۱۹ مهر ۱۴۰۲ - ۱۱:۳۳
کد خبر: 923432

بیشتر از شرارتی که توی چشم‌های هیز و حریصش موج می‌زد، از لباس و کلاه پاسبانی‌اش و سبیل‌های لَخت و چندش‌آوری که از آن‌ها بی‌حیایی می‌چکید، حساب می‌بردند.

امیر آژان

وگرنه شکم بزرگ و هیکل گِرد و قلمبه «امیر آژان» حتی نمی‌توانست بچه‌های ۶ یا ۷ ساله «کوچه زردی» را بترساند. با همین لباس و همان شرارت، دستِ‌کم صد بار چادر از سر زن‌ها کشید، لباده مردها را قیچی زد، با تهدید، حق حساب گرفت که لاپورت روضه‌خوانی اهل محله را به بالادستی‌ها ندهد و خلاصه چشم کوچک و بزرگ را ترساند. فقط مانده بود «حاج خدیجه» که نه چشمش از کارهای «امیر آژان» می‌ترسید و نه دلش با دیدن سبیل‌های آویزان و حرص در بیار او می‌لرزید. چند بار هم وسط بی‌خبری و گرفتاری امیر آژان، با چادر و چاقچور ظاهر شده و تا آژان به خودش بیاید، سرتاسرکوچه را رفته و برگشته بود. پیر و جوان محله، عاصی از گیر دادن‌های وقت و بی‌وقت امیر آژان، پشت سرش کنایه می‌زدند: آژان خیکی... فقط برای ما مأمور و معذوره... راست میگی به چادر حاج خدیجه چپ نگاه کن... کنایه‌ها به گوش امیر رسیده و ویرش گرفته بود یک بار هم شده سروکله حاج خدیجه توی محله پیدا شود تا دمار از روزگار چادرش در بیاورد. خیلی منتظر نماند. نزدیک ظهر بود، وسط شلوغی و رفت و آمد مردم، لنگه در چوبی خانه حاج خدیجه باز شد و بعد هم سیاهی چادرش توی درگاهی به چشم آمد. امیر خودش را به بی‌خیالی و ندیدن زد. پشت به خانه حاج خدیجه، قدم کشید به سمت بقالی حاج حسین، دورتر از خانه خدیجه.

یعنی دارم مثل هر روز پاس می‌دهم. حساب کرد وقتی خدیجه برسد آن‌قدر از خانه‌اش دور شده که دیگر فرصت برگشتن و پناه بردن را ندارد. قدم‌هایش را شل کرد. خدیجه نزدیک شده بود. امیر ایستاد تا رد شدن زن را ببیند. خدیجه دیوار مقابل را گرفته بود و می‌رفت. هنوز چند قدم دور نشده بود که آژان مثل گربه‌های چاق محله، دنبال سرش دوید، دست انداخت و چادر را از سر خدیجه کشید. توقع داشت جیغ بزند، برگردد سمت خانه و از پشت در بد و بیراه بگوید. خدیجه اما برگشت، زل زد به چشم‌های بی‌حیای آژان و خیلی کم‌رمق خندید! امیر همان‌طور که نفس نفس می‌زد، چادر را توی دستش گلوله کرد که... خدیجه، ‌تر و فرز جلو پرید، کلاه آژان را برداشت، روی سرش گذاشت و دِ فرار!
آژان بی کلاه، وسط کوچه، زیر نگاه تمسخربار مردم، هاج و واج ماند. آن روزها همه هیبت و قدرت آژان‌ها به کلاهشان بود. اصلاً برای امیر، کلاه آژانی، حکم ناموس را داشت. حالا هیبت و ناموسش، روی سر خدیجه داشت به‌سرعت دور می‌شد. چادر به دست، با فاصله دنبالش دوید. کوچه زردی تمام شد... دروازه قوچان را هم رد کردند. بچه‌ها و حتی جوان‌ها با هلهله افتادند دنبال آژان و خدیجه و کلاه و چادر! امیر با آن شکم ضایع و دست و پا گیر، بی‌کلاه، بی‌هیبت، بیچاره و عرق‌ریزان، لابه‌لای پوزخندهای مردم، محله به محله دنبال خدیجه و کلاه دوید. نفسش که به شماره افتاد، چشم‌هایش که سیاهی رفت، خیلی محو، ۵۰متر جلوتر، خدیجه را دید که خودش را انداخت توی دکان بزازی عمویش و همان‌طور کلاه به سر، ایستاد تا امیر تلوتلوخوران برسد جلو دکان: واستا... واستا ضعیفه...کارِت ندارم... کُلا... کُلامو بده فقط... حاج قربان بزاز جلو آمد، با احتیاط چادر را از دست امیر کشید. 
خدیجه وقتی چادرش را سر می‌کرد، جوری امیر را نگاه کرد که آژان بخت برگشته نزدیک بود قالب تهی کند. بعد هم کلاه را پرت کرد طرفش. هیبت و ناموس آژان توی هوا پیچ و تاب خورد و کنار پایش روی خاک‌وخُل افتاد.

خبرنگار:  مجید تربت‌زاده

منبع: قدس آنلاین

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.