱۹ دی قم نبود، بلکه دو روز قبلش ۱۷ دی سال ۵۶ توسط زنان مشهد اتفاق افتاد. البته در جلسات بزرگداشت مرحوم دکتر شریعتی و شاید بزرگداشت مرحوم حاج‌آقا مصطفی هم بازداشت‌های مختصری بود، ولی هیچ یک تبدیل به تظاهرات نشد. ۱۷ دی سالروز واقعه کشف حجاب رضاخانی بود که رژیم آن را روز آزادی زن اعلام کرده بود. یادم هست در همین روز همراه طیف زنان مبارز، تظاهرات را از تکیه‌ای در فلکه آب شروع کردیم. طیفی از مبارزان مذهبی هم راهپیمایی را هدایت می‌کردند. البته چند تن از مجاهدین خلق، به ویژه خانم معصومه متحدین هم بودند که می‌کوشیدند به تظاهرات جهت خاص خود را بدهند که اجازه ندادیم. یادم هست گروهی از ما پوشیه زده بودیم تا شناسایی نشویم. به حدود چهارراه نادری که رسیدیم، ساواک و پلیس یورش آورده و گروهی از ما را بازداشت کردند. من علاوه بر چادر مشکی که سرم بود، آن روز به عنوان طرح فرار یک چادر رنگی هم با خود برداشته بودم تا در لحظه حمله پلیس، تغییر پوشش بدهم. در نتیجه یورش که آغاز شد، سریع داخل کوچه‌ای پیچیدم، چادرم را عوض کردم و به سرعت در کنار دستفروشی که کنار پیاده‌رو قندشکن و انبردست می‌فروخت، نشستم. نیروهای امنیتی هم فریب خوردند و گمان کردند از اهالی آن محل هستم. وقتی کمی خلوت شد، چادر سیاه را دوباره پوشیدم و منطقه را از وسط نیروهای امنیتی ترک کردم، اما عده‌ای از خانم‌ها بازداشت شدند.

  گفتم: منظورم از پشه شاهنشاه است

زکیه لسانی، سخنران مشهور انقلابی مشهد در سال‌های مبارزه یادم هست در همان سال‌های آخر رژیم، آقای هاشمی‌نژاد در مسجد صاحب‌الزمان(عج) جلسه پرسش و پاسخی برای جوانان داشتند. من هم هفته‌ای یک جلسه آنجا سخنرانی می‌کردم. یک بار در سخنرانی‌ گفتم: «کسی که پشه صورت و دستش را می‌زند، چرا دقت نمی‌کند و مرتب پشه را می‌کشد؟ سطل آشغال را بگذارد بیرون تا این حیوان مرموز از اطرافش برود». خانم جوانی بلند شد و پرسید: شما این همه می‌گویید حیوانات مرموز، منظورتان دولت و شاهنشاه است؟» (یواشکی این را می‌گفت). گفتم: «بله» یکهو دیدم خواهر شهید هاشمی‌نژاد که پشت سرم نشسته بود، گفت: « نگاهی هم به پشت سرتان بکنید» گفتم: «دیر نمی‌شود. حالا جواب ایشان را بدهم...» دیدم مجدد اصرار کرد. نگاه کردم. دیدم که نیروهای رژیم آماده هستند برای دستگیری من. حرفم را ادامه دادم: «همه انبیا و اولیا آمده‌اند برای اینکه شر مستکبر را از سر ما کم کنند ولی الان چه می‌گذرد در کشور ما؟ آیا ظلمی فجیع‌تر از این در هیچ عصر و زمانی دیده‌اید؟» یکدفعه دیدم خانم هاشمی‌نژاد گریه‌اش گرفت. بلند شدم و میکروفون را دستم گرفتم و گفتم: «اینجا دو در دارد. از آن در همه‌تان بروید. این‌ها من را می‌خواهند. شما گریه نکنید». جمعی رفتند و جمعی هم ماندند. ما از مسجد بیرون آمدیم و دیدیم که افراد شعار می‌دهند. گفتم: «من که گفتم شما بروید، کسی به شما کار ندارد». خیلی‌ها باز گریه کردند. من عبا و پوشیه داشتم. از روی عبا دست‌های مرا بستند. آمدند با ماشین مرا ببرند، گفتم: «نه پیاده خوب است». با خودم گفتم مانوری بدهیم تا افراد خبرها را ببرند. آمدیم تا اولین چهارراه بعد از میدان صاحب الزمان(عج)، ولی بالاخره من را سوار ماشین کردند و بردند زندان.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.