۲۶ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۹:۴۹
کد خبر: 915994

اول راه هستیم. برای کاروان سه نفری ما اول راه امروز، فلکه برق است. سه‌شنبه است و هنوز سه روز تا روز شهادت مانده، اما از حجم جمعیت جا می‌خوریم. تن‌های مشکی با صورت‌های آفتاب‌خورده از یک پیاده‌رو به سمت حرم می‌روند و از آن یکی بازمی‌گردند. انگار نصف مردم ایران آمده باشند مشهد.

مشایه در مسیر رضا(ع)

بچه می‌خواند: «از اینجا تا شیراز راه درازی است» بعد هم چادر رنگی را می‌گذارد لای دندان‌هایش تا دست‌هایش آزاد شوند و بتواند بگوید هی و بالا بپرد. اول راه هستیم. برای کاروان سه نفری ما اول راه امروز، فلکه برق است. سه‌شنبه است و هنوز سه روز تا روز شهادت مانده، اما از حجم جمعیت جا می‌خوریم. تن‌های مشکی با صورت‌های آفتاب‌خورده از یک پیاده‌رو به سمت حرم می‌روند و از آن یکی بازمی‌گردند. انگار نصف مردم ایران آمده باشند مشهد. جایی میان جمعیت برای ایستادن پیدا می‌کنیم و رو به گنبد سلام می‌دهیم و می‌گوییم بسم الله.

*

چادر آبی گلدار سرش است و لچک بسته. خمیده خمیده راه می‌رود و یک قدمش را امروز برمی‌دارد و یک قدمش را فردا و انگار نه انگار توی سیل جمعیت افتاده است. تنهاست و چند بار که صدایش می‌زنیم با کی هستی و کجا می‌روی، چیزی به ترکی می‌گوید و به حرم اشاره می‌کند و راهش را ادامه می‌دهد. این است که پشت سرش راه می‌رویم و مراقبش هستیم اگر افتاد حداقل بتوانیم بگیریمش. هر بار که تلوتلو می‌خورد، بچه جیغ می‌زند و ما لبخند که نگران نباش. او اما بی‌خیال است و انگار اصلاً توی دنیای ما نیست و پیاده‌رو برایش فرش شده تا به زیارت برود. خلاف جمعیت به سمت حرم می‌رود و لب‌هایش تکان می‌خورد و تسبیح توی دستش می‌چرخد.

*

امروز پیاده‌روی را از میدان شهدا شروع کرده‌ایم. بچه می‌گوید اینجا که خیلی نزدیکه. می‌گویم نزدیک و دور نداره که. دمپایی‌ها جدیدش را نشان می‌دهد و می‌گوید: آخه امروز این‌ها رو پوشیدم و می‌تونم قدم فیلی بردارم. به جمعیت که چسبیده به هم راه می‌روند نگاه می‌کنم و می‌گویم: امروز فقط قدم مورچه‌ای. بچه می‌خندد. کنارمان خانواده‌ای هستند که یک بچه مریض دارند. بچه سرش روی شانه پدر افتاده و همگی تند تند سمت حرم می‌روند. خواهر و برادرهایش گنبد را می‌بینند و سر و صدا راه می‌اندازد. بچه که سرش یک وری روی شانه پدرش است، تکانی می‌خورد و چند کلامی که برای ما نامفهوم است، می‌گوید. پدرش اما دیلماج خوبی است و می‌گوید: زری هم می‌خواد حرم رو ببینه. بعد طفلک را می‌چرخاند و دست‌هایش را انگار صندلی می‌کند و بچه را تویش می‌نشاند و سعی می‌کند گردنش را راست نگه دارد. زری حرم را می‌بیند و دست می‌زند و خانواده دوباره راه می‌افتند.

*

شب است. شب جمعه. حالا دیگر راستی راستی جا برای سوزن انداختن نیست. موکب‌ها غلغله هستند و یک نقطه توی خیابان و پیاده‌رو نیست که بشود ایستاد. هیئت‌ها در میانه خیابان می‌روند. جمعیت به دنبالشان موج می‌زند. کنار مسیر اتوبوس زیرانداز انداخته‌اند و بین آن همه همهمه، خسته‌ها نشسته‌اند. حتی یکی دو نفر خوابیده‌اند و چند نفر هم نماز می‌خوانند. می‌رسیم به ایستگاه اتوبوس. چون روبه‌روی موکب روضه است، برای خودش یک تکیه کوچک شده است. مسافران روی صندلی‌های ایستگاه نشسته‌اند و صدای مداح شانه‌هایشان را تکان می‌دهد. هیئتی آن طرف خیابان دمام می‌زند.

*

شب عزاست. هر طرف سر می‌چرخانی دست‌ها بالا می‌روند و روی سینه‌ها می‌نشینند. دور میدان مانده‌ایم و به چرخیدن علم‌ها نگاه می‌کنیم. پرهای آبی و سبز و سرخ می‌آیند، رو به گنبد می‌ایستند و خم شده و سلام می‌دهند. مردم دست دراز می‌کنند تا شال را به صورت بچه‌هایشان برسانند. هیئتی چوب می‌چرخاند و گروهی سنج می‌زنند. صدا به صدا نمی‌رسد و ما چند بار نزدیک است همدیگر را گم کنیم. وقتی به موکب‌های پشت صحن کوثر می‌رسیم 10 شب است. بوی کباب با بوی عود قاطی شده، اما سهم ما قیمه نجفی از موکب عراقی است با آبی که از کوفه آمده است.

*

صحن کوثر هستیم. بچه سرش را گذاشته روی فرش و چادر رنگی را کشیده رویش مثلاً خواب است. غروب شام غریبان است. تن‌های خسته روی فرش‌ها رها شده‌اند. بعضی‌ها غذا می‌خورند و بعضی خواب‌اند. توی آسمان هر چند دقیقه یک بار نورهای قرمز و سبز می‌درخشد. نگاه که می‌کنیم، یک‌جور اسباب‌بازی است که انگار یکی به دست همه زائران کوچک رسانده است. همه خسته‌اند جز بچه‌ها و نورهای سبز که توی آسمان شب بالا می‌روند و روی فرش حرم فرو می‌آیند. به بچه می‌گویم برویم خانه، پنج انگشت دستش را بالا می‌برد و می‌گوید:« این‌قدر دیگر بمانیم.» می‌مانیم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • آرزو ۱۱:۰۴ - ۱۴۰۲/۰۶/۲۷
    0 0
    خدا قسمت کنه
  • علی ۱۱:۲۷ - ۱۴۰۲/۰۶/۲۷
    0 0
    زیارت بچگی توی حرم