مجبور می‌شوم چراغ روشن کنم؛ گردی که در هواست، حالا خودش را نشان می‌دهد که مثل مهی متراکم، در همه جای این تاریکی پخش شده. خیلی طول نمی‌کشد تا بفهمیم این مه متراکم، حسابی شور است و تا ته حلق آدم، طعم شوری را می‌نشاند، آن هم همراه طعم خاک.

دیدار دوباره با کارگران تاریکی/ روایتی از گشت و گذار در تونل‌های پرپیچ و خم معدن نمک سلطان‌آباد
نمایی از تونل‌های تاریک و تو در توی معدن نمک سلطان‌آباد

اسمش را می‌گذارم «جهان تاریکی»؛ آن‌هایی هم که این‌جا کار می‌کنند، می‌شوند «کارگران تاریکی». این توصیفی است که همان ابتدا به ذهنم می‌رسد؛ وقتی جاده خاکی معدن، شیب می‌شود سمت تونل؛ و با ماشین خودمان می‌زنیم به دل تاریکی وهم‌انگیز آن. ناگهان، آفتاب صبح پنج‌شنبه بینالود، تبدیل می شود به تاریکی غلیظ تونل‌های تو در توی معدن‌.

مجبور می‌شوم چراغ روشن کنم؛ گردی که در هواست، حالا خودش را نشان می‌دهد که مثل مهی متراکم، در همه جای این تاریکی پخش شده. خیلی طول نمی‌کشد تا بفهمیم این مه متراکم، حسابی شور است و تا ته حلق آدم، طعم شوری را می‌نشاند، آن هم همراه طعم خاک.

کسی در مه متراکم شور، تابلویی نصب نکرده است

تونل‌های معدن نمک سلطان‌آباد، مثل جاده خاکی‌اش، هیچ تابلویی ندارد؛ دلیلی هم ندارد که کسی در آن تاریکی غلیظ در آن مه متراکم شور، تابلویی نصب کند؛ آن‌هایی که هر روز، صبح‌شان را این‌جا شب می‌کنند، همه این تونل‌های وهم‌انگیز تو در تو را بلدند؛ حتی اگر برق معدن قطع بشود و همان ال‌ای‌دی‌هایی که گوشه و کنار، کار گذاشته‌شده‌اند هم از کار بیفتند و حکمرانی تاریکی، کامل بشود.

کارگران معدن معدن سلطان‌آباد نمک، عمرشان را همین‌جا گذرانده‌اند؛ از پدر تا پسر؛ از کودکی تا کهن‌سالی. پس طبیعی است اگر با چشم بسته هم از شیب تونل‌هایی بالا و پایین بروند که برق براق سنگ‌های صیقل‌خورده نمک، تنها روشنی آن‌هاست.

دیدار دوباره با کارگران تاریکی/ روایتی از گشت و گذار در تونل‌های پرپیچ و خم معدن نمک سلطان‌آباد

حالا ما با ماشین داریم از شیب تونل پایین می‌رویم تا شاید «علی غلامی» را بیابیم که شب پیش با هم تلفنی حرف زده‌ایم اما در تونل‌های تو در توی معدن، تلفن هم آنتن نمی‌دهد؛ حالا باید برای پیدا کردن علی‌آقا، از شیب تونل پایین برویم تا پای یکی از دستگاه‌های حفاری، ببینیمش؛ صدای انفجار اما میخکوب‌مان می‌کند. صدا، فقط صدا نیست؛ موجی است که برای لحظه‌ای انگار همه کوهی را که ما در دلش هستیم می‌لرزاند؛ همه این ستون‌های سترگ سنگی را و سقف‌های بلندی را که ناودان‌های نمک از آن‌ها آویزان است.‌ به عنوان پدری که دست اهل و عیالش را گرفته و آن‌ها را با خودش آورده تا تونل‌های تاریک معدن، موجی از دلواپسی و بی‌پناهی را در چشم بچه‌ها می‌بینم؛ حالا مه متراکم، شورتر شده و بوی کبریت سوخته، بوی گوگرد هم به آن اضافه شده است.

جلوتر نروید. «آتشباری» است

نور چراغ ماشینی که از روبه‌رو می‌آید، مثل امیدی است که به دل ما می‌تابد. راننده ترمز می‌زند و حیران می‌پرسد:

- این‌جا چکار می‌کنید؟

تا بیایم توضیح بدهم که با علی‌آقا غلامی قرار دارم، ادامه می‌دهد:

-جلوتر نروید. «آتشباری» است.

«آتشباری» را از گزارش قبلی که برای معدن سلطان‌آباد نوشته‌ام یادم هست.

تا راننده دنده عقب بگیرد و برود پی علی غلامی، فرصت پیدا می‌کنم مثل پدری متعهد، درباره آتشباری به همراهان نگران، توضیح بدهم؛ این‌که معدن‌کارها در انتهای تونل‌هایی که حفر کرده‌اند، آتشباری می‌کنند؛ آن هم با مواد منفجره و چاشنی و... تا بخش‌های سخت کوه، راحت‌تر، جدا بشود. بعد از آتشباری است که کارگرهای معدن، با مته‌های برقی، همه سنگ و صخره‌هایی که انفجار ترک کرده اند را از دل تاریک کوه جدا می‌کنند تا تونل به قدر چند متری، جلو رفته باشد.

در دل تاریک معدن مانده‌ایم و من، محض این‌که حرفی زده باشم، بخش‌های عمده گزارش قبلم از معدن را برای خانواده توضیح می‌دهد؛ تا ماشین برسد و علی‌آقا را بیاورد؛ علی‌آقا که مثل همان چند سال پیش، خندان است و پرانرژی.

حالا می‌توانیم بی‌تشویش همراه با سرپرست معدن، چرخی در این تاریکی غلیظ و مه متراکمش بزنیم.

پیاده راه رفتن در معدن آداب دارد

بناست برویم و معدن‌کاری را پیدا کنیم و در گزارش قبلی، با او گفت‌وگو کرده بودم؛ معلوم می‌شود «علیرضا ترخی»، ته معدن است.

دیدار دوباره با کارگران تاریکی/ روایتی از گشت و گذار در تونل‌های پرپیچ و خم معدن نمک سلطان‌آباد

پیاده راه رفتن در معدن هم آدابی دارد، با آن‌که کف تونل، یک لایه خاک‌مانند نمک نشسته، اما زیر آن لایه، سنگ های صیقل‌خورده، می‌توانند حسابی سُر باشند. معدن، یکی دو پرتگاه هم دارد؛ چشم‌اندازی به طبقه‌های زیرین معدن، جایی که حالا بولدوزر علیرضا ترخی در تاریکی غلیظ دارد سنگ‌های خردشده نمک را جایی جمع می‌کند تا کامیون‌ها برسند و بارشان را از «بلغورهای نمک» پر کنند.

از این بالا، بولدوزر با همه بزرگی‌اش به ماشین اسباب‌بازی بیشتر شباهت دارد و نوری که تنها چند متر جلوتر را می‌تواند روشن کند. هر چه بولدوزر، کوچک بنظر می‌رسد، تصور ارتفاعی که در آن قرار داریم و عمقی که بولدوزر دارد کار می‌کند، وحشت‌آور است؛ و وحشت‌آورتر این‌که همه این‌ها، در تاریکی غلیظ فرو رفته است.

همراه علی‌آقا غلامی، سنگ‌های صیقل‌خورده کف معدن را در جاده ناپیدای پیچ و تاب دار، پایین می‌رویم تا به جایی برسیم که علی‌رضا ترخی، کارگر مته‌زن معدن، سنگ‌های کنده‌شده حاصل از آتش‌باری را خرد کرده و حالا دارد با بولدوزر پر سر و صدایش، جمع می‌کند تا کامیون‌ها برسند و یکی یکی بارگیری شوند و محصول شور معدن نمک سلطان‌آباد را ببرند تا کارخانه‌های دور و نزدیک.‌

ریش‌ها را سفید کرده‌ای خبرنگار!

در انتهای تونل، دود بولدوزر هم به آن مه متراکم اضافه شده است و نه تنها مسیر تنفس که حتی چشم‌ها را هم می‌سوزاند. علیرضا ترخی اما صداگیری روی گوشش گذاشته و فارغ از دنیا دارد کار می‌کند. همه چیز مثل همان چند سال پیش است جز این‌که تونل‌های بیشتر در دل معدن حفر شده و مسیر رسیدن تا ته معدن، پیچ و تاب بیشتری خورده است. به این تغییرات باید سفید شدن ریش‌های علیرضا ترخی را هم اضافه کرد.

- خودت هم که حسابی ریش‌ها را سفید کرده‌ای خبرنگار!

لابد راست می‌گوید علیرضا؛ آدم، خودش که آن‌قدرها متوجه نیست. بماند که این‌ چند سال، آدم‌ها بیشتر از هر وقت دیگری پیر شده‌اند، چه در دل تونل‌های تاریک معدن سلطان‌آباد، چه در شلوغی شهرها...

می‌نشینیم به حال و احوال کردن. علیرضا ترخی، از گزارش قبلی حسابی راضی است. می‌گوید:

- معروف شده‌ام. هر کی بپرسد چکاره‌ای، می‌گویم اسمم را بزن در اینترنت تا خودت ببینی.

خوشحالم که کارم حالا لبخند رضایتی بر لبی نشانده.

به همسرم نگاهی می‌کنم که یعنی بعله.

عکسی می‌گیرم از علی‌آقا غلامی و آقای ترخی تا یادگار بماند.‌

دیدار دوباره با کارگران تاریکی/ روایتی از گشت و گذار در تونل‌های پرپیچ و خم معدن نمک سلطان‌آباد

بچه‌ها حالا حسابی سرذوق آمده‌اند. دارند سنگ نمک جمع می‌کنند تا با خودشان ببرند. خوشحالم که معدن نمک سلطان‌آباد و کارگران با صفایش آن‌ها را هم نمک‌گیر کرده است.

اخبار مرتبط:

نمک‌گیر این معدنیم!

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.